کشتی او، در سر راه خود، در بندر سیسیلی توقفی داشت. کمال با يکی از همراهان پياده شده و برای درشکه سواری رفت. بچه های خيابانگرد کلاه های آن ها را مسخره کرده و به طرفشان پوست ليمو پرتاب کردند. با اين همه، و برخلاف معمول ترک ها، اين حرکات به کمال برنخورد. بلکه، برعکس، در همان لحظه به جای اين که از دست بچه ها عصبانی شود نفرت نسبت به کلاه عثمانی در دلش زبانه کشيد ـ کلاهی که نماد اعتبار امپراتوری عثمانی بود و اکنون اين گونه به وسيلهء کودکان خيابانی به سخره گرفته می شد. کميته هنوز نتوانسته بود اقتدار خود را بر اعراب و عناصر محافظه کار عثمانیدر تريپولی اعمال کند و در نتيجه کمال با يک فضای دشمن خو روبرو شد. او، به عنوان نمايندهء کميته، نخست لازم می ديد دل «پاشا» يي را که فرمانروای منطقه بود به دست آورد. کمال اين کار را با ترکيبی از تهديد و ديپلماسی در طی يک جلسه قهوه نوشی با موفقيت به انجام رسانيد. سپس مطلع شد که شورشيان عرب قصد دستگيری او را دارند. او شجاعانه به صحن خارجی مسجدی که شورشيان آن را مقر خود کرده بودند رفت. در آن جا پس از اين که به رهبران شورشيان قول داد که دولت به شکايات آن ها رسيدگی خواهد کرد رو به جمعيت حاضر در حياط کرد و پس از مراسم احترام به برادران مذهبی خود سخنرانی بلند ميهن پرستانه ای انجام داد و طی آن بر اقتدار رژيم جديد تاکيد می کرد. اما در ضمن توضيح داد که اين اقتدار در راستای محافظت از آن ها به کار خواهد رفت. به نظر می رسيد که جمعيت تحت تاثير سخنان او قرار گرفته باشند.
اما شيخ عربی که رهبر شورشيان بود و اهداف خود را داشت کسی را به سراغ او فرستاد و پرسيد:« تو کيستی و چه اختياری داری؟» کمال نامه های معرفی کميته را از جيب خود بيرون آورد. شيخ خنده ای کرد و از جيب خود نامه های مشابهی را بيرون آورد که به سه نمايندهء پيشين کميته تعلق داشتند و هر سه آن ها به محض ورود به زندان افتاده بودند.
کمال راه ديگری در پيش گرفت و گفت: «اين نامه ها را بگيريد و اگر دوست داريد پاره شان کنيد. من آدمی هستم که به معرفی نامه احتياج ندارم و آمده ام که بدون اين کاغذها با شما صحبت کنم» .
شيخ پاسخ داد: «حالا که اين طور است من هم با تو صحبت خواهم کرد». و عاقبت با آزادی سه زندانی موافقت شد.
کمال قبل از بازگشت به سالونيکا به ديدار شهر «بن غازی» رفت و در آنجا شاهد مبارزه ای بر سر قدرت بين مقامات ترک و يک شيخ محلی قدرتمند به نام منصور شد که ترک ها را دستآويز خود قرار داده و به خدمت خويش گرفته بود. کمال اين گونه تشخيص داد که در اين مورد بايد به طرز خشن تری عمل شود و هنگامی که شيخ مزبور به آن ها سر زد کمال حالتی پرخاشگر و رفتاری آمرانه به خود گرفت و سپس از فرمانده محلی خواست تا سربازان خود را برای بازديد به خط کند.
افسران ديگر حاضر در محل، به خيال اينکه کمال قصد دارد از کار آن ها ايرادی بگيرد، نسبت به خواست او اعتراض کردند. اما کمال با کلماتی اطمينان بخش آن ها را قانع کرده و سپس گفت که بهتر است آنها را در يک تمرين توپخانهء کوتاه مدت رهبری کند. افسران مزبور با اين پيشنهاد موافقت کردند و کمال برنامه را چنين توضيح داد که فکر کنيم يک گروهان توپخانه، برای مقابله با دشمنی که از جانب چپ می آيد، به جانب بن غازی در حرکت باشد اما، در حين انجام اين کار، دستور برسد که گروهان مزبور به طرف راست دور زده و با دشمن خطرناکتری روبرو شود.
اين عمليات بدون برانگيختن سوء ظن انجام شد اما بزودی معلوم شد که هدف نهايي محاصرهء خانهء شيخ منضور است. در پی اين محاصره مردی با پرچم سفيد از آن خانه بيرون آمده و اعلام تسليم کرد. کمال موافقت کرد که در صورت آمدن شيخ به ديدارش محاصره را از اين خانه بردارد. در اين ديدار او نيات رژيم جديد و سياست های اصلاحی آن را برای شيخ توضيح داد و شيخ هم قرآنی از جيب بيرون آورده و گفت: «آيا تو هم به اين کتاب قسم می خوری که با آقای ما، خليفهء عثمانی، بدرفتاری نکنی؟»
کمال قرآن را گرفته و آن را بوسيد و گفت: «من برای اين کتاب احترام فراوان قائلم و به آن و شرف خود و اصولی که در اين کتاب آمده قسم می خورم که به مردی که خليفه خوانده می شود آزاری نرسانم». بدين ترتيب، شيخ که آبروی خود را از طريق اعتقادات مذهبی اش محفوظ داشته بود، شکست سياسی خود را پذيرفت و دولت و ارتش طبق موافقت نامه ای که به امضا رسيد اقتدار خود را بازيافتند و نوعی توازن قدرت بر قرار شد.
آنگاه، مصطفی کمال، راضی از نتايح ماموريت خود، به سوی سالونيکا حرکت کرد. او اکنون می انديشيد که لااقل به خود اثبات کرده است که می تواند وظايف يک سرباز و يک ديپلمات را به خوبی با هم ترکيب کند.