۳۰
برک آن حرفهای خشن خطاب به ایماکولاتا را با صدای آهسته ادا کرد، طوری که حتی کسانی که در نزدیکیشان بودند هم نفهمیدند که مقابل چشمانشان چه حادثهای دارد اتفاق میافتد. ایماکولاتا آنقدر خوب ظاهر را حفظ کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. بعداز رفتن برک، او هم از پلهها بالا رفت و ابتدا پساز آنکه در راهروهای خلوت که به اتاقها منتهی میشدند، تنها ماند، متوجه شد که قادر نیست روی پاهایش بایستد.
نیمساعت بعد، فیلمبردار بیخبر از همهجا به اتاق مشترکشان وارد شد و دید ایماکولاتا روی تخت بهشکم افتادهاست.
ـ چیشده؟
زن به او جوابی نداد.
مرد کنارش نشست و دستش را روی سر او گذاشت. زن طوری دست او را پس زد که انگار میخواهد ماری را از خودش دور کند.
ـ ولی آخه چی شده؟
مرد چندین بار دیگر هم همان سوأل را تکرار کرد تا اینکه زن بالاخره گفت:
ـ لطفاً برو قرقره کن. من دیگه تحمل بوی بد دهنتو ندارم.
نفس مرد بدبو نبود. همیشه همهجای بدنش تمیز بود و همیشه هم بوی صابون میداد، برای همین میدانست که زن دروغ میگوید. با اینهمه به حمام رفت و کاری را که زن خواستهبود انجام داد.
گفته ایماکولاتا راجع به بوی بد دهان درواقع بیمناسبت نبود و علتش خاطره نزدیکی بود که او بهسرعت از ذهنش دور کردهبود ولی حالا یکهو سر برآوردهبود: خاطره نفس بدبوی برک. آن موقع که او دلشکسته به حرفهای تند برک گوش میداد در چنان حالی نبود که بتواند به نفس بدبوی او توجه کند اما انگار ناظری پنهان در درونش، بهجای او آن بوی نامطبوع را احساس کرد و حتی از آن نتیجه گرفت که مردی با نفسی چنین بدبو نمیتواند معشوقهای داشته باشد. هیچکس نمیتواند این بوی بد را تحمل کند. هرکسی در چنین موقعیتی سعی میکرد به او بفهماند که دهانش بوی بد میدهد و باید برای آن چارهای بیاندیشد. حین شنیدن حرفهای درشت برک، ایماکولاتا انگار این اظهارنظر بیصدا را هم شنید و از آن غرق شادی و امید شد چون فهمید که برک، با وجود تمام زنان زیبا و زیرکی که دورش را گرفتهاند، دیگر خیلی وقت است ماجرای رمانتیکی نداشته و دیگر کسی در کنار او در رختخوابش نمیخوابد.
همان موقع که فیلمبردار، مردی هم رمانتیک و هم اهل عمل، مشغول قرقره کردن بود، پیش خودش فکر کرد که تنها راه ممکن برای فروخواباندن خشم زن همراهش این است که هرچه زودتر با او عشقبازی کند. پس در حمام پیژامهاش را پوشید و رفت با کمی تردید روی تخت کنار زن نشست.
دیگر جرأت ندارد به او دست بزند اما یکبار دیگر هم میپرسد: "موضوع از چه قراره؟". زن با هشیاری تمام جواب میدهد: "اگه چیزی غیراز این جمله احمقانه نداری که بگی، بهتره از خیر حرفزدن با تو بگذرم، چون فایدهای نداره".
زن بلند میشود و بهطرف کمد لباس میرود. آن را باز میکند و به پیراهنهای معدودی که در آن آویزان است نظر میاندازد. لباسها او را وسوسه میکنند و میلی مبهم و در عینحال قوی در او برمیانگیزند که از میدان بهدر نرود و صحنه را خالی نگذارد؛ که باز خطههای حقارت را زیر پا بگذارد؛ که شکست خود را نپذیرد و حتی اگر هم واقعاً شکست خوردهباشد، باخت خود را به نمایش بزرگی تبدیل کند که در آن زیبایی نادیده گرفتهاش و غرور سرکشش مجال ظهور یابد.
مرد میپرسد: "چکار داری میکنی؟ کجا میخوای بری؟".
ـ هیچ فرقی نمیکنه. مهم اینه که با تو تنها نمونم.
ـ آخه به من بگو موضوع چیه؟
ایماکولاتا دارد پیراهنها را تماشا میکند و پیش خود فکر میکند: "دفعه هفتم"و مطمئن است که اشتباه حساب نکرده.
فیلمبردار که تصمیم گرفته بدخلقی زن را نادیده بگیرد میگوید: "تو واقعاً محشر بودی. عجب کار درستی کردیم که اینجا اومدیم. نقشههای تو راجع به کار با برک درست پیش رفته. من یه بطر شامپانی سفارش دادهام که به اتاق بیارن".
ـ تو میتونی هرچی دلت خواست، با هرکی دلت خواست، بنوشی.
ـ آخه بگو ببینم موضوع چیه؟
ـ این هفتمین بار بود. من دیگه با تو کاری ندارم. تا ابد. من از بوی دهنت خسته شدهام. تو برای من مثل کابوس هستی و من کابوس نمیخوام. تو برای من مایه رسوایی، شرم و تحقیر هستی. من از تو منزجرم. اینها رو باید بگم. رک و پوستکنده و بدون شک و تردید. این داستان رو که هیچ عاقبتی نداره نباید بیشتر از این کش داد.
زن در مقابل درهای باز کمد ایستاده است. پشت به فیلمبردار دارد. آرام و شمرده و با صدای آهسته حرف میزند. سپس شروع به درآوردن لباسهایش میکند.
۳۱
اولین بار است که او اینطور بدون خجالت و با حالتی نمایشی و بیتفاوت در مقابل او لخت میشود. اینطور لخت شدن او معنایش این است که: برایم اهمیت ندارد، حتی ذرهای اهمیت ندارد، که تو در مقابلم ایستادهباشی. برایم مثل یک سگ یا یک موش هستی. نگاههای تو در تن من هیچ واکنشی بر نمیانگیزند. برای من فرقی نمیکند که در برابر تو مشغول انجام چه کاری هستم. حتی میتوانم ناپسندترین کارها را هم پیش چشم تو انجام بدهم: میتوانم استفراغ کنم، گوشهایم یا پایینتنهام را بشویم، جلق بزنم و یا بشاشم. تو برای من بیچشم، بیگوش و بیسر هستی. بیتفاوتی پرغرور من مثل پوششی است که باعث میشود من در مقابل تو آزادی کامل داشتهباشم و ذرهای خجالت نکشم.
فیلمبردار میبیند که تن معشوقهاش کاملاً تغییر کردهاست. این تن که تا آن موقع آنقدر ساده و آسان مال او بود، انگار حالا در برابر او مانند یک پیکره یونانی به روی یک سکوی صدمتری، قد میکشد. کششی شدید در مرد پیدا میشود. کششی عجیب که نمود احساسی ندارد، ولی سر او را، و فقط سر او را، پر کردهاست. کششی شبیه به یک جاذبه ذهنی، یک جنون اسرارآمیز و علم به این که درست همین تن و نه هیچ تن دیگری زندگی او را، تمام زندگی او را در اختیار خود خواهد گرفت.
زن احساس میکند که مرد چطور تحت تأثیر قرار گرفته و نگاهش به پوست او میخکوب شده. احساس سرما مانند موجی از درونش سر بلند میکند و او را شگفتزده میکند، چون پیشتر هرگز چنین موجی را احساس نکردهبود. موج سرما وجود دارد، همانطور که موج گرما، موج خشم و موج اشتیاق هم وجود دارد. آخر این سرما واقعاً نوعی اشتیاق هم هست؛ انگار محبوب فیلمبردار بودن و طردشدن از جانب برک، دو وجه نفرینی هستند که او میخواهد از آن رهایی یابد. انگار طردشدن از جانب برک برای این بوده که او دوباره در آغوش معشوق معمولیش بیافتد، پس تنها چارهاش ابراز تنفر تمام و کمال نسبت به این معشوق است. به همین جهت است که زن با چنان برافروختگی او را از خود طرد میکند و میخواهد او را به موش تبدیل کند، موش را به عنکبوت، عنکبوت را به مگسی که توسط عنکبوت دیگری بلعیده میشود.
حالا دیگر زن لباسش را عوض کرده و پیراهن سفیدرنگی پوشیده. تصمیم گرفته به طبقه پایین برود و خود را به برک و دیگران نشان دهد. خوشحال است که پیراهن سفیدی با خود بههمراه دارد، سفید مثل پیراهن عروس. آخر احساس بخصوصی دارد. انگار میخواهد به عروسی برود. یک عروسی که چیزی در آن متفاوت است. غمانگیز و بدون داماد است. زن در پشت پیراهن سفیدش زخمی دارد، جراحتی ناشی از بیعدالتی، و او احساس میکند آن زخم باعث شده که او عظمت بیشتری بیابد و زیباتر شود. همانطور که شخصیتهای یک تراژدی پساز گذشت حادثهای بر آنها، زیباتر میشوند. بهطرف در میرود و میداند که دیگری مثل یک سگ باوفا، همانطور پیژاما بهتن، از پیاش خواهد آمد. زن دلش میخواهد که آندو درست بههمان وضع در قصر بگردند، زوجی که هیچ تناسبی میانشان نیست، مانند ملکهای که تولهسگی دنبالش میدود.
۳۲
اما کسی که او به سگ تبدیلش کرده، سخت موجب تعجب زن میشود. مرد با قامت راست در مقابل در ایستاده و عصبانی بهنظر میآید. حالا دیگر هیچ اثری از تسلیم در او دیده نمیشود. میلی آمیخته با یأس او را به ایستادگی در برابر این موجود زیبا که آنطور بیرحمانه و غیر منصفانه او را تحقیر کردهاست، وادار میکند. آنقدر گستاخ نیست که به او سیلی بزند، کتکش بزند، روی تخت پرتش کند و به او تجاوز نماید. اما درست به همین دلیل، بازهم بیشتر دلش میخواهد که عمل غیر قابل جبرانی انجام دهد، عملی بشدت مبتذل یا خشونتآمیز.
زن مجبور میشود در مقابل در توقف کند.
ـ بذار رد شم!
ـ نمیذارم بری!
ـ تو دیگه برای من وجود نداری.
ـ چطور من دیگه برای تو وجود ندارم؟
ـ من دیگه تو رو نمیشناسم!
ـ پس تو دیگه منو نمیشناسی؟
مرد خنده تشنجآمیزی سر میدهد. صدایش را بلندتر میکند و میگوید:
ـ همین امروز صبح من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم با من اینطور حرف بزنی! اجازه نمیدم همچو کلماتی بهکار ببری!
ـ همین امروز صبح تو دقیقاً گفتی: منو بکن! بکن! بکن!
ـ اون تا موقعی بود که من هنوز دوستت داشتم.
سپس زن با کمی شرمندگی اضافه کرد:
ـ اما حالا اینجور کلمات خیلی مبتذلاند.
مرد فریاد میزند: با وجود این من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم!
ـ همین دیشب هم کردمت، کردمت، کردمت!
ـ بس کن!
ـ چطوره که تو صبح تحمل تن منو داری اما شب نه؟
ـ تو خوب میدونی که من از همه چیزای مبتذل بدم میآد.
ـ به من چه که تو از چی بدت میآد! پتیاره!
کاش مرد درست این کلمه آخر را بهزبان نیاوردهبود! همان کلمهای که برک هم به او گفتهبود. زن فریاد میزند:
ـ من از هرچیز مبتذلی حالم بههم میخوره. از تو هم حالم بههم میخوره!
مرد هم بهنوبه خود فریاد میزند:
ـ پس تو به کسی که از اون حالت بههم میخوره دادی! وقتی زن به یه مرد که از اون حالش بههم میخوره بده، چیزی نیس جز پتیاره، پتیاره، پتیاره!
فیلمبردار رفتهرفته بددهانتر میشود و بهنظر میآید که ایماکولاتا ترسیده است. ترسیده؟ آیا واقعاً او از مرد ترسیده؟ من فکر نمیکنم. او ته دلش میداند که نباید این سرکشی را از آنچه واقعاً هست جدیتر بگیرد. میداند که فیلمبردار بزدل است و هنوز هم در این مورد کاملاً مطمئن است. او میداند که اگر مرد به او فحش میدهد برای این است که میخواهد صدایش شنیده شود، خودش دیده شود و مورد توجه قرار گیرد. او اگر فحش میدهد برای این است که ضعیف است و بهجای عضلاتش فقط به کلمات زشت میتواند متوسل شود، کلماتی که بتوانند خشمش را بیان کنند. اگر زن تا آن حد نسبت به او بیعلاقه نبود، این انفجار ناشی از ضعف علاج ناپذیر، ترحمش را جلب میکرد. اما زن بهجای ترحم، میخواهد که باز بیشتر برنجاندش. درست به همین علت تصمیم میگیرد که تمام گفتههای او را بهخود بگیرد، فحشهای او را باور کند و بترسد. درست به همین دلیل با نگاهی که میباید نمایانگر ترس باشد، خیره به مرد نگاه میکند.
مرد ترس را در چهره ایماکولاتا میبیند و جرأتش بیشتر میشود، آخر معمولاً اوست که میترسد، کوتاه میآید و معذرت میخواهد. اما حالا که او قدرت و خشم خود را نشان میدهد، اینبار زن است که ناگهان از ترس میلرزد. او فکر میکند حالا است که ایماکولاتا به ضعف خود اعتراف کند و تسلیم بشود، پس صدایش را بلندتر میکند و مزخرفات خشن و بیمعنی خود را فریاد میزند. بیچاره نمیداند که درواقع در تمام مدت او بازیچه زن بوده است و زن هدایتش کرده است، حتی درست همان موقعی که تصور میکرد در اثر خشم خود، قدرت و آزادیش را باز یافتهاست.
ـ تو منو میترسونی. وحشتناکی! خشنی!
مرد بیچاره نمیداند که این اتهامی است که هرگز پاک نخواهد شد و او، مرد بیآزاری که هرگز حرف زور نزده، یکباره و برای همیشه متجاوز قلمداد خواهد شد.
زن یکبار دیگر میگوید: "تو منو میترسونی"و مرد را پس میزند و بیرون میرود. مرد میگذارد زن رد بشود و خود بهدنبالش میرود. مثل تولهسگی که بهدنبال ملکهای بدود.
ادامه دارد...
منبع: