بالا
لامپ رشد گیاه

 دانلود نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور با پاسخنامه

 دانلود نمونه سوالات فراگیر پیام نور

 فروشگاه پایان نامه و مقاله


 تایپ متن و مقاله و پایان نامه





 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 4 اولیناولین 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 36

موضوع: ضرب المثلهای ایرانی و ریشه های آن

  1. #11
    فرناز آواتار ها
    • 1,985

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبيات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    پرند
    شغل , تخصص
    مدرس زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    حسابداری
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    قوز بالاقوز

    هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه‌ای هم برای خودش فراهم می‌كند این مثل را می‌گویند.

    یك قوزی بود كه خیلی غصه می‌خورد چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می‌زنند و می‌رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.

    از ما بهتران هم كه داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟" او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده‌اند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی‌مورد كرده، گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!"


    مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده‌ای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشته‌اند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی‌دانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمی‌دانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.


    خردمند هر كار بر جا كند

    شبی گوژپشتی به حمام شد
    عروسی جن دید و گلفام شد

    برقصید و خندید و خنداندشان
    به شادی به نام نكو خواندشان

    ورا جنیان دوست پنداشتند
    زپشت وی آن گوژ برداشتند

    دگر گوژپشتی چو این را شنید
    شبی سوی حمام جنی دوید

    در آن شب عزیزی زجن مرده بود
    كه هریك زاهلش دل افسرده بود

    در آن بزم ماتم كه بد جای غم
    نهاد آن نگونبخت شادان قدم

    ندانسته رقصید دارای قوز
    نهادند قوزیش بالای قوز

    خردمند هر كار برجا كند
    خر است آنكه هر كار هر جا كند
    آرزوهایت را روی کاغذ بنویس و یکی یکی از خدا بخواه خدا فراموش نمی کند اما تو یادت می رود آنچه که امروز داری آرزوی دیروز تو بوده است!!!

  2. #12
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض ضرب المثل های ایرانی

    1245 ضرب المثل ایرانی
    فایل های ضمیمه فایل های ضمیمه
    • نوع فایل: pdf zarb olmasal.pdf (209.6 کیلو بایت, این فایل 1 مرتبه دانلود شده است )

  3. #13
    Fahime.M آواتار ها
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض ريشه تاريخي ضرب المثل «از کيسه خليفه مي بخشد»

    هر گاه کسي از کيسه ديگري بخشندگي کند و يا از بيت المال عمومي گشاده بازي نمايد، عبارت مثلي بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً مي گويند: «فلاني از کيسه خليفه مي بخشد».

    اکنون ببينيم اين خليفه که بود و چه کسي از کيسه وي بخشندگي کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است:عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بني عباس بود و روزگاري دراز در اين دنيا بزيست و دوران خلافت هادي، هارون الرشيد و امين را درک کرد. مردي فاضل و دانشمند و پرهيزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشماني نافذ و رفتاري متين و موقر داشت؛ به قسمي که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتي خليفه وقت را تحت تأثير قرار مي داد. به علاوه چون از معمرين خاندان بني عباس بود، خلفاي وقت در او به ديده احترام مي نگريستند.

    به سال 169 هجري به فرمان هادي خليفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولي پس از دو سال يعني در زمان خلافت هارون الرشيد، بر اثر سعايت ساعيان از حکومت برکنار و در بغداد منزوي و خانه نشين شد. چون دستي گشاده داشت پس از چندي مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار مي کردند که عبدالملک از آنان چيزي بخواهد، ولي عزت نفس و استغناي طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامي استمداد و طلب مال کند.

    از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخاي ابوالفضل جعفر بن يحيي بن خالد برمکي معروف به جعفر برمکي وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهي داشت و به علاوه مي دانست که جعفر مردي فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر مي داند و مقدم آنان را گراميتر مي شمارد؛ پس نيمه شبي که بغداد و بغداديان در خواب و خاموشي بودند، با چهره و روي بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکي با جمعي از خواص و محارم من جمله شاعر و موسيقي دان بي نظير زمان، اسحاق موصلي بزم شرابي ترتيب داده بود، و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده داري مي کرد. در اين اثنا پيشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سراي است و اجازه حضور مي طلبد». از قضا جعفر برمکي دوست صميمي و محرمي به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش مي گذرانيد.

    در اين موقع به گمان آنکه اين همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بي گمان وارد شد و جعفر برمکي چون آن پيرمرد متقي و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پي برده چنان منقلب شد و از جاي خويش جستن کرد که «ميگساران، جام باده بريختند و گلعذاران، پشت پرده گريختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولي ديگر دير شده کار از کار گذشته بود. حيران و سراسيمه بر سرپاي ايستاد و زبانش بند آمد. نميدانست چه بگويد و چگونه عذر تقصير بخواهد. عبدالملک چون پريشانحالي جعفر بديد، بسائقه آزاد مردي و بزرگواري که خوي و منش نيکمردان عالم است، با خوشرويي در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند و ساقيان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردي از عبدالملک صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده، پس از ساعتي اشاره کرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس (بجز اسحاق موصلي) همه را مرخص کرد.

    آنگاه بر دست و پاي عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اينکه بر من منت نهادي و بزرگواري فرمودي بي نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختيار تو هستم و هر چه بفرمايي به جان خريدارم». عبدالملک پس از تمهيد مقدمه اي گفت: «اي ابوالفضل، مي داني که سالهاست مورد بي مهري خليفه واقع شده، خانه نشين شده ام. چون از مال و منال دنيا چيزي نيندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقروض گرديده ام. اصالت خانوادگي و عزت نفس اجازه نداد به خانه ديگران روي آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاري به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولي طبع بلند و خوي بزرگ منشي و بخشندگي تو که صرفاً اختصاص به ايرانيان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پيش تو آيم و راز دل بگويم، چه مي دانم اگر احياناً نتواني گره گشايي کني بي گمان آنچه با تو در ميان مي گذارم سر به مهر مانده، در نزد ديگران بر ملا نخواهد شد. حقيقت اين است که مبلغ ده هزار دينار مقروضم و ممري براي اداي دين ندارم».

    جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گرديد، ديگر چه مي خواهي؟»

    عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردي تو قرض من مستهلک گرديد، براي ادامه زندگي بايد فکري بکنم، زيرا تأمين معاش آبرومندي براي آينده نکرده ام».

    جعفر برمکي که طبعي بلند و بخشنده داشت، با گشاده رويي پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دينار هم براي ادامه زندگي شرافتمندانه تو تأمين گرديد، چه ميدانم سفره گشاده داري و خوان کرم بزرگمردان بايد مادام العمر گشاده و گسترده باشد. ديگر چه مي فرمايي؟»

    عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادي و ديگر محلي براي انجام تقاضاي ديگري نمانده است».

    جعفر با بي صبري جواب داد: «نه، امشب مرا به قدري شرمنده کردي که به پاس اين گذشت و جوانمردي حاضرم همه چيز را در پيش پاي تو نثار کنم. اي عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بني عباسي، من هم جعفر برمکي از دودمان ايرانيان پاک نژاد هستم. جعفر براي مال و منال دنيوي در پيشگاه نيکمردان ارج و مقداري قايل نيست. مي دانم که سالها خانه نشين بودي و از بيکاري و گوشه نشيني رنج مي بري، چنانچه شغل و مقامي هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».

    عبدالملک آه سوزناکي کشيد و گفت: «راستش اين است که پير و سالمند شده ام و واپسين ايام عمر را مي گذرانم. آرزو دارم اگر خليفه موافقت فرمايد به مدينه منوره بروم و بقيت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».

    جعفر گفت: «از فردا والي مدينه هستي تا از اين رهگذر نگراني نداشته باشي».

    عبدالملک سر به زير افکند و گفت: «از همت و جوانمردي تو صميمانه تشکر مي کنم و ديگر عرضي ندارم».

    جعفر دست از وي برنداشت و گفت: «از ناصيه تو چنين استنباط مي کنم که آرزوي ديگري هم داري. محبت و اعتماد خليفه نسبت به من تا به حدي است که هر چه استدعا کنم بدون شک و ترديد مقرون اجابت مي شود. سفره دل را کاملاً باز کن و هر چه در آن است بي پرده در ميان بگذار».

    عبدالملک در مقابل آن همه بزرگي و بزرگواري بدواً صلاح ندانست که آخرين آرزويش را بر زبان آورد ولي چون اصرار و پافشاري جعفر را ديد سر برداشت و گفت: «اي پسر يحيي، خود بهتر مي داني که من در حال حاضر بزرگترين فرد خاندان عباسي هستم و پدرم صالح همان کسي است که در ذات السلاسل (نزديک مصر) بر مروان آخرين خليفه اموي غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با اين مراتب اگر تقاضايي در زمينه وصلت و پيوند زناشويي از خليفه اميرالمؤمنين بکنم، توقعي نابجا و خارج از حدود صلاحيت و شايستگي نکرده ام. آرزوي من اين است که چنانچه خليفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادي سرافراز فرمايد. نمي دانم در تحقق اين خواسته تا چه اندازه موفق خواهي بود».

    جعفر برمکي بدون لحظه اي درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت مي دهم که خليفه پسرت را حکومت مصر مي دهد و دخترش عاليه را نيز به ازدواج وي در مي آورد».

    ديرزماني نگذشت که صداي اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکي به گوش رسيد و عبدالملک صالح در حالي که قلبش مالامال از شادي و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.

    بامدادان جعفر برمکي حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشيد بار يافت. خليفه نظري کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصيه تو پيداست که در اين صبحگاهي خبر مهمي داري».

    جعفر گفت: «آري اميرالمؤمنين، شب گذشته عموي بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طليعه صبح با يکديگر گفتگو داشتيم.»

    هارون الرشيد که نسبت به عبدالملک بي مهر بود با حالت غضب گفت: «اين پير سالخورده هنوز از ما دست بردار نيست. قطعاً توقع نابجايي داشت، اينطور نيست؟»

    جعفر با خونسردي جواب داد: «اگر ماجراي ديشب را به عرض برسانم اميرالمؤمنين خود به گذشت و بزرگواري اين مرد شريف و دانشمند که به حق از سلاله بني عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غير مترقبه عبدالملک و ساير رويدادها را تفصيلاً شرح داد. خليفه آنچنان تحت تأثير بيانات جعفر قرار گرفت که بي اختيار گفت: «از عمويم عبدالملک متقي و پرهيزکار بعيد به نظر مي رسيد که تا اين اندازه سعه صدر و جوانمردي نشان دهد. جداً از مردانگي و بزرگواري او خوشم آمد و آنچه کينه از وي در دل داشتم يکسره زايل گرديد».

    جعفر برمکي چون خليفه را بر سر نشاط ديد به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پيرمرد اين اواخر مبلغ قابل توجهي مقروض شده است که دستور دادم قرضهايش را بپردازند».

    هارون الرشيد به شوخي گفت: «قطعاً از کيسه خودت!»

    جعفر با لبخند جواب داد: «از کيسه خليفه بخشيدم، چه عبدالملک در واقع عموي خليفه است و حق نبود از بنده چنين جسارتي سر بزند». هارون الرشيد که جعفر برمکي را چون جان شيرين دوست داشت با تقاضايش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستي گشاده دارد و مخارج زندگيش زياد است، مبلغي هم براي تأمين آتيه وي حواله کردم». هارون الرشيد مجدداً به زبان شوخي و مطايبه گفت: «اين مبلغ را حتماً از کيسه شخصي بخشيدي!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا اين مبلغ را هم از کيسه خليفه بخشيدم».

    هارون الرشيد لبخندي زد و گفت: «اين را هم قبول دارم به شرط آنکه ديگر گشاده بازي نکرده باشي!»

    جعفر عرض کرد: «اميرالمؤمنين بهتر مي دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دير يا زود افول مي کند. آرزو داشت که واپسين سالهاي عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خيرالمرسلين بگذراند. وجدانم گواهي نداد که اين خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همين ملاحظه فرمان حکومت و ولايت مدينه را به نام وي صادر کردم که هم اکنون براي توقيع و توشيح حضرت خليفه حاضر است».

    هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتي، اتفاقاً عبدالملک شايستگي اين مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نيز به آن اضافه کني».

    جعفر انگشت اطاعت بر ديده نهاد پس از قدري تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نيت و اعتماد خليفه نسبت به خود استفاده کرده آخرين آرزويش را نيز وعده قبول دادم».

    هارون گفت: «با اين ترتيب و تمهيدي که شروع کردي قطعاً آخرين آرزويش را هم از کيسه خليفه بخشيدي؟»

    جعفر برمکي رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در اين مورد بخصوص جز از کيسه خليفه عملي نبود زيرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادي خليفه اميرالمؤمنين نايل آيد. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواري خليفه اين وصلت فرخنده را به او تبريک گفتم و حکومت مصر را نيز براي فرزندش، يعني داماد آينده خليفه در نظر گرفتم».

    هارون گفت: «اي جعفر، تو در نزد من به قدري عزيز و گرامي هستي که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردي همه را يکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشيت کارهاي عبدالملک را بده و او را به سوي مدينه گسيل دار».

    باري عبارت مثلي «از کيسه خليفه مي بخشد» از واقعه تاريخي بالا ريشه گرفته و معلوم شد خليفه که از کيسه اش بخشندگي شده هارون الرشيد بوده است.

  4. #14
    Fahime.M آواتار ها
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    2

    پیش فرض ريشه تاريخي ضرب المثل «چيزي که عيان است چه حاجت به بيان است»

    چون مطلبي آنقدر واضح و روشن باشد که احتياج به تعبير و تفسير نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته و ارسال مثل مي کنند.
    اين مصراع از شعري است که ناظم ِ آن را نگارنده نشناخت:

    پرسي که تمناي تو از لعل لبم چيست _____________ آنجا که عيانست چه حاجت به بيانست

    طبسي حائري در کشکولش آن را به اين صورت هم نقل کرده است:

    خواهم که بنالم ز غم هجر تو گويم _____________ آنجا که عيانست چه حاجت به بيانست

    ولي چون بنيانگذار سلسله گورکاني هند مصراع بالا را در يکي از وقايع تاريخي تضمين کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل درآمده است، به شرح واقعه مي پردازيم:

    ظهيرالدين محمد بابر (888 - 937 هجري) که با پنج پشت به امير تيمور مي رسد، مؤسس سلسله گورکانيه در هندوستان است. بابر در زبان ترکي همان ببر- حيوان مشهور- است که بعضي از پادشاهان ترک اين لقب را براي خود برگزيده اند. بابر پس از فوت پدر، وارث حکومت فرغانه گرديد؛ ولي چون شيبک خان شيباني اوزبک پس از مدت يازده سال جنگ و محاربه او را از فرغانه بيرون راند، به جانب کابل و قندهار روي آورد. مدت بيست سال در آن حدود فرمانروايي کرد و ضمناً به خيال تسخير هندوستان افتاده در سال 932 هجري پس از فتح پاني پات، ابراهيم لودي پادشاه هندوستان را مغلوب کرد و داخل دهلي شد. آنگاه آگره و شمال هندوستان، از رود سند تا بنگال را به تصرف در آورده، بنيان خاندان امپراطوري مغول را در آنجا برقرار کرد که مدت سه قرن در آن سرزمين سلطنت کردند و از اين سلسله سلاطين نامداري چون اکبر شاه و اورنگ زيب ظهور کرده اند.

    سلسله مغولي هند سرانجام در شورش بزرگ هندوستان که به سال 1275 هجري قمري مطابق با 1857 ميلادي روي داد، پايان يافت. ظهيرالدين محمد بابر جامع حالات و کمالات بود و کتابي درباره فتوحات و جهانداري ترجمه حال خودش به نام توزوک بابري به زبان جغتايي تأليف کرد که بعدها عبدالرحيم خان جانان به فرمان اکبر شاه آن را به فارسي برگردانيد. بابر به فارسي و ترکي شعر مي گفت و اين بيت زيبا از اوست:

    بازآي اي هماي که بي طوطي خطت _____________ نزديک شد که زاغ برد استخوان ما

    باري، ظهيرالدين محمد بابر هنگامي که پس از فوت پدر در ولايت فرغانه حکومت مي کرد و شهر انديجان را به جاي تاشکند پايتخت خويش قرار داد؛ در مسند حکمراني دو رقيب سرسخت داشت که يکي عمويش امير احمد حاکم سمرقند و ديگري دايي اش محمود- حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصيه مادر بزرگش «ايران» از يکي از رؤساي طوايف تاجيک به نام يعقوب استمداد کرد. يعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را بسختي شکست داد و سپس امير احمد را هنگام محاصره انيجان دستگير کرد. بابر که آن موقع در مضيقه مالي بود، خزانه امير احمد در سمرقند را که دو کرور دينار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پيشرفت کارهايش خيلي مؤثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بيش از سيزده سال نداشت شعر مي گفت و با وجود خردسالي، خوب هم شعر مي گفت. اين شعر را هنگام مبارزه با عمويش امير احمد سروده است:

    با ببر ستيزه مـکن اي احـمد احــرار _____________ چالاکي و فرزانگي ببر عيانست

    گر دير بپايي و نصيحت نکني گوش _____________ آنجا که عيانست چه حاجت به بيانست

    مصراع اخير به احتمال قريب به يقين پس از واقعه تاريخي مزبور که به وسيله بابر در دوبيتي بالا تضمين شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در السنه و افواه عمومي مصطلح است

  5. #15
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    30

    new12 داستان های به وجود آمدن ضرب المثل ها

    آش نخورده و دهن سوخته


    در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

    مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.

    روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.

    قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

    پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت .

    پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد

    همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد

    پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.

    تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

    زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

    تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است







    از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  6. #16
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض

    بشنو و باور نكن


    در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .

    از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.



    باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

    كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.

    مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.

    باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.



    همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟

    مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.

    باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.



    ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن

    مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن



    از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن.



    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  7. #17
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض

    علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد

    در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد

    موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.



    در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند

    مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
    مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند



    مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.


    پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت



    مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:

    از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد


    ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
    او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
    پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
    مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
    پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم





    از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.


    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  8. #18
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض

    بيلش را پارو كرده

    مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.

    سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.


    روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
    كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..


    مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.


    ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.

    مرد جواب سلامش را داد.
    پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
    مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
    پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
    مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
    پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
    مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..

    پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
    مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..

    پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..

    مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..

    پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.

    مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.



    از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.


    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  9. #19
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض

    دعوا سر لحاف ملا بود


    در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
    زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
    ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
    سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
    گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
    وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
    ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .

    اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




  10. #20
    غریب آشنا آواتار ها
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض

    شتر ديدي ، نديدي

    مردي در صحرا بدنبال شترش مي گشت تا اينكه به پسر با هوشي برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت يك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسيد : آيا يك طرف بار شيرين و طرف ديگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر كجاست ؟پسر گفت من شتري نديدم .

    مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شايد اين پسر بلائي سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضي برد و ماجرا را براي قاضي تعريف كرد .

    قاضي از پسر پرسيد . اگر تو شتر را نديدي چطور مشخصات او را درست داده اي ؟

    پسرك گفت : در راه ، روي خاك اثر پاي شتري ديدم كه فقط سبزه هاي يك طرف را خورده بود . فهميدم كه شايد شتر يك چشمش كور بود .

    بعد ديدم در يك طرف راه مگس بيشتر است و يك طرف ديگر پشه بيشتر است . و چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي را نتيجه گرفتم كه شايد يك لنگه بار شتر شيريني و يك لنگه ديگر ترشي بوده است .

    قاضي از هوش پسرك خوشش آمد و گفت : درست است كه تو بي گناهي ولي زبانت باعث دردسرت شد . پس از اين به بعد شتر ديدي ، نديدي !!



    اين مثل هنگامي كاربرد دارد كه پرحرفي باعث دردسر مي شود . آسودگي در كم گفتن است و چكار داري كه دخالت كني ، شتر ديدي نديدي و خلاص .


    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!




برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •