فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر لشگر27محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

قبل از اینکه نمازش را شروع کند، آینه و شانه کوچکش را از جیب پیراهن خاکی اش، بیرون آورد و موها و محاسن ژولیده و غبار آلودش را سر و سامانی داد. وقتی به نماز می ایستاد، خیلی دیدنی می شد. می نشستم یگ گوشه و زل می زدم بهش. بیشتر ترجیح می دادم نمازش را سیر تماشا کنم تا این که به او اقتدا کنم. برای مدتی در آینه خیره شد و آن را چند بار جلوی صورتش عقب و جلو کرد، بعد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: داداشی رفتنی شدم، یقین دام ساعت های آخره... پشتم تیر کشید، خواستم از جا کنده شوم و داد و بی داد کنم، اما نتوانستم، محسن وقتی راجع به این چیز ها صحبت می کرد با کسی شوخی نداشت، اولین بار درباره علم الهدا اظهار نظر کرد. سید محمد حسین یکی از دانشجویان مبارزه خوزستانی بود که مدتی بعد از تصرف لانه جاسوسی با بچه ها مرتبط شد و چند بار آمد به سفارت و برایمان سخنرانی کرد. محسن اوایل بدجوری توی بحر این سید رفته بود، بالاخره هم یک روز که علم الهدا مشغول سخنرانی بود، بهم گفت: این سید موندنی نیست، اصلا انگار که تو این دنیا سیر نمی کنه... پرسیدم یعنی چی ؟با خنده جواب داد: یعنی همین که گفتم، موندنی نیست... توضیح بیشتری نتوانستم ازش بگیرم، وقتی بر و بچه ها تو هویزه قتل عام شدن، سر در گوشم برد و گفت: دیدی داداشی؟ به حرفم رسیدی؟
خیلی غصه می خورد که چرا او هم نرفته به هویزه. یادش بخیر، چه روزهایی بود. محسن یک دقیقه قرار نداشت. اصلاً عین بچه ها شده بود، نمی توانست آرام بگیرد. روز اشغال سفارت، دومین یا سومین نفری بود که از نرده ها کشید بالا و پرید آن طرف دیوار. همان روز بهم گفت: داداشی، ما کار کوچکی نکردیم، بالای نرده ها که بودم احساس کردم فرشته های هفت آسمون دارن نگاهمون می کنن. داداشی! ما یا از روی این نرده ها به آسمون چنگ می زنیم یا با کله می ریم ته جهنم.
معنی این حرفش را نفهمیدم، ایجور حرفها را وقتی می رفت تو حس می زد، آخه بعضی وقتها محسن می رفت تو یک حال و هوای دیگری و بعد از مدتی سکوت، یک دفعه زبان می چرخاند و حرفی می زد که معمولا همان وقت کسی آنرا نمی گرفت، نه آدم ساکت و همیشه در حال ذکر و دعایی باشد، اتفاقاً خیلی شر و شور و پر سر و صدا بود، ولی یک همچین احوالی هم داشت، بخصوص بعد از نمازهایش. اوایل اردیبهشت، یک شب آمد و گفت: هوس دعای توسل دارم، بیایید یه دعای مشتی بخوانیم بچه ها، عجب حالی داد آن شب. هیچ کس روی زمین بند نبود. بچه ها چنان با سوز و گداز ناله می کردند که دل سنگ می ترکید. فردایش خبر پیچید آمریکایی ها قرار بوده که از امجدیه بریزند داخل سفارت و بعد از قتل عام بچه ها گروگان ها را آزاد کنند. اول باورمان نشد اما وقتی تلویزیون فیلم صحرای طبس را نشان داد و اخبار و ***** امریکایی ها خبر داد، مات و حیران رفتم پیشش و گفتم: محسن! آن شب اگه می اومدن کار همه مون یک سره بود...
بعد از آن جریان سر محسن بیشتر شلوغ شد. منتقل کردن گروگان ها به شهر های دیگر همراه عباس و رامینی؛ دنبال اسلحه به این در و آن در زدن و ایجاد ارتباط با نمایدگان نهضت های آزادی بخش که هر روز چندتایشان برای دیدار از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام می آمدند و مصاحبه با خبرنگاران رسانه های خارجی فرصت سر خاراندن را از محسن گرفت. جلوی دوربین های خبرنگاری چنان با شور و حرارت صحبت می کرد که همه تحت تاثیر قرار می گرفتند. انگار نه انگار که این همان برادر محسن شلوغ و شوخ است. انگلیسی اش حرف نداشت و برای همین بعد از خواهر ابتکار که به عنوان سخنگوی رسمی دانشجویان انتخاب شده بود، قالبا دوربین ها به سمت محسن می چرخید. یک بار یکی از بچه ها فیلمی را که از صحبتهای آتشین محسن بود و نوشته ای را که زیر فیلم خودنمایی می کرد، برایمان ترجمه کرد: سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی....
محسن با شنیدن این جمله اخم کرد و گفت: بچه ها مگه من خشمگینم؟ بعد با حالتی اغراق آمیز غرشی کرد و ادامه داد: خیلی از دستشان عصبانی ام، خیلی... و بعد همراه بقیه لبش به خنده باز شد. بعد از ختم غائله گروگانگیری، هر کس رفت یه گوشه و به کاری مشغول شد. سیل پیشنهادات از وزارت خارجه کشور و... به طرفمان روانه شده بود. اما محسن رفت به پادگان ولی عصر و اسم نوشت تو سپاه پاسداران.
من هم که دیگر نمی توانستم دوری او را تحمل کنم، دنبالش رفتم و پاسدار شدم. بعد از آموزش دیدن در پادگان امام حسین، پنج شش ماهی را تو مخابرات بودیم. حسن آنجا هم آرام نگرفت، بر و بچه های مخابرات همه شان آدم های درستی نبودند، محسن هم دست گذاشت تو دست برادری پذیرش و عذر 160- 150 نفرشان را خواستند. بعد از مخابرات، فرستادنمان وزارت پست و تلگراف و بعدش هم وزارت اطلاعات و عملیات سپاه تهران. من هم هر کجا که محسن می رفت، آویزان او بودم. دوری اش حقیقتا برایم قابل تحمل نبود. وقتی فرمانده گردان 9 شد، رفت سر پل ذهاب. حکم ماموریت مرا برای جای دیگری زده بودند، اما بالاخره طاقت نیاوردم و خودم را رساندم به غرب. آن موقع گردان 9، در حد فاصل تنگ کورک و تنگ حاجیان مستقر بود. عمده وقت ما در غرب به بازی دراز اختصاص داشت. فتح این قله ها از آرزوهای محسن و غلام علی پیچک بود. سه بار عملیات کردیم تا توانستیم کاری از پیش ببریم. اوایل عملیات دوم بازی دراز بود که محسن در حضور من و حاج علی موحد، چند نفر از بچه ها را نشان داد و گفت: چهره اینها به من می گوید که شهید می شوند. راجع به چند نفر هم گفت که اینها مجروح می شوند. پیش از شروع عملیات، نوروزی مسئول تدارکات محور گیر داده بود به حاج ابراهیم شفیعی که من هم باید جلو بیایم، اما شفیعی قبول نمی کرد. پیرمرد اول ول کن نبود. شروع کرد به گریه کردن، 75 سالش بود و برای شرکت در عملیات مثل ابر بهار اشک می ریخت و حاج ابراهیم هم سفت روی حرفش ایستاده بود که نمی شود و مسئولیت شما چیز دیگریست. محسن رفت و او را آورد پیش خودش و گفت: چرا این قدر سخت می گیری ابراهیم: این بنده خدا از دنیا رفته، چرا مانع رفتنش می شوی؟ شفیعی گفت: آخه کار اصلی اش چی می شه؟ جواب داد: چند لحظه بیشتر به شهادتش نمانده، ولش کن بذار بره. و بالاخره با وساطت محسن، حاج نوروزی هم راهی عملیات شد. نوروزی که رفت یقه محسن را گرفتم و گفتم: تو از کجا می دانی که او چند لحظه دیگه شهید می شه که این طور با اطمینان حرف می زنی؟
گفت احوالش به خوبی نشان می داد که یک ساعت هم نمی مونه. حدود نیم ساعت از شروع عملیات گذشته بود که خبر شهادت نوروزی را آوردند و پیش بینی محسن درست از آب در آمد! احمدلو فرمانده اولین گردان عمل کننده بود که بر اثر انفجار نارنجک زخمی شد و افتاد میان سنگها. بالای سرش که رفتم حال خرابی داشت، فکر کردم شهید شده و شروع کردم به فاتحه خواندن. محسن که پهلوی من ایستاده بود، گفت: لازم نیست فاتحه بخوانی داداشی! این شهید نمی شه. همین طور هم شد، احمدلو جان بدر برد و مدتها بعد در سومار شهید شد. همان مواقع بود که یک تیر آمد و خورد به گلوی محسن. خدا خواسته بود که تیر تنها از پوست او عبور کرده و بدون اینکه به بافت درونی صدمه ای بزند متوقف شده بود. محسن در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود، گفت: نمی دونم این چه تیری بود که بهم خورد و با همان وضعیت به کارش ادامه داد. یکی از ارتفاعات مهم منطقه 1100 گچی بود. تا آن لحظه هشت بار به این ارتفاع حمله کرده و همچنان از تصرفش عاجز بودیم.
بار نهم محسن و رضا صادقی وارد عمل شدند و این دفعه، بدون هیچ مقاومتی از جانب عراقی ها موفق شدند، آنجا را بگیرند. عراقی ها خودشان را تسلیم کرده بودند و این همه ما را مبهوت کرده بودند. خوب آنها در موضع قدرت بودند و اشراف کاملی بر نیروهای ما داشتند. محسن برایم تعریف کرد که وقتی نزدیک قله شدیم، یه افسر عراقی داخل سنگر نشسته بود و بی هدف تیر می انداخت. ما که رسیدیم رو ارتفاع، مردک ول کرد و آمد تسلیم شد. بعد از اون هم بقیه شون تسلیم شدن. محسن هم مثل بقیه خیلی دوست داشت ته و توی قضیه را در بیاورد. یکی از بچه های اطلاعات و عملیات که زبان عربی فولی داشت رفت و با آن افسر صحبت کرد و نتیجه صحبتهایش را اینطوری تعریف کرد که افسر عراقی گفته سیدی اسب سوار را دیده که به طرف آنها می آمده و آنقدر جلو آمده تا سم اسبش به لبه سنگر آنها خورده بود. آن بدبختها هم که می بینند گلوله به آن سید اسب سوار نیست از ترس دست روی دست می گذارند و از سنگر می زنند بیرون و یکدفعه می بینند که از آن سید نورانی خبری نیست و در مقابل نیروهای ما قرار دارند. راجع به این مسئله هر موقع از محسن سوال می کردم، سکوت کرده و چیزی نگفته است. حین تصرف ارتفاع 1150 بود که پایم تیر خورد و مجبور شدم برگردم عقب. محسن که جلو رفته بود، وقتی خبر زنده شدنم را فهمید، آمد پیشم و گفت: داداشی! من به پیچک گفتم تو را جلو نفرسته. می دونستم که این طوری می شه، کلافه شدم و با صدای نسبتا بلند گفتم تا حالا شهدا را تشخیص می دادی، از کی واسه مجروح شدن ما هم پیش گویی می کنی؟ گفت داداشی! من تو هر دو زمینه متخصصم.
عملیات دوم بازی دراز که تمام شد، گزارشگرانی به منطقه آمدند تا از ما گزارش تهیه کنند، سراغ محسن هم رفتند. او که از دست بنی صدر خیلی شاکی بود درست در روزهایی که در سفارت بودیم با ابرووان در هم گره خورده و صدایی کوبنده شروع کرد به صحبت.
یک پیام دارم و آن اینکه امت مسلمان ما بداند تا موقعی که فرزندان اسلام زنده باشند، همان طوری که امام گفته اند تا آخرین قطره خون برای اسلام دفاع می کنیم. چه کشته شویم و چه بکشیم، پیروزیم و مرگ در اینجا مفهومی ندارد. بنابراین با اعتقاد به اسلام و ولایت فقیه تا آخرین قدم پیش می رویم تا جایی که حکومت مهدی (عج) در سراسر جهان مستقر شود و عدل الهی بر قرار گردد. و باید تمام آن کسانی که دشمن ولایت فقیه هستند، در سراسر دنیا و نیز ایران بدانند این نیروهایی که الان در جبهه در حال نبرد هستند، همان کسانی خواهند بود که بنام حزب اللهی در راه و هر نقطه دیگری چماق هایشان را همان طوری که توی سر عراقی ها وارد کردند، توی سر آنها هم می زنند. بنابراین بدانند این گروهک ها و ولیبرال ها، به هیچ وجه نمی توانند خللی به اسلام وارد کنند چون این نیروها در خدمت اسلام هستند و جز اسلام و خدا پناه دیگری ندارند و این پناه گاه بهترین پناهگاه برایشان است...
و بالاخره در حالی که صورتش از غضب سرخ شده بود، رو به دوربین، طوری که انگار دارد با خود بنی صدر صحبت می کند، افزود:
در اینجا حرفی را که تمام رزمندگان فاتح بازی دراز گفته اند، می آورم و آن اینکه پیشنهاد کرده اند تا به کوری چشم دشمنان اسلام این ارتفاعات به نام بازوی ولایت فقیه نامگذاری شود و این خواست همه ما می باشد.
محسن در این چند روز هر چی فحش بلد بود، نثار بنی صدر کرد و خبر می رسید که او دائما از موقعیت عملیات به عنوان حربه ای علیه مخالفین حزب اللهی خود استفاده می کند و خود را در مقام فرماندهی کل قوا عامل پیروزی عملیات جا می زند در حالی که این عملیات، بدون کوچکترین هماهنگی با او به انجام رسیده است، ضمناً نامه بنی صدر به خانواده شهید شیرودی که از آن بوی گند سوء استفاده سیاسی برای تحقیر سپاه پاسداران به مشام می رسید، بر خشم محسن می افزود. بهترین دوست برادرش مظلومانه در حالی که قصد پشتیبانی نیروهای سپاه را داشت به شهادت رسیده بود و حالا مشتی لیبرال خود فروخته زیر علم او سینه می زند، خلاصه محسن خبر غربت بچه حزب اللهی ها را می شنید و خون دل می خورد.
شب عملیات سوم بازی درازبود که دوباره محسن رفت تو حس.
آمد کنار من و پیچک با اشاره به بچه ها گفت: می خواهید بهتان بگم کدامشون شهید می شن؟
پیچک گفت: بنال ببینم این دفعه برای کی خواب دیدی.
گفت: علی طاهری شهید می شه؛ همچنین توکلی، کلامی، کاظمی و روح الهی بعد با خنده نمکین رو به من ادامه داد: مواظب جعفر جواهری باش بی اختیار پرسیدم بی خیال بابا. جعفر هم؟ دوباره تکرار کرد: مواظبش باش. بی هوا زد به سرم و پرسیدم من چی محسن؟ با تبسم دستی به شانه ام زد و گفت: به خودت امیدوار نباش. پرسیدم، حاجی، علم غیب که نداری، آخه از کجا می فهمی؟ جواب داد معجزه و غیب نیست داداشی. نورانیت و صفای این بچه ها دارد فریاد می زند، بعضی هاشون مثل اینکه مدتهاست شهید شدن. ساعت 2 بامداد یازدهم اردیبهشت، عملیات سوم بازی دراز که شروع شد، بعد ازشکستن خط اول دشمن، جواهری با رگبار گلوله عراقی ها از کمر به دو نیم شد. کاظمی هم گلوله خورده و لب پرتگاه افتاد و پر کشید، روح الهی هم وسط میدان مین با نارنجک بعثی ها شهید شد.
ماجرای علی طاهری را هیچ وقت از یادم نمی رود. او مسئول دیده بانی مشترک ارتش و سپاه بود. چند روز قبل از عملیات محسن سرش را آورد بیخ گوشم و گفت: به نظر تو به علی طاهری بگیم که رفتنی است یا نه؟ گفتم: فعلا نگیم بهتره پیچک که در سمت دیگر محسن ایستاده بود حرفش را شنید و گفت: این علی طاهری خیلی پوست کلفته، باید اینو بهش بگیم. رفتیم بالای سر طاهری و پیچک زبان چرخاند.
برادر طاهری و وزوایی چی می گه؟
چی شده؟ بگید ما هم بدونیم چه آشی برامون پختید.
محسن با رندی شروع به صحبت کرد.
علی، من نمی خاستم بگم، برادر پیچک اصرار کرد. خلاصه ما را حلال کن. کلی سر به سر علی گذاشتیم، بالاخره محسن به حرف آمد: توی این عملیات شما شهید می شید. طاهری تبسمی کرد و گفت: از این خبر ها نیست. این وصله ها به من نمی چسبد. من کجا و شهادت کجا.
محسن دستی به شانه علی زد و در حالی که از او دور می شد، گفت: علی جون، چه بخوای چه نخوای، تو این عملیات فاتحه ات خوانده است.
روز سوم عملیات علی طاهری برای محسن پیقام فرستاد که من هنوز زنده ام. روز دوم و سوم سپری شد و علی دائما خبرمان می کرد که هنوز شهید نشده ام. روز پنجم بود که زخمی شد و منتقلش کردند پشت جبهه، آنجا من و محسن را دید و گفت: برادر وزوایی، فقط دستم تیر خورده، من هنوز شهید نشده ام. دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصی دادند که برود تهران، وزوایی که در منطقه بود با بیسیم علی را گیر آورده و به او گفت: علی، تهران خبری نیست. تو این عملیات شهید می شی، غزل و بخوان. طاهری پشت بیسیم قاه قاه خندید و گفت: این دفعه را خطا کردی برادر وزوایی، من همین الان عازم تهرانم اما من مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر علی را می کشیدم. بعد از خداحافظی هنوز چند کیلومتری نرفته بود که علی یاد دوربینش می افتد که به جانش بسته بود. یکدفعه مرا پای بیسیم خواند. علی بود که می گفت از بابت دوربینش ناراحت است و برای همین برگشته. به او گفتم برو پی کارت، دوربین پیش من است و جایش هم امن است. با خنده گفت حاجی، قول بده ازش خوب نگهداری کنی.
مدتی بعد متوجه شدم که توپخانه خودی مشغول فعالیت است و گلوله ها را یکی یکی روی سر عراقی ها می فرستند. تماسی گرفتم با توپخانه و داستان را پرسیدم. گفتند: برادر طاهری درخواست گلوله کرده. پرسیدم: مگه این آدم نرفته تهران؟ آن جا چکار می کند؟ بالاخره فهمیدم که او قصد دارد ثبت نیروهای قبلی را تغییر دهد و مجدداً طرح جدیدی را پیاده کند، به همین خاطر روی منطقه هدف گیری می کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد. بچه ها را فرستادم دنبالش. به زور وادارش کردیم بعد از خودن شام راهی شود. چون شب بود، قرار شد صبح حرکت کند. ساعت 22 شب، او به پیچک و محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح می روم تهران. هوا که روشن شد خداحافظی کرد و راه افتاد. در بین راه با تعدادی از نیروهای عراقی برخورد کرد که قصد داشتند از پشت به سنگر های ما حمله کنند. با آنها درگیر شد و با همان دست گچ گرفته اش آنقدر تیراندازی کرد تا گلوله هایش تمام شد. بالاخره عراقی ها هم یک نارنجک انداختند جلویش و علی طاهری هم روز نهم عملیات پر زد و رفت. همانطور که محسن گفته بود.
عصر روز دوم عملیات بود که محسن هم لت و پار شد. گلوله تانک خورده بود کنارش و دست راست و سمت چپ فکش خرد و خاکشیر شده بود. وقتی شنیدم محسن زخمی شده برای دیدنش راه افتادم. در میانه راه بود که دیدم محسن را دارند با برانکارد عقب می برند، رفتم بالای سرش، نیمه بیهوش بود و به خاطر اوضاع فکش نمی توانست صحبت کند. رویش را بوسیدم و چند کلمه ای به برای دلگرمی با او صحبت کردم. با چشم اشاره کرد و کاغذ و قلم برایش آوردم. با دست سالمش نوشت: ظاهرا توفیق شهادت حاصل نشد. این ها را هم به شما سپردم. خداحافظ. محسن بعد از آن نزدیک یک ماه بستری بود، بعدش هم مسئول دفتر ستاد کل سپاه در تهران شد. دیگر او را ندیدم تا عملیات مطلع الفجر با چانه سیم پیچی شده و دست آویزان از گردنش آمده بود منطقه. پیچک همان روزها شهید شد. محسن نزدیک بود دیوانه شود و دائم می کوبید به پیشانی اش و با بغض می گفت: می دونستم شهید می شه ولی نمی خواستم باور کنم. با همان اوضاع محسن فرماندهی عملیات یک محور را برعهده گرفت. چون با آن چانه داغونش درست نمی توانست صحبت کند این علی موحد ناقلا پشت بیسیم دستش می انداخت و باعث خنده همه می شد بعد از مطلع الفجر، اوایل اسفند ماه بود که محسن یک گردان از بچه ها را برداشت و رفت جنوب، این دفعه مرا با خودش نبرد، گفت باید بمانی. رفت و خورد به پست حاج احمد متوسلیان و تیپ تازه تاسیسش. من باز هم طاقت نیاوردم و جیم شدم و سر از جنوب در آوردم. عملیات فتح المبین تمام شده بود که رسیدم. حکایت گردان حبیب و گم شدنش در شب اول عملیات ورد زبان ها شده بود. فهمیدم فرمانده این گردان محسن است، با هر جان کندنی بود پیدایش کردم و بعد از سلام و احوالپرسی داستان را از خودش پرسیدم.
خندید و گفت: همونه که شنیدی، گم شدیم، خدا خواست از راه میانبر رفتیم و پیدا شدیم، درست پشت توپخانه عراقی ها محسن رفت و من در منطقه ماندم. حالا چند روزی می شود که برگشته.

داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره... پشتم تیر کشید، خواستم از جا کنده شوم و داد و بیداد کنم، اما نتوانستم، حرفی را که زده بودم نشنیده گرفتم و پرسیدم: ببینم من شهید می شوم یا نه؟ اما او نمازش را شروع کرده بود. یک لحظه حرفی که زده بود، از ذهنم خارج نمی شد، مطمئن بودم که این پیش گویی های محسن درست از آب در می آید ولی دائما به خودم تلقین می کردم که انشاالله چیزی نمی شود. عجب نماز امروزش طولانی شده، دیگر وقت نشستن نیست. دلم خیلی شور می زند بیسیم چی محسن وارد سنگر می شود و بلند می گوید: از قرارگاه با حاج محسن کار دارن. محسن بعد از سلام نماز اشاره می کند و بیسیم چی می رود کنارش. من فقط صدای محسن را می شنوم.
زنده باشی سالار... به امید خدا... چشم... پس ما پر زدیم...
گوشی را زمین می گذارد و رو به من می گوید: بلند شو داداشی. حاج احمد گفت بریم کمک عباس شعف. اوضاش بی ریخته. بپر همه را راه بنداز. نمی توانم از فکر محسن بیرون بروم. خدایا! اگر او شهید شود... چند قدمی نرفته ام که برمی گردم و می پرسم، اون حرفی که زدی جدی نبود نه؟ سرش را به علامت کلافگی عقب می برد و می گوید: بپر برو پسر، به تو چه ربطی داره پسر، بدو، بدو... تمام مدت فکرم پیش محسن بود، با دو گردان نیرو راه افتادیم به سمت کارون. آتش دشمن هر لحظه شدت می گرفت. به بچه های گردان که می رسیم، عباس شعف از ما استقبال می کند. در فرصتی مناسب گوشش را جلوی دهانم می کشم و جریان را برایش تعریف می کنم. او هم می داند که حرف محسن رد خور ندارد و تازه خبر دیگری هم در چنته دارد که شک مرا به یقین تبدیل می کند. از زبان او می شنوم که شهادت تقوامنش را هم محسن پیشاپیش اعلام کرده است. با هم قرار می گذاریم که حسابی مواظب محسن باشیم و چشم از او بر نداریم، اما عباس با نا امیدی می گوید: فایده ای نداره، زیر این آتیش زنده بودن خودمون هم معلوم نیست. با دلخوری می گویم: من که زنده می مونم، تو هم بهتره زنده بمونی، حاج احمد پوست می کنه اگه یک مو از سر من کم بشه، اما مگر می شود. مواظب محسن بودیم؛ لحظه نمی ایستد، دائما از این سو به آن سوی خاکریز می دود، به گرد پایش هم نمی رسیم، یک بار که دید مثل کنه به او چسبیده ام و دنبالش پایین و بالا می روم، براق شد و گفت: دیونه شدی مرد حسابی، چرا دنبال من راه افتادی، بچسب به خط . نامردا دارن می زنن آش و لاشمون می کنن، حرفش تمام نشده بود که زمین و زمان دور سرم چرخید. احساس کردم بین زمین و زمانم و یکدفعه محکم زمین خوردم. برای مدتی هیچ حسی نداشتم، گیج و گنگ دراز کشیده بودم که احساس کردم کسی دارد با لگد به پهلویم می کوبد. صدای عباس در گوشم پیچید: بلند شو، محسن رو زدن، مثل فنر از جا پریدم. گرد غبار هنوز فروکش نکرده بود. عباس در حالی که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود به جنازه ای که چفیه ای روی صورتش کشیده بودند و در چند قدمی ما افتاده بود اشاره کرد و آرام گفت: حاج احمد گفته بی سر و صدا ببریمش عقب تا روحیه بچه ها خراب نشه. دیگر چیزی نمی شنوم، روی موتور نشسته ام و جنازه محسن را ترک موتور سوار کرده و با فانسقه به پشتم بسته ام، سرش روی شانه ام افتاده و ریش هایش صورتم را نوازش می کند. به قرارگاه که می رسیم حاج احمد خودش می آید و محسن را از ترک موتور پیاده می کند، هیچ اثری از اشک در چشمانش نمی بینم، محکم بالای سر جسد ایستاده، ولی یکدفعه زانو می زند و لبهای محسن را می بوسد و دوباره قد راست می کند، می خواهم از موتور پیاده شوم و برم بالای سر محسن اما نمی توانم. در مقابل چشمانم محسن را از زمین بلند می کنند و می برند اما من قدرت حرکت ندارم، حاج احمد برای چند لحظه زل می زند به چشمانم، به چه فکر می کند؟ الان است که فریاد می کند، چرا ایستاده ای برو پی کارت، الان که وقت خواب نیست، اما چیزی نمی گوید، برمی گردد و می رود پشت سنگر قرارگاه تاکتیکی و من هم گاز موتور را می چرخانم و از جا کنده می شوم. به کجا می روم، خودم هم نمی دانم. بدون محسن چه فرقی می کند. می روم جایی که بغضم بترکد. خدایا دارم خفه می شوم.