اینجا حرف های یک دل استاینجا غربت و غم استبه سمت من نیا كه با وجودتدرد تنهایی من بیشتر خواهد شدبگذار رنج تنهایی خود را بكشممن از زجر كشیدن در خودم لذت می برمطاقتم زیاداست برای معلولیتم اماطاقت دردهایی كه فردا بر دل من میگذاری را ندارم من طاقت رفتن تو را ندارم به سمت من نیابا نگاه گیرایت صدایم نكن من فقط مسافری هستم كه تنها چند روزدر چشمان تو میهمان خواهم بود زجرهایی كه احساس تو بر دل من خواهند گذاشت راباخود بردار و از شهر تنهایی من برو من از احساس میترسم ، مرا ترسانده اندمن از محبت میترسم،مرا ترسانده اندمن از دوست داشتن هراسانم من تا ابد محكومم به غربت وتنهاییمن به سمت تاریكی ها كشیده شده ام من قدر روشنایی را نمی دانم من از شهر دوستیها فراری هستم من تنها مسافری غریبه در این شهر بی هیاهو هستم و خوب میدانم كه روزی در همینجا باید مرگ خود را با دردها و رنجهایم جشن بگیرماز من دور شو و به سمت من نیا من زخم كهنه ای بر دل دارم...