و اما بعد...
راستش حالا که دوباره شروع به نوشتن میکنم، کمی از آنچه که فکر میکردم، دیرتر شده است، میدانید چرا...؟! چون تا زمانیکه احساس گرسنگی، اندیشه و ذکاوتم را به خود اختصاص داده بود، نمیتوانستم برایتان حرفی/کلامی از جنس بلور بگویم...
موضوعی که سالهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده، همین موضوع « توجه به ندای دل و پاسخ معقول به خواستههاست... »
لطفاً شما هم از همین لحظهی اکنون آغاز کنید...
به ندای واقعی درونتان گوش دهید، با خودتان آشتی کنید، وقتی دل نازکتان از غم دلتنگی خود سبکبال شد، میتواند همچون یک عاشق، دلش برای صدای یک چکاوک هم تنگ شود، یا شاید دلش بوی بهارنارنج را بخواهد یا شاید هم خوردن یک بشقاب باقالی گُلپرزده پای کوه دربند را.
از کسی که هنوز دلتنگ خود است، چه انتظار که بهیاد بیاورد نهال درخت کاشته شده بر سر تربت پدر را که مدتهاست تشنهی لیوان آب فاتحهخوانیست که گمان میکرد روزی اگر پدر را نبیند، خواهد مُرد... دیگر ملالی نیست. به قول صالحی بزرگ «جز گمشدن گاهبهگاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند...! لطفاً تظاهر را کنار بگذارید، کسی به شبه قهرمان مدال نمیدهد و از هر رستمنامی، سهراب پهلوان زائیده نخواهد شد!
عزیز من بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد، نه به آن چه مینگری.
این حق مسلم توست که حال خودت را دریابی... لطفاً اگر غمگینی، ادای سرخوشان را درنیاور و نگو حال من عالیست...
و اگر مسرور و شادمانی، ادای غمگساران را درنیاور که خدای ناکرده چشم زخم دیگران، کمی از شادی مفرطت بکاهد ... وای بر ما چه ناآگاهانه به جنگ الهه درون خود میرویم و چه مغرورانه گمان میکنیم که پیروزیم. آنچه گفتم، نه تنها رهایی از اندوه و ماتم و افسردگی بود، بلکه به زبان این قاصر:
« شاید رمز خوشبختی باشد »
چرا وقتیکه خوابت نمیآید، تختخواب غمناک خود را در آغوش میگیری...؟ و چرا وقتیکه دلت میخواهد در یک عصر بهاری چند دقیقهای چُرتی بزنی، همه میگویند چه وقت خواب است؟! راستی ساعت شامخوردن، چه ساعتیست؟! زمانی بهغیر از آنکه گرسنه میشویم. »
همین بیتوجهیها به خواستههای دل است که امروز، روزگاری را برایمان میسازد که وقتی هنوز حداقلها را هم نمیدانیم، گمان میکنیم میتوانیم ازدواج کنیم چون ( الآن ساعت ازدواج است )... و از بس دیگران میگویند دیر شده، چه ناآگاهانه به مقام پدر و مادر نائل میشویم...
شما را به خدا بیایید کاری بکنیم... حالا دیگر این جان تو و جان پرستوهای مهاجری که هر بهار به آسمان شهر شما کوچ میکنند...
و حرف آخر این که...
ما خودبهاریم ، خویشتن را کرده ایم گم
کوروشتابان خود به دنبال بهاریم
فقدان هرعلت همه سوزوتب ماست ازآن به عمر خود چومرغ بی قراریم
ما نوبهاریم کرده ایم گم لیک خودرا نالان همه ازسوزدلگیر زمستان
مازخمی خارخودیم ، بی رای اغیار ازماست برما ، زخم و هم دارو ودرمان
منبع: مجله شادکامی و موفقیت