بالا
لامپ رشد گیاه

 دانلود نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور با پاسخنامه

 دانلود نمونه سوالات فراگیر پیام نور

 فروشگاه پایان نامه و مقاله


 تایپ متن و مقاله و پایان نامه





 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 از مجموع 8

موضوع: اشعار عاشقانه

  1. #1
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    Heart اشعار عاشقانه

    بسته ام بار سفر … کوله بارم بر دوش
    بسته ام بار سفر
    کوله بارم بر دوش
    چمدانم در دست
    نگهم خیره به راه…. قصد رفتن دارم
    نگهی خیره به آینده ای در دوردستها
    چه بگویم از این سفر؟
    تنها توانم این گویم که دلم اینجاست اما…
    هر چه خواهم نتوان کردن

    احساسهاست که اگر جوشش کنند
    شاید که توانند کاری کنند
    می زنند نعره که برو، نمان اینجا
    جایی نیست برایت
    آینده ای نیست برایت
    در این دیار می پوسی، می سوزی، می میری …!!
    آری! می توانم بروم
    چون آزادم، نیست پایم در زنجیر
    اما بی تفاوت نیستم بر این موهبت
    این توانم گویم که چون گل باشی و عمرت مانندش نباشد
    این توانم گویم که در برابر طوفانها ایستادگی کن
    غم معنایی ندارد
    جایی در دلها ندارد
    دلی که ایمان دارد
    غم با آن دل کاری ندارد
    چرا پژمردگی؟
    به یاد او باش که پژمردگان را حیاتی دوباره می بخشد
    زیاد است سخنانی که به سخره می افتند
    باور نمی شوند
    گودال تاریک فراموشی سرنوشت شان خواهد شد
    خود بگو!!!…خود بگو با تو چه گویم ای دوست؟
    بسته ام بار سفر
    کوله بارم بردوش
    چمدانم در دست
    نگهت خیره به راه…قصد رفتن دارم…
    تو خواهی گفت: " دست حق همراهت….خیر پیش"



  2. #2
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض


    حتی مجالی برای اندیشه نماند




    حال دیگر برگشتن را
    خیالی نیست و امیدی
    حتی مجالی برای اندیشه نماند
    که رفتن با اندیشه در تضاد بود

    که زیبا رویان
    رفتنشان بیش بود از ماندن
    و این معنی تعادل بود در روی زمین
    که سالیان سال ندانستم
    و عشق برای من
    از رنگی بود
    که واژه ای، برای نامش نجستند
    فرهیختگان مکتب نادانی
    آری، عشق این بود
    و بودن، رفتن بود برای رسیدن
    رسیدن به دستانی از جنس زمستان
    و زمستانی که جای پای تو را
    با برفی دیگر از من گرفت
    درنگی کردم، اندیشیدم…
    به بهاری دیگر
    با هم بودن دوباره
    و بوسه ای در اوج عشق
    و نگاهی، به روانی باران بر گونه هایت
    چه سود؟
    در میانه راه تنها ماندم
    رفته بودی
    حتی مجالی برای اندیشه هم نگذاشتی.



  3. #3
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض

    از جنس سنگم یا صبورم تازگی ها





    از چشم تان آن قدر دورم تازگی ها


    آن قدر دلتنگ حضورم تازگی ها
    مثل خیابانی پر از حس زمستان
    چشم انتظار یک عبورم تازگی ها
    تو روبرویم هستی و دلتنگ هستم
    یک قاب سرد سوت و کورم تازگی ها
    عادت ندارم ساکت و سنگین بمانم
    زخمی تر از زخم غرورم تازگی ها
    از تو چه پنهان… تازگی تردید دارم
    از جنس سنگم یا صبورم تازگی ها
    تو در اتاق ساده ای از کودکی ها
    غرق عبوری و مرورم تازگی ها
    گفتی صبوری کن،صبوری کن،صبوری
    کو " طرفه خاکی " من صبورم تازگی ها


  4. #4
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض

    چشم خراب تو
    از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
    ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
    جان تهی به رذاه نگاهت نهاده ام
    تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو
    گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
    من چنگ التجا زده ام در طناب تو
    ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
    سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
    یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
    اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
    گر بین دیگران و توپ یش ایدم قیاس
    دریای دیگری نه و آری سراب تو
    جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
    واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
    اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
    آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو


  5. #5
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض

    بتاب بر لحظه های ناب عاشقی
    جز تو نمی گوید هیچ زمان کلام من
    جر تو نمی شنود هیچ کس سلام من
    در این جهان تیره ؛این سپهر کور
    عشق تو می دمد هر لحظه بر تمام من
    من می نهم هر چه دارم به پای تو
    تا شعله ای شوی در شب مدام من
    می خواهم از تو بنوشم جرعه جرعه نور
    می خواهم از تو نور بگیرد ظلام من
    بتاب بر لحظه های ناب عاشقی
    بسوز هرچه جز توهست در قوام من
    تو می شکنی آخر این زنجیر و بند و قفل
    که سالیان سال گشته اند زندان و دام من
    تو می شکوفی چون گل امید
    در این شوره زار همیشه خام من


  6. #6
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض

    پادشاه فصل ها
    پادشاه فصل ها
    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر با آن پوستین سرد نمناکش
    باغ بی برگی
    روز و شب تنهاست
    با سکوت پاک غمناکش
    ساز او باران، سرودش باد
    جامه اش شولای عریانی است
    ور جز اینش جامه ای باید
    بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
    گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
    باغبان و رهگذاری نیست
    باغ نو میدان
    چشم در راه بهاری نیست
    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
    باغ بی برگی
    که می گوید که زیبا نیست؟
    داستان از میوه های سر به گردون سای
    اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
    باغ بی برگی
    خنده اش خونی است اشک آمیز
    جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
    پادشاه فصل ها، پاییز


  7. #7
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض

    هراس غریب مرگ
    انگار با من از همه کس آشناتری
    از هر صدای خوب برایم صداتری
    ایینه ای به پکی سر چشمه ی یقین
    با اینکه روبروی منی و مکدری
    تو عطر هر رسیده و نجوای هر نسیم
    تو انتهای هر ره و آن سوی هر دری
    لالای پر نوازش باران نم نمی
    خک مرا به خواب گل سرخ می بری
    انگار با من از همه کس ‌آشناتری
    از هر صدا خوب برایم صداتری
    درهای ناگشوده ی معنای هر غروب
    مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
    هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع
    هم روح لحظه های گل یاس پرپری
    از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام
    هرگز گمان نمی برم از من ،‌ تو بگذری
    انگار با من از همه کس آشناتری
    از هر صدای خوب برایم صداتری
    من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ
    تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
    من چیره می شوم به هراس غریب مرگ
    از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
    از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام
    هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری
    انگار با من از همه کس آشناتری
    از هر صدای خوب برایم صداتری


  8. #8
    Isooda آواتار ها
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی
    پست های وبلاگ
    562

    پیش فرض

    هر ترانه خاطره ای دیگر
    در من هزار حرف نگفته
    هزار درد نهفته
    هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
    در من هزار آهوی تشنه
    در خشکسال دشت پریشانند
    در من پرندگان مهاجر
    ترانه های سفر را
    در باغ های سوخته می خوانند
    با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
    با من که زخم های فراوانی
    بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
    هر قصه یک ترانه
    هر ترانه خاطره ای دیگر
    هر عشق یک ترانه ی بیدار است
    در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
    یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
    تا درد مشترک
    زبان مشترکمان باشد
    حرف مرا بفهم و مرابشنو
    این من نه ،‌ آن من دیگر
    آنکس که پنجره ی چشم های من او را
    کهنه ترین قاب است
    از پشت پنجره ی زندان
    حرف مرا بفهم
    که فریاد تمامی زندانیان
    در تمامی اعصار است
    در گیر و دار قتل عام کبوترها
    در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
    وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
    بر مسلخ همیشگی انسان
    در لحظه ی شکفتن فریاد
    باران سرخی از ستاره سرازیر است
    آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
    از برآمدنشان است
    تو گریه می کنی
    از عمق آشنای جنگل چشمانت
    از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
    باران بی دریغ اشک تو می بارد
    تا عطر خیس جنگل پاییز
    در من هوای گریه برانگیزد
    آنگاه از چشم ذهن من
    شعری بسان گریه فرو ریزد
    من شعر می نویسم
    تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
    تو با ترانه های تشنه ی من دریا
    بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه می شوی
    تو گریه می کنی
    تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده
    یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
    یا با ترانآهای من بر لب
    به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
    یعنی که با منی
    دیروز
    امروز
    تا هنوز و همیشه
    ایا زبان متشرک این نیست ؟
    آن زبان تازه که می گفتم ؟
    ایا زبان مشترک این نیست ؟



برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •