شعر نخست
«من» در حرمسرای کسی گم شد، با برده های خسته رومی مرد
دلاک تشنه کیسه کشید آن وقت خنجر کشید این «من» بومی مرد

«او» سنگ پای لنگ خودش را خورد، در زیر پاش، وهم علف رویید
دوشی گرفت روی سرش، تا در حماااام های سرد عمومی مرد


چاقوی تیز بر بدنش لغزید، یک جسم تکه تکه به گونی بود
تب کرده بود – داغ خودش را داشت- «او» زخم های سخت عفونی بود

«او» رخت های توی دلش را شست، دلشوره داشت دل به دلش لرزید
تا رودهای زنده دلش را زد «او» بااااتلاق تشنه ی خونی بود


عادت نداشت مثل خودش باشد، بیرون دوید تا به درون آمد
در کوچه داشت ردّ خودش می گشت وقتی پرید حرف جنون آمد

سیلی که خورد، یاد خودش افتاد «او» زنده بود –زنده- نفس می زد
قلبی نبود تا بتپد، اما عادت که کرد تازه به خون آمد


دردش گرفت در قفسش زایید، از بچه های مرده تنفر داشت
از جسم تکه تکه بدش آمد از روح زخم خورده تنفر داشت

می خواست روی حرف خودش باشد در ارتفاع بود و به زیر افتاد
آن وقت سر به حادثه زیر انداخت از جان سر سپرده تنفر داشت


حماااام ها همیشه عمومی بود «من» با صدای خسته صدا می زد
یک لایه داشت از بدش می رفت از راه دور تا به کجا می زد!

من در حرمسرای کسی بودم، غم ها هنوز دور و برم بودند
چاقوی تیز بر بدنم لغزید، با سنگ پاش، ردّ مرا می زد