می‌خواهم راجع به انقلاب بزرگی صحبت کنم که اخیرا درک ما از انسانها را کاملا متحول کرده است و سپس از دیدگاهی تاریخی چنین پیشرفتهائی را بررسی کنم. انقلاب معاصر که به ژنتیک و علم عصب شناسی مربوط می‌شود در واقع سومین انقلاب در حافظه تاریخی ماست. اولین انقلاب زمانی رخ داد که فهمیدیم زمین مرکز جهان نیست. دومین انقلاب نظریه داروین بود که احساس تافته جدابافته بودن انسان را در هم شکست.

البته پس از این دو انقلاب علمی متوجه شدیم که ما به عنوان حیوانات انسان شده از موهبت‌هایی همچون هوش سرشار ، عواطف و ظرفیتهایی برای اخلاق ، زیبائی شناسی ، زبان ، فرهنگ و علم و در یک کلام همه آنچه هسته اصلی طبیعت انسان نامیده می‌شود، برخورداریم. دغدغه امروز من به جنبه‌های علمی و دانشگاهی این جابجایی در طرز فکر نخبگان ربطی ندارد، بلکه می‌خواهم به تغییراتی اشاره کنم که در تفکر عامه مردم درباره طبیعت انسان رخ داده‌اند.


مفهوم طبیعت انسان

اگر چه تقریبا به مدت یک قرن بحث درباره مفهوم طبیعت انسان در محافل فلسفی و دانشگاهی غرب از مد افتاده و ممنوع است، اما مردم عادی ، دست کم تا چندی پیش ، به چیزی به نام طبیعت انسان اعتقاد داشته‌اند. انقلاب علمی کنونی با تجزیه انسانها به قطعات و اجزاء تشکیل دهنده آنها چنین مفهومی را به چالش کشیده است. البته این اتفاقی کاملا جدید نیست چرا که بیش از صد سال است که همه ما می‌دانیم انسانها بر حسب ساختار و کارکردها و نیز برحسب خرابی‌ها و از کارافتادگی‌ها مجموعه‌ای بسیار بزرگ از ماشینهای فیزیکی و شیمیائی هستند.

با این وجود ، وقتی صحبت از ساختارشکنی و تجزیه انسان می‌شود ذات و خودمختاری انسان هدف گرفته می‌شود. دو حوزه پیشرفت علمی در هسته اصلی این تغییر و جابجائی قرار دارند که عبارتند از: پیشرفتهای سریع ژنتیک انسان و پیشرفتهای خیره کننده در علوم عصب شناسی. مردم از این پیشرفتهای علمی هم شگفت زده شده‌اند و هم تا حدودی دچار ترس و نگرانی.