من هم سن و سال پسر تو هستم ،تو هم سن و سال پدر من هستی.
پسر تو درس می خواند و کار نمی کند ،من کار می کنم و درس نمی خوانم.
پدر من ، نه کار دارد ، نه خانه ،تو هم کار داری ، هم خانه هم کارخانه .
من در کارخانه تو کار می کنم و در این کارخانه
"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم
آسمان صاف است و آبی
گرم وگیرا، آفتابی
کوه چون بالای سُتوار صبوری
درفضای لاجوردین افق
از دورپیدا
بادگاهی می نوازد، شاخه لخت درختان را...
من کمی افسرده، تنها...
می روم از روبه روی گلفروشی، سوی خانه
یک نفر
از پشت
من آموخته ام که برای زخم پهلویم برابر هیچ کیکاووسی ، گردن کج نکنم وزخم در پهلو وتیر درگردن،خوشتر تاطلب نوشدارو از ناکسان وکسان.
زیرا درد است که مرد میزاید وزخم است که انسان می آفریند.
پدرم میگوید : قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست.
پس زخمهایت را گرامی دار.
زخمهای کوچک رانوشدارویی اندک بس است تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد
وهیچ نوشدارویی شگفت تر از