جای خالیه بزرگی که همیشه در دعایش برایم زمزمه میکرد، سبز ، میگفت دست بر خاک هم که بردی دستانت پر شود از زر و گنجینه، میگفت بختت آسوده، آبت سرد و نانت گرم، آرامم میکرد در روزگاری که دلخوش آینده ها بودم و امیدوار آن، روزها میگذرد و امروز اینجا که هستم در باورم نبود، این نبود پایان