من امشب تنها تر از هر شب دیگر...
بازهم با صدائی آمیخته با بغضی مبهم
خدا را یه خلوتم دعوت میکنم...
میدانم که می آید
و
با چشمانی خیس مانند هر شب دیگری به خواب میروم
با این تفاوت که امشب با نوازش های وجودی بی همتا..
خـــــــــــدا
خواب چشمانم را فرا میگیرد
روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هرروزاحساس میکنم
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده
هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم
سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم
امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند
باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره
هر روز با این آرزو بر می خیزم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم
وای