نشد یه قصری بسازم، پنجرهاش آبی باشه
من باشم و اون باشه و ، یک شب مهتابی باشه
نشد یه جا بمونه و ، آخر بشه ماله خودم
حتی یه بار یادش نموند ، ماه و روز تولدم
با همه التماس من ، نشد دیگه نره سفر
شعرام بجز اون روی هر ، دیوونه ای گذاشت اثرنشد برم بغل بغل واسش شقایق بچینم
نه این که من نخوام برم، نزاشت گلهارو ببینم
نشد همه دعا
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم "و از من خداحافظی کردميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی"