ارسال پیام از طریق مسنجر برای alirazmi ...
شيرمادر، بوي ادكلن ميداد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچهام نميفهمم)
نان، بوي نفت ميداد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نميفهمم)
حالا كه بازنشسته شدهام
هر چيز، بوي هر چيز ميدهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوی كتاب ندهد
دیگر دستهایمان همدیگر را نمی شناسند.
به یاد نمی آورم
نام مرا چه سان بر زبان می اوردی.
هر روز
ساعت ها سکوت.
زیر پوست
خنکی بسیار شبها.
تنها چهره تو
در انتهای خیابانی
که خود را در آن می جویم.
نمی دانم فکر یکدیگر
هم چنان آزارمان میدهد
یا با آن کنار آمده ایم
در جدایی.