بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم… تو دیگری را… دیگری مرا… و همه ما تنهاییم داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر بهاصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردنمیکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمککنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه ازیک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تننکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردنمیکنی
گابریل گارسیا مارکز نویسنده ۷۳سالهو چهره تابناک ادبیات آمریکای لاتین و جهان به علت بیماری از زندگی اجتماعی کنارهگرفت.او به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد.
مارکز ، یک نامه خداحافظی برای دوستانش نوشته است که حقیقتآ تکان دهنده است :اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکردکه من عروسکی کهنه ام و تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت احتمالآ انچه را که بهفکرم میرسید نمی گفتم
شبی در فرودگاه زنی در انتظار بود،مدت طولانی پیش از پرواز در فروشگاه فرودگاه جستجو کرد و کتابی خرید و بسته ایی بیسک.یت و جایی برای نشستن.
مجذوب کتابش شده بود که ناگهان فهمید،مرد گستاخی که کنارش نشسته بود چند بیسکویت از بیسکویت هایش را برداشت!
کوشید که نادیده بگیرد و از مشاجره