مادرم ، گریان …
پدرم ، شکسته قلب…
اما ، سرشار از رضایت
امید ، در زندگیت جاری شد.
لبخند ، بر چهره ی مادرت بازگشت.
غنچه ی تبسم بر لبانم شکفت .
حال ، می توانم بروم...
شادی در چشمانم موج می زند.
حال ،می توانم بروم...
سر برمی گردانم ، به جاده چشم بدوزم
قدم برمیدارم به سمت نور ...
به سوی خدا.........
.
.
.
آری... بهترین زمان بود ، برای رفتن
بهاری دگر باز خواهد رسد
به این زمستان ماتم زده
و هلهله ی نسیم بهار
به رقص وا خواهد داشت .
دخترکان سبز جامه ی نشسته بر شاخه را
گره بازکن ...
گره باز کن ، از دو رشته ی سیاه بافته
که باد صبا
هوای نوازش گیسوانت را در سر دارد .
غم مخور ای دوست ...
غم مخور که چرخ فلک در گردش است
ساکن نیست ...
حال که ابرهای دهشتناک
خداوندا
زندگیم ، فصل بهار است .
سرشار از ابر های سیاه و ترسناک ...
اما
میدانم تا این رگبارهای سهمگین برسرم نبارند
زمین وجودم سبز و خرم نخواهد شد .
پس
در هنگام طوفان ها و تندباد های مهیب
زیر سایه نگاه مهربانت پناه میگیرم .
و
به امید دیدن رنگین کمانت عاشقانه صبر خواهم کرد.
امروز روزی بود که ، روحم در هم پیچید... قلبم به درد آمد ...
امروزی که دیر زمانی ، منتظر رسیدنش بودم .
آمد ... آری ، بعد از گذشت سال ها آمد .
اما ، با رسیدنش ، قلبم سخت گرفت .
ای روز
ای کاش نمی آمدی ...
ای کاش نمی دیدمت ...
ای کاش هیچ گاه ، منتظرت نبودم .
ای کاش روزهای گذشته ام را در امروز سپری نمی کردم .
ای کاش هیچ گاه به آن نمی نگریستم ...
ای کاش در زمانی که به آن می نگریستم ، آینه در کنارم بود ...
ای کاش دل به