گناه
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدانیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان راپاک بشوییم
شاید هم می بایست زیرباران زندگی می کردیم
وباز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان رادگرگون نمیکنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر رابه یادنمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
مرگ من
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد
از روزی که به تو آموختند
بیماری( عشق ) از وبا خطرناک تر است
احساسم را با آب معدنی می شویم
دو دستم را که غمری به سوی تو دراز است
رها کن!
من را که نمی توانی بالا بکشی
می ترسم ...
خودت هم به زمین بیفتی!
دلم برایت تنگ شده !
میخواهم آنقدر اشک بریزم
تا غبار فاصله ها از فلبم تمیز شود
ولی می ترسم
تهران ونیز شود
آنکس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند تو جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را آشفته پوید باد
در دور دست دشتی از دیده ها نهان
بر برگ ارغوانی پیچیده با خزان
یا پای جویباری
چون اشک ما روان
پهلوی یک دیگر بنشاند
ما را به یک دگر برساند