پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده
خدایا دراین خلقت توانا تر از تو را نمی یابم
ولی نمی دانم این حس را می دانی ومی توانی !/
آخر تو معبودی ومعبود نداری ./
نمی دانم حس زیبای با معبود بودن رامی دانی !/
توخود امشب آن رانصیبم کردی، ازخواب غفلت بیدارم کردی،/
توخود دلتنگ بودی!/
صدایم زدی تا با من سخن بگویی!/
خدایا من امسال معتکف خانه ی تونشده ام/
اما حس زیبای معتکف بودن رادرقلبم حس مکنم/
من معتکف وجود
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفتای دختر بهار حسد می برم به توعطر و گل و ترانه و سر مستی ترابا هر چه طالبی بخدا می خرم ز توبر شاخ نوجوان درختی شکوفه ایبا ناز میگشود دو چشمان بسته رامیشست کاکلی به لب آب تقره فامآن بالهای نازک زیبای خسته راخورشید خنده کرد و ز امواج خنده اشبر چهر روز روشنی دلکشی دویدموجی سبک خزید و نسیمی به گوش اورازی سرود و موج بنرمی از او رمیدخندید باغبان که سرانجام شد بهاردیگر شکوفه کرده درختی که کاشتمدختر شنید و