شعر دختر و بهار از فروغ فرخزاد
by
, 08-30-2014 at 01:44 AM (854 نمایش ها)
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفتای دختر بهار حسد می برم به توعطر و گل و ترانه و سر مستی ترابا هر چه طالبی بخدا می خرم ز توبر شاخ نوجوان درختی شکوفه ایبا ناز میگشود دو چشمان بسته رامیشست کاکلی به لب آب تقره فامآن بالهای نازک زیبای خسته راخورشید خنده کرد و ز امواج خنده اشبر چهر روز روشنی دلکشی دویدموجی سبک خزید و نسیمی به گوش اورازی سرود و موج بنرمی از او رمیدخندید باغبان که سرانجام شد بهاردیگر شکوفه کرده درختی که کاشتمدختر شنید و گفت چه حاصل از این بهارای بس بهارها که بهاری نداشتمخورشید تشنه کام در آن سوی آسمانگویی میان مجمری از خون نشسته بودمی رفت روز و خیره در اندیشه ای غریبدختر کنار پنجره محزون نشسته بود