خداوندا اگر روزي بشر گردي ز حالم با خبر گردي پشيمان ميشوي از قصه ي خلقت از اين بودن... از اين بدعت خداوندا نميداني كه انسان ماندن چه دشوار است چه رنجي ميكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است
يك شبي مجنون نمازش را شكست... بي وضو در كوچه ليلا نشست عشق آن شب مست مستش كرده بود فارغ از جام الستش كرده بود... گفت يا رب از چه خارم كرده اي؟؟ بر صليب عشق دارم كرده اي... خسته ام زين عشق دل خونم نكن من كه مجنونم...تو مجنونم نكن مرد اين بازيچه ديگر نيستم اين تو و ليلاي تو...من نيستم گفت اي ديوانه ليلايت منم در رگت پنهان و پيدايت منم سالها با جور ليلا ساختي... من كنارت بودم و نشناختي...