شب باراني...
by
, 06-04-2010 at 05:16 PM (732 نمایش ها)
زیر باران باید رفت..چشم هاش را هنوز باز نکرده بود...قطره ها تمام بدنش را پوشانده بودند.دیگه خودش را نمی دید ..باران را می دید و احساس خیس بودنش را...یک چرخ دیگه خورد..آرام تر از قبلی...چشم هاش را باز کرد...سفیدی آسمان و ابراش چشمش را زد...قطره ها پخش شدن روی صورتش و بعد از روی گونه هاش به روی دستاش می لغزیدن...سرش را دوباره عقب برد رو به آسمان....خنده اش هنوز محو نشده بود........زیر باران به خود می پیچید....سیاهی اش در تاریکی شب گم می شد...قدم هایش را تند تر کرد...باران سد راهش شد...صورتش را پوشانده بود...از ترس می لرزید...در انتها ي خم کوچه بین قطره ها و وحشت سیاهی شب ناپدید شد...باران سخت می کوبید..........