قلبم امشب از دردِ غمی به خودش می پیچد من به دنبال کلامی درذهن که بگویم چیست این غم و نمی یابم کلامی بارها پرسیدم از خود شعر گفتن ها را چه سود.!! نه کسی می خواند نه کسی می شنود واگرهم که شنید تو بدان عمق کلامت را نمی فهمد...
قفلی و دچار بی کلیدی شده ای شما که غرق ناامیدی شده ای معلوم نیست مقصّرش کیست که سرتا پا و سراسر اسیدی شده ای!
دیگر چه غمی ، تو توی فنجان منی تنها تو عزیز بهتر از جان منی یک شاخۀ گندم و دو تا سیب که هست دستی برسان به سفره، مهمان منی!
انگشت اشاره ی دلم هیس شده از بس که سکوت کرده قدیس شده باران زده طبق عادت دلتنگیم پیراهن واژه های من خیس شده یک چند دقیقه ای رهایم بگذار یا آدم دیگری به جایم بگذار من خسته ام از این هیجان ها، دنیا !! آهنگ ملایمی برایم بگذار...
من را ببین که صرف وجود تو می شوم پیکی به افتخار ورود تو می شوم هر کس به فکر منفعت خویش بُود عزیز تنها منم چنین که به سود تو می شوم در این فرازها که به جایی نمی رسد رو کن به من که جای فرود تو می شوم...