روزها از پس هم می گذرند و ..
و این سنگینی بار گناهان من است که کمرم را خم می کند ..
و دل بستگی به این دنیای در دل بی صاحبـــم رو به فزونی ست ...
آری دلِ بی صاحب ...
آی ی ی ی ی ای اهالی دلستان ..
صاحب این دل کجاست؟!
او که ما را کشت ...
ای خوبه خوبان ..
نه از بهر گلایه ...
که از بهر دلتنگی ست این سخن!
از همه خوشی های دنـــیا گذشتیم و دل به تو بستیم
اما تو نیستی برِ ما ...
آری می دانم ...
میدانم که هنوز گرفتارم
میدانم که هنوز درگیر این نفس لاکردارم ...
میدانم
و میدانم که میدانی ...
این
...