PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان هايي از تاريخ



Borna66
09-14-2009, 08:02 AM
با سلام
در اين تاپيك مي خواهم داستان كوتاه و آموزنده از تاريخ قرار دهم . شما نيز مي توانيد چنانچه داستان جالبي داريد در هميجا بگذاريد -

Borna66
09-14-2009, 08:02 AM
عباس ميرزا و تحقيق در مورد علل عقب افتادگي ايران


ژوبر كه از سوي ناپلئون بناپارت به ايران اعزام شده بود. در سال 1221 ق. در اردوگاه جنگي عباس ميرزا با روسها از او ديدن مي‌كند. در اين ديدار به نقل ژوبر عباس ميرزا به وي چنين مي‌گويد:
مردم به كارهاي من افتخار مي‌كنند، ولي چون من، از ضعيفي من بي‌خبرند. چه كرده‌ام كه قدر و قيمت جنگجويان مغرب زمين را داشته باشم؟ يه چه شهري را تسخير كرده‌ام و چه انتقامي توانسته‌ام از تاراج ايلات خود بكشم؟ ... از شهرت فتوحات قشون فرانسه دانستم كه رشادت قشون روسيه در برابر آنان هيچ است، مع‌الوصف تمام قواي مرا يك مشت اروپايي(روسي) سرگرم داشته، مانع پيشرفت كار من مي‌شوند... نمي‌دانم اين قدرتي كه شما(اروپايي‌ها) را بر ما مسلط كرده چيست و موجب ضعف ما و ترقي شما چه؟ شما در قشون جنگيدن و فتح كردن و بكار بردن قواي عقليه متبحريد و حال آنكه ما در جهل و شغب غوطه‌ور و بندرت آتيه را در نظر مي‌گيريم. مگر جمعيت و حاصلخيزي و ثروت مشرق زمين از اروپا كمتر است، يا آفتاب كه قبل از رسيدن به شما به ما مي‌تابد تأثيرات مفيدش در سر ما كمتر از شماست؟ يا خدايي كه مراحمش بر جميع ذرات عالم يكسان است خواسته شما را بر ما برتري دهد؟ گمان نمي‌كنم. اجنبي حرف بزن! بگو من چه بايد بكنم كه ايرانيان را هشيار نمايم؟




مسافرت به ارمنستان و ايران، ب.آ. ژوبر، ترجمه‌ي محمود هدايت، ص 94 و 95.

Borna66
09-14-2009, 08:03 AM
دو حكايت از سواد دولتمردان قاجار

ليست سويل

در دوره‌ي اول مجلس شوراي ملي، در هنگام تنظيم بودجه‌ي مملكتي، چون غالباً صحبت از حقوق دربار و مقام سلطنت مي‌شد اصطلاح «ليست سيويل» كه يك اصطلاح فرانسوي است دائماً از دهان وكلا خارج مي‌گرديد.
ميرزا محمد علي خان قوام الدوله تفرشي وزير ماليه، مدتها بدون آنكه به روي خود آورد كه معني اين كلمه را نمي‌داند در مباحثات شركت جست. ولي بالاخره طاقتش طاق شده، سر به گوش وثوق الدوله، يكي از وكلاي آن دوره گذارد و گفت: فلاني، اين ريش و سبيل چه معنايي دارد؟ من از مصطفي هم پرسيدم، او هم ندانست.
مقصود از مصطفي فرزند او بود كه بعدها به دوام الدوله معروف شد و به زبان فرانسه آشنايي داشت.


هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، ص275.


افعال بي قاعده:
مخبر السلطنه نوشته است: در باب مدارس جديد هميشه با اتابك – ميرزا علي اصغر خان – مجادله داشتم. يك روز به اصرار به مدرسه‌ي علميه‌شان آوردم. از شاگردان سؤالات شد. مؤدب الدوله در معرفي شاگردي گفت: افعال بي قاعده (زبان فرانسه) را خوب فرا گرفته است.
اتابك گفت: خوب بود افعال بي قاعده را در خارج مدرسه مي‌آموخت.

هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، ص59

Borna66
09-14-2009, 08:03 AM
اسامی مختلف رشوه در زمان قاجار



در زمان قاجار رشوه خواري اسم ديگر داشت. به جاي رشوه « رسوم » مي‌گفتند و پرداخت رسوم امري مرسوم شده بود. ميرزا حبيب الله شاعر كه خود نيز از صاحب لقبان بود و « بديع السلطنه » لقب داشت، شعري در اين باره دارد:
زنهـار از فـراق تـو زنهـار، اي رســــــــوم كردي تو روز روشن ما تار، اي رسـوم
ايدون خوشا به حالت مستوفيان كه باز دارند با تو جمله سر و كار، اي رسوم
گويند روزي ناصرالدين شاه به مستوفي الممالك مي گويد: اين رسوم چيست؟ ... جناب آقا به خونسردي جواب مي‌دهد: يك چيز است به اسامي مختلف: در حضور مبارك، تقديمي است. نزد علما، حق الجعاله. در بازار، حق العمل. به مستوفي‌ها كه مي‌رسد، اسمش رسوم است.

هزار فاميل، علي شعباني، ص 112

Borna66
09-14-2009, 08:03 AM
همه جا با خاندان شما، حتي در جهنم!!!

حاج ابراهيم خان كلانتر معروف به اعتمادالدوله از وزرايي است كه در دوره‌ي سه پادشاه و دو سلسله‌ي حكومتي وزارت كرده و به ترتيب وزارت لطفعلي خان زند، آقا محمد خان قاجار و فتحعلي شاه قاجار را به عهده داشته است.
او در دوران وزارت خود مطابق رسم معمول اقوام و اطرافيان خود را به مناصب مهم و نان و آبدار منصوب مي‌كرده است.
مي‌گويند روزي يكي از اهالي شيراز كه از ستم‌هاي حاكم آن شهر ـ كه يكي از اقوام حاجي بود ـ به شدت آزرده شده بود، براي دادخواهي به تهران آمده و نزد اعتمادالدوله رفت و به شرح ظلم و ستم‌هاي حاكم و مشكلات مردم پرداخت، و از او خواست كه حاكم شهر را عزل كرده و حاكمي عادل به جاي وي منصوب كند ولي حاجي به جاي اين كار به وي توصيه كرد كه بهتر است از آن شهر نقل مكان كرده و به شهر ديگري مثلاً اصفهان برود اما مرد شاكي از حاكم اصفهان هم ـ كه باز يكي از اقوام حاجي بود ـ اظهار ناراحتي كرده و گفت كه از آشناياني كه در اصفهان دارد مطالبي شنيده است كه مطمئن است در آن شهر هم نمي‌تواند به راحتي زندگي كند. اعتمادالدوله چند شهر ديگر را براي زندگي به مرد شاكي پيشنهاد كرد، اما باز وي با ذكر بستگي حاكم آن شهر به خود حاجي مدعي مي‌شدكه در آن شهر نيز مردم از امنيت و زندگي راحت برخوردار نيستند. حاجي كه بسيار عصباني شده بود گفت كه با اين حساب تو ديگر نمي‌تواني در اين مملكت زندگي كني و بهتر است بميري و به جهنم بروي!
مرد در پاسخ گفت كه گمان نمي‌كنم كه در آنجا نيز راحت باشم، زيرا قبل از من مرحوم پدر شما به آنجا رفته است و در نتيجه در آنجا نيز از ظلم خاندان شما در امان نخواهم بود.


بركناري و قتل حاج ابراهيم خان كلانتر

در دوره ي سلطنت آقا محمد خان قاجار، خانهاي قجر در ولايات ايران حكم مي راندند كه اكثراً قوانلو و بعضاً دولو بودند. ولي در اوايل سلطنت فتحعليشاه، حاجي ابراهيم خان اعتمادالدوله رفته رفته فرزندان و برادران و برادرزادگان و ساير خويشانش را يكي پس از ديگري به حكومت گماشت تا جاييكه در سراسر ايران منطقه اي نبود كه از حيطه نفوذ فاميل هاشمي بركنار مانده باشد.
سرانجام نفوذ روزافزون خانواده هاشميه، سبب تحريك حسادت نزديكان و اطرافيان شاه شد و ايشان شاه را از قدرت شيطاني جهود زاده جديد الاسلام به هراس افكندند. فضل الله منشي در تاريخ ذوالقرنين مي نويسد: «... بر حسب امر اعلي، چنين تدبير كردند كه در روزي معين، حاجي و متعلقانش هر جا هستند اسير بند و گرفتار كمند خاقان ظفرمند گردند و كساني معتمد به اطراف ولايات فرستادند و در روز غره شهر ذيحجه 1215 حاجي و كسانش را زنجير سياست بر پا نهادند و اوضاعي كه ساليان دراز چيده بودند، در يك روز برچيده شد.‌‌»
در قتل عام خانواده هاشميه، از كليه كسان و فرزندان ابراهيم خان كلانتر، تنها دو فرزند خردسالش باقي ماندند و اين دو طفل كه دو قلو بودند، يكي عليرضا نام داشت كه همانموقع مقطوع النسل، و بعدها معتمد حرم فتحعلي شاه شد و ديگري علي اكبر ناميده مي شد كه چون به مرض آبله دچار بود و مردني به نظر مي رسيد به امان خدا رهايش كردند.
تقدير چنين بود كه آن طفل مردني زنده بماند و چراغ خانواده قوام و هاشمي را كه مي رفت به خاموشي گرايد روشن نگهدارد، و از سر نو نطفه يكي از بزرگترين فاميلهاي اشرافي ايران، به اهتمام او بسته شود.
هزار فاميل، از عل شعباني، صفحات 34 و 35.

Borna66
09-14-2009, 08:03 AM
ناصرالدين شاه و امپراتور آلمان!

گيوم اول امپراتور آلمان
در بهار 1878 مسيحي ناصرالدين شاه براي تماشاي نمايشگاه به پاريس مي‌رود، از برلن مي‌گذرد. مهمان گيوم اول امپراتور آلمان است و در قصر سلطنتي منزل دارد. ... گيوم اول مردي بود درويش مسلك، در قصر سلطنتي سكني نكرد. خانة پدريش عمارتي ساده بود. اخوي در سفر اول بديدن آن عمارت رفته بود، تختخواب آن تختخواب آهني دو توماني بوده است. لباسش وصله مي‌خورده است، سالي چهار كرور عايدي شخصي داشت و همينقدر سويل( حقوق ). ... كارخانه‌ها دستور داشتند براي اولين سال هزار هزار چرخ خياطي، خراطي، افزار نجاري، آهنگري و حرف ديگر تدارك كنند. در عرض سال هر كس به امپراتور عريضة تقاضا مي‌داد بفراخور حال او افزار كار و سرمايه باو داده مي‌شد. شخصاً زياد مدبر نبوده است لكن استقامت رأي داشته است. چون بيسمارك را بجا آورد و صميميت او را دانست، نه ملكه، نه وليعهد، نه ساير اجزاء رأي او را نتوانستند تغيير بدهند و بيسمارك به اعتماد او از پروس آشفته، آلمان و امپراتوري مجموع ساخت.

خاطرات و خطرات، حاج مهديقلي هدايت ( مخبرالسلطنه ) ، ص 21 و 22

Borna66
09-14-2009, 08:06 AM
چند حکایت از سفرنامه یوشیدا ماساهارو، سفیر ژاپن در ایران دوره قاجار

در اين كتاب كه توسط دكتر هاشم رجب زاده به فارسي ترجمه شده است. يوشيدا شرح مسافرت خود در سال‌هاي 1297 و 1298 هجري قمري ـ در اواخر دوره‌ي سلطنت ناصرالدين شاه قاجار ـ به ايران را با ظرافت بسياري نوشته است.
يوشيدا ماساهارو در سفرنامه‌ي خود، هر جا كه از خلق و خوي مردم ياد كرده، سادگي و خلوص و مهمان‌نوازي ايرانيان را ستايش مي‌كند و آنجا كه از حكام و اجزاي حكومت قاجار مي‌نويسد، فرصت طلبي و فساد دستگاه قاجاريه را به خوبي به تصوير مي‌كشد. براي آشناي كاربران گرامي ، قسمت‌هايي از اين سفرنامه را در زير مي آورم :


مهمان نوازي ايرانيان


پس از اينكه يكي از همراهان يوشيدا ـ به نام فوجيدا ـ در توفان شن از كاروان عقب مانده و ناپديد مي‌شود، توسط دو نفر ايراني پيدا شده و نجات مي‌يابد. شرح اين ماجرا از زبان يوشيدا و به نقل از فوجيدا مي‌خوانيم: « از حال رفته بودم. ايرانيها از من پرستاري و پذيرايي كردند و هندوانه و ماست و نان برايم آوردند. خوراك بسيار گوارايي بود، و با اشتها خوردم. صبر كرديم تا توفان گذشت. آن وقت، ايرانيها باز ياري و مهرباني كردند و مرا به اينجا رساندند. » فوجيتا داستان نجات معجزه‌آسايش را با شوق و شادي تمام بازگفت، و از آن دو مرد ايراني تشكر كرد. آنها در واقع جانش را نجات داده بودند.

فوجيتا تكه ناني ( كه از غذايش مانده و با خود آورده بود ) به ما نشان داد. او آن تكه نان روستاي ايران را در سراسر سفرمان با خود نگهداشت و، به يادگار به ژاپن آورد.

صفحه 91

پل سنگي با پول مردم

در رودخانــه پايه‌هاي سنگي گذاشته و روي آن طاقها يا تكه سنگهاي پله مانند انداخته و پلي ساختــه بودند كه ... 62/1 كيلومتر درازا داشت. اين پل سنگي را كي درست كرده است؟ گفتند كه همه با پول مردم نيكوكار ساخته شده است، و هيچ ربطي به دولت ايران ندارد. مأموران دولت تنها همّشان بيشتر گرفتن ماليات از رعاياست، و ماليات را غنيمت آسماني مي‌دانند.

صفحه96
شير باديه يا شير باديه؟!

صبح كه شد،... هنوز خواب و بيدار بوديم كه با صداي كسي كه بيرون خانه بلند فرياد مي‌كرد « شير آمد! شير آمد! » از جا پريديم. ديدم رام چندرا كه مترجم هندي ماست پريشان و هراسان فرياد مي‌كند « شير آمد! شير آمد! » و با شتاب اين سو و آن سو مي‌دود و دست و پايش را گم كرده است. از او پرسيدم «چرا اين طور فرياد مي‌كني؟ ما كه بند دلمان پاره شد!» او پاسخ داد كه صبح كه از خواب بيدار شده و از خانه بيرون رفته، يكي از مردم روستا را ديده است كه مي‌آيد و با صداي بلند مي‌گويد: « شير! شير! » ... رام چندرا كه در آن دم صبح هنوز خواب آلود و گيج بود، سخن مرد شير فروش را به معني آمدن شير بيشه گرفته و فرياد زنان به هر سو دويده بود. همراهان ما هم به شنيدن فرياد او اسلحة خود را برداشته و بيرون آمده بودند. ديديم كه مردم روستا از محصول لبنيات خودشان مانند شير و ماست و پنير در سيني‌هاي رويين و مسين گذاشته‌اند و مي‌آورند. آنها نزديك آمدند و سيني‌ها را با ادب و مهرباني به ما دادند. دانستيم كه دچار بدفهمي شده و مهرباني و مهمان نوازي مردم روستا را طور ديگر تصور كرده ( و اسلحه برداشته ) بوديم. ما و روستاييان همه مدتي از اين پيشامد مي‌خنديديم.

صفحه 101
هديه‌ي شاهزادة قاجار

شاهزاده حاكم شيراز براي سه روز بعد به ما وقت ملاقات داد. ... در آن روز ... ما وقت خوشي را با شاهزادة حاكم و پسرانش گذرانديم. هنگامي كه عازم بازگشت بوديم، شاهزادة حاكم ما را به اصطبل خود برد و گفت: « شما به سفر دور و درازي مي‌رويد و مطمئنم كه اسب خوبي لازم داريد. بي‌داشتن اسب راهوار به ناراحتي مي‌افتيد. هر كدام از اسبهاي مرا كه مي‌خواهيد، برداريد. هر اسبي را كه دوست داريد به شما مي‌بخشم. » من فكر كردم كه اسب چيز كوچكي نيست و تيمار و نگهداري آنهم وبال گردنمان خواهد شد. اين بود كه تشكر كردم و گفتم كه اسب نمي‌خواهم. اما شاهزاده اصرار كرد و گفت: « خواهش مي‌كنم. حتماً يك اسب برداريد. » من كه در تنگنا افتاده بودم، گفتم: « بسيار خوب. خيلي متشكرم. هر اسب كه باشد خوب است. » او اسب خوبي را كه زين و برگ زيبايي داشت نشانداد و گفت: « اين اسب خوب است. اين را برداريد! » اين اسب شكيل و ارزنده مي‌نمود و زين و برگ زيبايي هم داشت. همان لحظه از شاهزاده خداحافظي كرديم و با اتاق ديگر قصر رفتيم، سركيس خان كه مترجم ما در اين ديدار بود، با نرمي و مهرباني به من گفت: « اسب را مي‌توانيد در اصطبل شاهزاده نگهداريد، و بهتر است روزي كه از شيراز مي‌رويد آن را بگيريد. من مي‌توانم ترتيب نگهداري اسب را در اين فاصله برايتان بدهم. » او با زبان نرم و تعارف فراوان چنين پيشنهادي كرد و من هم پذيرفتم.
شبي كه قرار بود از شيراز راه بيفتيم، مهتري اسبي را كشان كشان آورد. اين اسب نه اندام گيرا و نه زين و برگ زيبا داشت، و ديدم كه اسبي ديگر است و بر و بالا و تركيبش با آن كه شاهزاده به من بخشيده بود تفاوت دارد و از ماه تا ماهي و از آسمان تا زمين فرق مي‌كند. مهتري كه اسب را آورده بود بيست تومان هم براي خرج نگهداري آن در اين چند روزه مي‌خواست. ديدم كه به راستي مغبون شده‌ام. با بيست تومان مي‌توانستم از تاجر اسب يا بازار كال فروشها اسب خيلي بهتر و راهواري بخرم. اين مهماندار و مترجم فريبم داده بود. اسب را كه عوض كرده بودند به جاي خود، پول زيادي هم بايد مي‌دادم. اين‌جا بد آورده بودم و راه گريزي نبود. در برابر هدية حاكم، من هم ظرفهاي سفالي و لعابي و چيني و لاكي ژاپني براي شاهزاده پيشكش فرستادم. با قيمت اين چيزها و پولي كه براي انعام و هزينة نگهداري اسب دادم، مي‌توانستم دو سه اسب خوب بخرم. ( در تهران كه اين داستان را به تامسون كاردار بريتانيا گفتم، قاه قاه خنديد و گفت كه اين بلا به سر او هم آمده بود. )

صفحات 109 و 110

وصف پل خواجوي اصفهان

چيز چشمگير و زيبايي كه ديدم پل زيبايي بود ... { كه} با آجر ساخته شده بود و دهنه‌هاي آن شكل قوسي زيبايي داشت. ... روي پل خياباني كشيده شده بود و هر سوي اين خيابان گذرگاهي داشت. بر ديوارة كنار هر گذرگاه، طاقها و روزنه‌هاي هلالي شكل ساخته بودند. ديوارة بيروني پل، معماري و نقش و نگار خيره كننده‌اي داشت. رنگ كاشيهاي نماي پل آبي فيروزه‌اي و طلايي بود، اما حيف كه قسمتهايي از آجرها و زينتهاي روكار پل ريخته و فرو افتاده بود. از روي زيب و جلوه و رنگي كه هنوز بر اين پل مانده بود، كوشيدم تا نقش و نماي كامل و نخستين آن را در ذهن مجسم كنم. خوب پيدا بود كه اين پل سالها پيش شكوه و زيبايي بيشتري داشته است. اما هنوز هم طرح و نقشهاي زيبا بر آن ديده مي‌شد. زيبايي اين پل را نمي‌توانم خوب وصف كنم، زيرا كه چنين طرحهاي چشم نواز و دل‌انگيزي تا آن روز نديده بودم.

صفحه 135



ژاپن در اروپا!

ميرزا سعيد خان ( انصاري، مؤتمن الملك ) به وزارت خارجه گمارده شد. اين ميرزا سعيد خان مردي سالخورده بود و به هيچ زبان خارجي آشنايي نداشت. يك روز خبر آوردند كه وزير خارجه معين شده است. به ديدن او كه رفتم، سر صحبت را گشود، و با لحن تعارف آميز از دعوتي كه ( از شاه ايران ) شده بود، تشكر كرد: « در سفر اخير قبله عالم به اروپا، البته اعليحضرت همايون به كشور شما آمدند و از پذيرايي گرم و مهمان نوازيتان خرسند شدند. » در ملاقات امروز، ميرزا علي خان مترجم جوان وزارت امور خارجه كه انگليسي را روان حرف مي‌زد، بيانات وزير را ترجمه مي‌كرد. ديدم كه او با اين حرف وزير دستپاچه شد و نمي‌دانست كه چه بكند. اما زود بر خود مسلط شد و كوشيد تا وزير را از اشتباه بيرون بياورد، و آهسته در گوش ميرزا سعيد خان گفت كه ناصرالدين شاه از ژاپن ديدن نكرده است، و ژاپن در اروپا نيست. اما ميرزا سعيد خان به حرف اين جوان وقعي نگذاشت، و ميرزا علي خان كه مكدر و ناراحت هم شده بود ناچار و با صداي آهسته عين بيانات ميرزا سعيد خان را برايم ترجمه كرد. من پاسخ دادم: « ژاپن در منتها اليه خاور دور است. اعليحضرت پادشاه ايران هنوز به كشور ما تشريف فرما نشده‌اند. » مترجم، ميرزا علي خان، خيس عرق شده بود و نمي‌دانست كه چه بكند. پيدا بود كه با نگاهش به وزير مي‌گويد: « ديدي! من كه گفتم! چرا رسوايمان كردي؟ » توانستم فكر و حال مترجم جوان را از چهره‌اش بخوانم. ميرزا علي خان با لحن بسيار احترام آميز گفته‌ام را براي وزير ترجمه كرد. من دوست نداشتم كه اين گونه حرفها به ميان بيايد و توي ذوق بزند، و نمي‌خواستم كه غرور وزير تازه حريحه دار بشود.

صفحات 167 و 168
اعدام در دوره‌ي قاجار

در مدتي كه در تهران بوديم شنيديم كه حدود ده راهزن را كه نزديك همدان به كارواني حمله كرده، و مردم را كشته و بار و بنه‌شان را برده بودند، مجازات مي‌كنند. اين مجازات در ميدان برزگ تهران اجرا مي‌شد. اين تبهكاران را از زندان تا اين ميدان پياده به قطار گرداندند و مير غضب كه در جلو آنها مي‌رفت دشنه‌اش را پي در پي تاب مي‌داد. جلاد در خيابان مي‌رفت و با فرياد به مردم مي‌گفت كه محكومان را براي اعدام مي‌برند و اينان را يك به يك نشان مي‌داد. مردم رهگذر و تماشاچي هم خرده پولي بر كف دست مي‌گذاشتند و به جلاد مي‌دادند. اين پول انعام مير غضب بود. پس از اجراي مجازات هم جلاد دوره مي‌گشت و اجرا شدن حكم را فرياد مي‌كرد، و با اين كار تا سه روز مي‌توانست پول جمع كند. محكومان كه به جايگاه اعدام مي‌رسيدند، پارچة سرخي دور سر و صورت آنها مي‌پيچيدند و الوار سنگيني از چوب ( بر گردنشان ) مي گذاشتند و دستهايشان را از پشت محكم به هم مي‌بستندو محكومان را با اين وضع به رديف در جايگاه اعدام و رو به ميدان مي‌نشاندند. جلاد گلوي هر يك از محكومان را با خنجر كوتاه داس مانندي مي‌بريد. خون از اين بريدگي بيرون مي‌زد و سرازير مي‌شد. محكوم به خود مي‌پيچيد، نعره مي‌زد و در اندك زماني جان مي‌داد. سر اعدام شدگان را از تن جدا مي‌كردند و براي مشاهدة مردم به درختهاي خيابان مي‌آويختند.
صفحات 206 و 207

Borna66
09-14-2009, 08:06 AM
هشتاد نود سالی قبل در تهران و در محله درخونگاه یک جاهل سیاسی بود به نام آق منصور رباطی مداح بود و به خود لقب داده بود حق نظر، در دوره صدارت وثوق الدوله، به جرم بدگوئی و گردن کشی یک چند گرفتار شد و نزدیک بود به سرنوشت دیگر یاغی های زمان مبتلا شود، اما بعد از آن سوراخ دعا را یافت و مداحان را گرد خود آورد، خدمت بزرگان می کرد و برای خودش دستگاهی به هم زده بود. جهال هم از او حساب می بردند به حساب آن که لولهنگش آب بر می داشت، از دستگاه سردار سپه میرآبی برزن درخونگاه را گرفته بود.
زندگیش راه می رفت و زندگی نوچه ها و لات و لوطی هایش تامین می شد. ولی عددی نبود، قد و قواره ای نداشت، پهلوانی نکرده بود، فقط می گفتند به فکر مردم است که آن هم بزودی یادش رفت.

پس عجب نبود اگر نسق گرفتن از آق منصور، منتهای آرزوی جوان های زورخانه رو بود و عشق لاتی ها آن روزگار. گیرم او که در جریان جمهوریت و بعد هم تظاهرات ضد قاجار و خلاصه به سلطنت رسیدن رضاشاه، دسته راه انداخته و مداحان را به صف، و خدمت ها کرده بود وانمود می کرد که دمش به جاهای بالا وصل است.

در همین روزگار اصغر آب منگل، یک روز جوانی کرد و سر راه آق منصور قد کشید. آن هم وقتی که داشت برای نوچه ها رجز می خواند که "فرمانفرما از من لم رعیتداری پرسید و رضاخان بهم گفت کجائی آق منصورر، یک سری به کاخ مرمر بزن، بهش گفتم کوخ پیرزن را به صد تا کاخ نمی دهیم". سرمست از این که عده ای از جوان ها زیر بازارچه پای صحبتش ایستاده اند و رهگذران بی سلام رد نمی شدند گل انداخته بود نقلش "همین دیشب صاحب اختیار پیغام فرستاده بود که آقا مستوفی الماللک می فرمایند اگر آق منصور نبود همه جای تهرون درخون بود، اما الان به همت آق منصور درخونگاه و سنگلج بهشت شده".

نوچه ها و مداحان در نشئه این رجزها مست بودند که صدای اصغر آب منگل بلند شد که گفت "حالا که آق منصور نقاره زن سبیل شاه شده چرا تخت گیوه اش سه تاست، چرا تو گوش عین الله پینه دوز کوبیده که گیوه را تخت گرفتی قدمو کوتاه نشون کردی، چرا حسن حاجی را که فقط گناهش این بود که تملق نمی گفت انداختین گوشه خندق، چرا نان زیر کبابتو ضبط و ربط نمی کنی که باعث بی حرمتی محل نشه..." از این تندتر وهنی نمی شد به گنده لات شهر روا داشت. یک باره سی چهل نوچه لات دست به قمه شدند. کنایت های اصغر به بدجاهائی اشارت داشت، آق منصور که از کوتاهی قدش خیلی شکوه داشت با فاش شدن سه تخته بودن گیوه اش، راستی دمغ شد. و این رازی نبود که افشایش بی عقوبت بماند.

کلام اصغر آب منگل هنوز در فضا بود که امنیت پوشالی درخونگاه به هم ریخت، هیاهو بود و صدای الله اکبر از هر سو بلند، حسین شرخر تونتاب حمام گلشن که صدای بمی هم داشت شروع کرد بر پشت بام حمام سنج زدن و وحشت انداختن، از وحشتش بود. همه محل گوش شدند. اصغر و چند تا جوجه پهلوان که باهاش بودند در این کوچه و آن پسکوچه به چنگ لات ها افتادند تن خونینشان به خانه رسید. یکی شان هم در خون غلتید و بی جان شد. تا یکی دو هفته ای هم لات ها سر شب سرچهار راه عربده می زدند و هل من مبارز می طلبیدند. شب های آب انداختن به آب انبارها هم مداح ها و میرآب ها دسته جمع داد می زدند زنده باد آق منصور ندیم فقرا، دشمن اغنیا. مردم در خانه دندان قورچه می رفتند.
دو سه روز بعدش درخونگاه باز آرام شد، و قصه به روزگار ماند.

سال ها بعد خبرنگار فضولی اصغر آب منگل را یافت، هنوز جای نیش چاقوها و کناره قمه بر دست و بالش بود. اما چون به حکایت رسید لبخندی محو صورت پرچینش را پوشاند و گفت ما جوانی کردیم اما آق منصور هم دیگر آق منصور نشد ها.

در بین حکایت هایش اصغر آب منگل می گفت "آن شب ما لت و پار شدیم اما همان صبحش من که خونین تو جوب آب افتاده بودم، صدای یک رهگذر را شنیدم که داشت از سکه های قلب می گفت. یعنی خلاصه، به همت مولا، یک شبه اندازه آق منصور درآمد، رجزخوانی فرمانفرما از ما درس رعیت داری می گیرد، شیشکی انداز شد. حق نظر نبود از نظر افتاد. همان رباطی شد که اصلش بود".

نقل است آق منصور حق نظر سال ها، بعد از وقعه درخونگاه گفته بود آن شب نفس بریدند مداح ها و بچه های گردن کلفت و غیرتی، فضول ها را به سزا رساندند و خاک مرگ پاشیدند بر سر محل. اما دو سه روز بعدش که از بازارچه رد می شدم، ملتفت شدم مردم نگاهشان را می دزدند. محبت از چشم ها رفته بود، احترام هم جا سنگین نمانده بود. فهمیدم روز ما به غروب رسیده. رفتم بلکه تو تکیه، روضه سید الشهدا بشنوم دلم باز شود، دیدم پسر بچه ای آمد و گفت آقامیر حالش خوب نیست گفته امروز تکیه تحطیل است. در حقیقت بخت ما تحطیل شده بود، نفهمیده بودیم

Borna66
09-14-2009, 08:06 AM
بر کرسی میرزا جهانگیرخان نشسته ای محمد


روزی و روزگار، به سالیان دور در بدخشان بودم، گوشه شمال شرقی افغانستان و جنوب تاجیکستان منتهی به چین. و به دنبال آرامجای ناصرخسرو. به روستائی در کنار پلی که نامش به خاطرم نمانده پیرمرد دنیا دیده با موهای پریشان سپید نطعی گسترده بود و بر آن سفره چرمین سنگ ها و ریزدانه ها می فروخت. کیسه ای هم پر از انگشتری داشت که پایه هایشان ساده و ابتدائی بود اما سنگ نگین هر کدام حکایتی. بر برخی هم خط نگاشته ای بود.

پیرمرد سال و ماه صدایم کرد، یعنی همه مان را صدا کرد تا سنگی از او برگیریم. ستار رهنمامان گفت "ماهک سده هاست که همین جاست، عمر کرکس دارد و دل گنجشگک". اغراق می گفت، افسانه می بافت اما شیرین می گفت این تاجیک . پیر از میان جمع سه چهار تنی که بودیم مرا با انگشتان باریکش نشان کرد و گفت بیا و سنگی بر گیر. رهنمامان گفته بود "ماهک برای سنگ هایش بهائی طلب نمی کند، هر کس خود می داند چه هدیه دهد به او، یا ندهد". نشستم بر بالای نطع ماهک. پرسید صناعتت چیست. در چشمان خاکستری اش چشم دوختم و گفتم تو بگو که مرد سال و ماهی. هیچ نباخت بازی را. گفت سنگی برگیر تا بگویم.

بر نطعش یسر بود و عقیق، اسپرم بود و اسفنجک، حدید بود و ماهنه. رنگ به رنگ، طرز به طرز، برخی رگه ئی در درونشان دویده، بعضی زلال چنان اشک چشمه های بدخشان، برخی به روغنی مانند برگرفته از بادام و در عمق تلخ، چندتائی عسلین، به ذات شیرین. مانده بودم به انتخاب تا آن که عقیقی برگرفتم که شفاف بود و در ژرفای وجودش انگار خاکستری به زیتون آمیخته. گرفتم و گذاشتم بر کف دستش. یعنی بخوان و بگو. نگاهی به سنگ کرد و نگاهی به من. و گفت وقایع نگاری.

گمانم رفت از شکل جمع ما، شاید از قلمی که به دستم بود و دفتری که از جیب بیرون می زد دریافته شغلم چیست، پس با لبخندی کمرنگ گفتم از کجا دانستی پیر، گفت نگاه کن به این عقیق که گزیده ای در انتهای جانش چشمی است گریان، بل چشمانی است گریان. اما سنگ است سنگ بایدش بود و سنگی صناعت اوست. و این را تنها وقایع نگاران می دانند که به قلم سطر سطر تاریخ را گریسته اند، اما سنگواره بوده اند، سنگ چین جاده تاریخ بوده اند، نگاشته اند برای آیندگان و رهگذران، و شاید برای نسل ها.

ماهک اگر هم قرن ها نزیسته بود، اما مرد سال و ماه بود و خوب می دانست در دل سنگ زمانه چه اشک هاست نهان. و ما میرزایان و وقایع نگاران زمانه ایم. و زمانه نطعی است گسترده که باید از آن سرنوشت را برچید. محمد بر کرسی میرزا جهانگیرخان نشسته ای، قدرش بدان

Borna66
09-14-2009, 08:07 AM
صدای جاودانه دختران ایرانی



سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .
آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .
مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .
یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .
دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .
و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .
مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .
آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .
در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .
آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .
مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .
از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .
فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.

Borna66
09-14-2009, 08:09 AM
انتقام سخت ابومسلم خراسانی از بنی امیه




آسمان روستای «ماخان» شهر مرو ، شهاب باران بود مردم حیرت زده به آسمان می نگریستند در سیاهی شب شعله های آتشین آسمان را پاره پاره می ساختند . ریش سفیدان در دفتر روزگار سپری شده خویش چنین حالتی را به یاد نداشتند به گیو پیر ( خان و ریش سفید روستا ) خبر دادند فرزندی بدنیا آمده بی مانند .
گیو به آن خانه در آمد و بازوی کودک را دید که سه نگار مادری داشت یکی به شکل ستاره و دیگر دو حلال ماه .
رویش را به آسمان نموده و خداوند را سپاس گفت که چنین کودکی در آن شب زیبا در آن روستا پا به جهان نهاده است گیو پیر با چشمان پر اشک به پدر کودک گفت این شکوفه زیبا دستگاه جور تازیان را به دو نیم نموده و با لشکری سیاه همچون شب قیرگون امشب آسمان تیره ایران را همانند این شهاب سنگها روشن خواهد نمود .
نام آن کودک بهزادان پسر ونداد هرمز بود كه بعدها به ابومسلم خراسانی مشهور گرديد .
ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان می گوید : در تاریکترین شب های ستم ، روشنترین ستاره ها زاده می شوند .

ابومسلم خراسانی دودمان ستمگر بنی امیه را از اریکه قدرت به زیر کشید . عظمت کار ابومسلم خراسانی را وقتی بهتر خواهیم فهمید که بدانیم هم او دستور داد صد هزار تن و بقولی دیگر ششصد هزار تن از تازیان بنی امیه گردن زده شوند . و بدینوسیله انتقام ملت ایران را از دستگاه ظلم آنان گرفت .

Borna66
09-14-2009, 08:09 AM
حقوق كارمندان !



در زمان زمامداری ميرزا حسن خان وثوق الدوله وضع مدارس و وزارت معارف آشفته و پريشان بود. حقوق كارمندان دولت و مخصوصاً معلمان چندين ماه به تأخير می‌افتاد و آنان غالباً برای گرفتن حقوق خود ناچار به اعتصاب می‌شدند.يك بار ظريفی اين بيت را طی نامه‌ای برای نخست وزير فرستاد:

بهار و خزان رفت و دی می‌رسد / ندانم حقوقات كی‌ می‌رسد؟

وثوق الدوله كه شاعر نيز بود در ذيل نامه‌اش نوشت:

حقوقـــات نصفش حوالـــه شده بقيه به اقساط هی می‌رسد.

منبع: هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، ص 198

Borna66
09-14-2009, 08:09 AM
ناصرالدين شاه و كريم شيره اي و ابلهان تهران

ناصرالدين شاه به كريم شيره اي گفت نام ابلهان عمده تهران را بنويس ! كريم گفت به شرط آنكه نام هر كسي را بنويسم عصباني نشوي و دستور قتل مرا صادر نكني ! شاه به كريم شيره اي قول داد .
كريم در اول ليست اسم ناصرالدين شاه را نوشت !
ناصرالدين شاه عصباني شد و خطاب به كريم گفت : اگر ابلهي و حماقت مرا ثابت نكني مير غضب را احضار مي كنم تا گردنت را بزند !

كريم گفت : مگر تو براتي پنجاه هزار توماني به پرنس ملكم خان نداده اي كه برود در پاريس آن را نقد كند و بياورد؟!
ناصرالدين شاه گفت : بلي همين طور است .
كريم گفت : من تحقيق كرده ام ، پرنس همه املاك و اموال خود را در اين مملكت نقد كرده و زن و فرزند و دلبستگي هم در اين ديار ندارد ،‌اگر آن وجه را به دست آورد و ديگر به مملكت برنگردد و تو نتواني به او دست يابي چه مي گويي!؟
ناصرالدين شاه گفت : اگر او اين كار را نكرده و آن پول را پس از بياورد تو چه خواهي گفت:
كريم شيره اي گفت : آن وقت نام شما را پاك مي كنم و نام او را در اول ليست مي نويسم

برگرفته از كتاب هزار دستان نوشته اسكندر دلدم

Borna66
09-14-2009, 08:09 AM
حکایت از سواد دولتمردان قاجار



ليست سويل

در دوره‌ي اول مجلس شوراي ملي، در هنگام تنظيم بودجه‌ي مملكتي، چون غالباً صحبت از حقوق دربار و مقام سلطنت مي‌شد اصطلاح «ليست سيويل» كه يك اصطلاح فرانسوي است دائماً از دهان وكلا خارج مي‌گرديد.

ميرزا محمد علي خان قوام الدوله تفرشي وزير ماليه، مدتها بدون آنكه به روي خود آورد كه معني اين كلمه را نمي‌داند در مباحثات شركت جست. ولي بالاخره طاقتش طاق شده، سر به گوش وثوق الدوله، يكي از وكلاي آن دوره گذارد و گفت: فلاني، اين ريش و سبيل چه معنايي دارد؟ من از مصطفي هم پرسيدم، او هم ندانست.

مقصود از مصطفي فرزند او بود كه بعدها به دوام الدوله معروف شد و به زبان فرانسه آشنايي داشت.


افعال بي قاعده:


مخبر السلطنه نوشته است: در باب مدارس جديد هميشه با اتابك – ميرزا علي اصغر خان – مجادله داشتم. يك روز به اصرار به مدرسه‌ي علميه‌شان آوردم. از شاگردان سؤالات شد. مؤدب الدوله در معرفي شاگردي گفت: افعال بي قاعده (زبان فرانسه) را خوب فرا گرفته است.
اتابك گفت: خوب بود افعال بي قاعده را در خارج مدرسه مي‌آموخت.

Borna66
09-14-2009, 08:09 AM
دو حکایت از آقا محمد خان قاجار


خشونت آقا محمد خان

آورده اند كه: گاهي آقا محمد خان غش مي كرد و در آن وقت هوش و حواسش را از دست داده و بيهوش مي شد. اتفاقاً روزي در اطراف كرمان و در حين شكار از جماعت دور افتاده و اسبش در باتلاقي فرو رفت و در اين هنگام دچار غش شد. در همين وقت يكي از غلامان او سر رسيد و خان را از گل بيرون كشيد و بالاي سرش ايستاد تا به هوش آمد. آقا محمد خان چون به هوش آمد ابتدا از ديدن وي بالاي سرش دچار هراس شد، اما وقتي متوجه موضوع شد، از وي تشكر كرده وعده ي انعام به او داد. و به وعده ي خود نيز وفا كرد. اما گويا غلام آن پاداش را در برابر آن خدمت ناچيز دانسته و براي همين هر وقت به حضور شاه مي رسيد مدام به صورت خان نگاه مي كرد. تا بالاخره خان غضبناك شد و دستور داد تا چشمهاي وي را كور كردند. اما بعد از كرده پشيمان شد و دستور داد تا حقوق وي را دو برابر كردند و براي بقيه ي عمر نيز او را از خدمت معاف كردند.




خست آقا محمد خان

نوشته اند كه: وقتي به دليل خطايي جزيي حكم كرد كه گوش مرد فقيري را ببرند و بعد شنيد كه بيچاره به مير غضب مي گفت كه اگر همه ي گوشش را نبرد چند قراني به او خواهد داد. آقا محمد خان وي را صدا زد و گفت كه اگر مبلغي را كه به مير غضب پيشنهاد كرده اي دو برابر كني و به خود من بدهي من ترا مي بخشم. بيچاره دهقان فكر كرد كه خان شوخي مي كند و او را بخشيده است. براي همين جلوي خان به خاك افتاد و پس از تشكر قصد رفتن كرد. اما هنوز قدمي برنداشته اطرافيان شاه به او فهماندند كه اين خواسته ي خان شوخي نبوده و وي بايد آن مبلغ را بپردازد.

Borna66
09-14-2009, 08:10 AM
امیر کبیر و تشویق صنایع داخلی



امير نظام هفته اي دو روز مستمراً بدروازه غربي تهران مي رفت و در بالاخانه دروازه مي نشست و هر متاعي از خارجه وارد مي كردند، در گمرك نگاه مي داشتند تا امير نظام آنها را معاينه نمايد و هر جنسي را كه صلاح نمي دانست به ايران وارد شود حكم به استرداد آن مي داد.
و از اين جهت تجار و بازرگانان هر جنس جديدي را از امتعه خارجه مي خواستند به ايران حمل كنند ابتداء نمونه اي از آن را مي آوردند و به امير نظام ارائه ميدادند. هرگاه اجازه ورود مي داد وارد مي كردند والا معامله و حمل آن را موقوف مي داشتند. و مرحوم آقا علي از مرحوم معين الدوله احمد ميرزا حكايت مي كرد كه يكروز با اميرنظام بدروازه امام زاده حسن(دروازه قزوين)رفته بودم براي تماشاي امتعه خارجه كه تجار از نظر امير مي گذرانيدند، و چون بنشستم يكنفر از خرازي فروشان صندوقي پيش گذاشته و نمونه ها از امتعه خارجه بيرون مي آورد و امير يك يك را ديده و از قيمت و خواص آنها سوال كرده و اجاره ورود يا رد آن را مي فرمود‌. تا آنكه قوطي مقوائي باز نموده و شاخه گلي مصنوعي بيرون آورده بدست اميرنظام داد و شاخه ي آن از مفتول نازك آهني و برگ و گل آن پارچه هاي رنگين و پرهاي لطيف بعضي طيور بود. فرمود صنعتي ظريف نموده اند ليكن فايده و مورد استعمال آن رابگوي. آنمرد گفت زينتي است كه نسوان بالاي پيشاني و موهاي پيش سر نصب مي كنند. فرمود قيمت آن چيست؟ عرض كرد پانزده قران. گفت اگر كسي چند روزه اين زينت را كه خريده و في الجمله مستعمل شده بخواهد بشما بفروشد يا گرو بگذارد تا چه مقدار باو وجه نقد مي دهيد؟ آنمرد گفت وجهي در ازاي آن نمي توان داد زيرا كه پس از استعمال به پشيزي نمي ارزد. اميرنظام فرمود اين متاع و مانند آنرا كه پس از استعمال به پشيزي نيرزد البته وارد نكنيد كه مورد سياست سخت خواهيد شد.
معين الدوله گفت چون ظرافت و نيكي صنعت اين زينت زنانه در نظرم خيلي جلوه كرده بود، بي اختيار گفتم با آنكه زيوري كم بهاست، چرا قدغن فرموديد كه نياورند. اميرگفت شاهزاده والا براي امثال من و شما خريداري آن ضرر و اهميتي ندارد. ليكن يقيني است كه چون استعمال اين زينت در نسوان اشراف و اعيان، متداول و معمول شد، البته تجار و رعاياي با ثروت نيز براي زنان خود ابتياع خواهند كرد و در حمام هاي عمومي كه با اين زينت مي روند و خودنمايي مي كنند، زن هاي مردم بي مايه مانند سبزي فروش و نظاير او تماشا كرده و نفوس سركش ايشان با آرزو و حسرت به هيجان آمده به خانه روند و مردان بيچاره ي خود را كه با رنج و مشقت بيش از روزي دو يا سه قران عايد ندارند دچارصدمات گوناگون كرده و با عربده و جدال و يا با غنج و دلال و اگر نه با مكر و فريب و خدعه هاي عجيب و غريب، آن بيچاره را ناچار كرده و به خريداري آن با دخل چند روزه خود مجبور و گرفتار سازند و او را به قرضي يا شايد سرقتي دچار نمايند كه به جز وخامت عاقبت نتيجه اي نبرند. و هر گاه پس از دو سه روز سورت شهرت آن زن تخفيفي يافت و درماندگي شوي و گرسنگي خود را ديده و راضي شود كه صرف نظر از آن كند، نتواند به قيمت آن پنج شاهي كه خرج يك ناهار ايشان است فراهم نمايد. راوي گفت پس از اين نتيجه اي نبرند. تقرير امير نظام شاخه گل را به قيمت مرقوم بگرفت و به ارباب صنايع ارائه داد و تشويق نمود تا مانند آن را بساختند و به بهاي مناسب بفروختند.

Borna66
09-14-2009, 08:10 AM
دادرَسی پادشاهان عجم
چنین گویند که رسم مَلکان عالم عجم (پادشاهان ایران‌زمین) چنان بوده است که روز مهرگان و روز نوروز، پادشاه مر عامه را بار دادی (توده‌ی مردم را می‌پذیرفت) و هیچ کس را بازداشت (جلوگیری) نبودی; و پیش به چند روز (از چند روز پیش) منادی فرمودی که بسازید فلان روز را (آماده شوید برای فلان روز). و چون آن روز بودی، منادی ملک از بیرون در بایستادی و بانگ کردی که «اگر کسی مر کسی را باز دارد از حاجت برداشتن در این روز، ملک از خون او بی‌زار است» (اگر کسی از کسی جلوگیری کند، پادشاه خون‌اش را خواهد ریخت).

پس ملک قصه‌های (نامه‌ها و دادخواهی‌ها) مردمان را بستدی و همه پیش بنهادی و یک‌یک می‌نگردیدی. اگر آن‌جا قصه‌ای بودی که از ملک بنالیده بودی، موبد موبدان را بر دست راست نشانده بودی - و موبد موبدان قاضی‌القضاة (داور بزرگ) باشد به زیان ایشان (داوری میان پادشاه و دادخواه خواهد کرد) – پس ملک برخاستی و از تخت به زیر آمدی و پیش موبد به دو زانو بنشستی، گفتی: «نخست از همه داوری‌ها، داد این مرد از من بده و هیچ میل و محابا مکن». (داد این مرد از من بستان و شرم نکن) آن‌گاه منادی فرمودی کردن که «هر که را با ملک خصومتی هست، همه به یک‌سو بایستید تا نخست کار شما بگزارد.» (کار شما را انجام دهد)

پس ملک موبد را گفتی: «هیچ گناهی نیست نزدیک ایزد تعالی، بزرگ‌تر از گناه پادشاهان، و حق گزاردن پادشاهان، نگاه داشتن رعیت است و داد (حق) ایشان دادن و دست ستم‌کاران از ایشان کوتاه کردن. پس چون ملک بی‌دادگر باشد، لشکر همه بی‌دادگر شوند و خدای را، عز و جل، فراموش کنند و کفران نعمت آرند، هرآینه خشم خدای در ایشان رسد، و بس روزگار بر نیاید که جهان ویران شود و ایشان به سبب شومی گناهان، همه کشته شوند و ملک از خاندان تحویل کند. (پادشاهی از این خاندان به خاندان دیگر جابجا می‌شود)

اکنون ای موبد، خدای را بین، و نگر (هوشیار باش) تا مرا بر خویشتن نگزینی; زیرا هر چه ایزد تعالی فردا از من پرسد، از تو پرسم و اندر گردن تو کنم. (بازخواست را به گردن تو می‌اندازم). پس موبد بنگریستی (توجه می‌کرد): اگر میان وی و میان خصم وی حقی درست شدی، داد ِ آن کس به تمامی بدادی، و اگر کسی بر ملک، باطل دعوی کردی و حجتی نداشتی، عقوبتی بزرگ فرمودی و منادی فرمودی کردن که «این سزای آن کس است که بر ملک و مملکت وی عیب جوید و این دلیری (گستاخی) کند.»

چون ملک از داوری بپرداختی (فارغ می‌شد)، باز بر تخت آمدی و تاج بر سر نهادی، و روی سوی بزرگان و کسان خود کردی و گفتی: «من آغاز از خویشتن بدان کردم، تا شما را طمع بریده شود از ستم کردن بر کسی. اکنون هر که از شما خصمی دارد خشنود کنید.» و هر که به وی نزدیک‌تر بودی، آن روز دورتر بودی و هر که قوی‌تر، ضعیف‌تر بودی

Borna66
09-14-2009, 08:12 AM
حسین کرد شبستری

نام اساطیری حسین کرد شبستری از امتزاج نام و نشان امیر معزالدین شنسبانی و ملک معزالدین حسین کرت از دو سلسله فرمانروایان غور پدید آمده است
می دانیم قصه حسین کُرد سال‌ها یکی از قصه‌های مورد پسند مردم ایران بوده در قهوه خانه خانه‌ها و گذرگاه‌ها نقل می‌شده‌است. در این قصه می‌توان گنجینه‌ای ارزشمند از ویژگی‌های زبانی فرهنگی و اجتماعی مردم ایران در زمان روایت داستان را یافت. این امر نشانگر آن است که آن صرفاً نه تبلور تخیل و تفکر عصر صفوی بلکه در اساس همانند داستان امیر ارسلان رومی پسر ملکشاه (در واقع الب ارسلان فاتح روم شرقی پدر ملکشاه) حکایت آن فردی یا افرادی تاریخی با حماسه مهمی نهفته بوده است که با اندکی تحقیق می توان این فرد یا افراد را با توجه به نام و نشانها و متون تاریخی نهفته در حکایت شناسایی نمود.
اساسی ترین شخصیت این فرد حماسی را می توان در میان غوریان جستجو نمود: مطابق لغت نامه دهخدا غوریان سلسله ای از امرا هستند که از قدیم در نواحی صعب غور واقع در کوهستانهای مابین هرات و غزنه امارت داشتند و به ملوک شنسبانیه یا آل شنسب مشهور بوده اند. اگر شنسپ را علی القاعده تلخیصی از نام خشن اسپ (دارندگان اسبان سیاه) بگیریم در این صورت اینان همان سکائیان ماوراء النهری عهد اشکانیان هستند که در آن عهد اسپ سیاک یعنی همان سیاه اسبان یا آتو اسپیان (یعنی دارندگان اسبان نیرومند) نامیده میشدند. نام اسب حسین کرد یعنی قره قیطاس (قره غرتاش= یعنی اسب سیاه نیرومند) خود گواه صادق این معنی است. پیداست در این صورت نام شبستر (در معنی دارنده استر سیاه) قرین این نام میگردد. لابد این سکائیان اسپ سیاک در اواخر قرن دوم پیش از میلاد در پیشاپیش تخاران به افغانستان رسیده اند. به هر حال هر دو عنوان کُرد و شبستر متعلق به حسین کُرد شبستری در محیط ایرانیان آذری شهر شبستر بیگانه اند و باید متعلق به ناحیه دور دستی باشند. لذا نام حسین کُرد را در محیط افغانستان و شهر هرات آنجا به راحتی میتوان در نام امیرمعزالدین حسین کرت پیدا نمود؛ گرچه شخصیت گیرای حسین کرد افسانه ای نه متعلق به این معزالدین غوری از آل بلکه به وضوح از آن معزالدین شنسبانی سردار کشورگشای غوری فاتح هندوستان است، چنانکه نامهای اسطوره ای شبستر (شنسبانیه) و اختر خان و ببراز خان و شاه عباس و جهانشاه اصل ممزوج حسین کُرد را از ملک معزالدین حسین کرت فراتر برده و به آل شنسب یعنی سلاله غوری مقدم بر ایشان می رساند که دارای فرمانروایان همنام بسیار و از قوم و دیار واحد بوده اند. آل کرت (به معنی لفظی کارگزاران) خود از میان درباریان آل شنسب برخاسته بودند. خود نام سرزمین غور در لغت سانسکریت معادل آریانا یعنی سرزمین مردم بزرگ و محترم است. منابع کهن یونانی نیز آریانای اصلی را در همان سمت ولایات غور و هرات در شمال غرب افغانستان نشان داده اند. لذا مفهوم کوه (گر) که برای غور متصور شده است، سندیت ندارد.
معزالدین حسین بن غیاث الدین:
ملک معزّالدّین حسین بن غیاث‌الدّین (732-771ق/1332-1369م). بعد از قتل ملک حافظ، بزرگان هرات و اعیان غور برادرش معزالدین را با وجود خردسالی بر تخت حکومت هرات نشاندند. معزالدّین مشهورترین پادشاه آل کرت است و دوران حکومت او درازتر از همه بوده است و نزدیک چهل سال در این ولایات با خدعه، خشونت و استبداد حکمرانی کرد. فرمانروایی او چنان با بی‏رسمی همراه بود که بارها مشایخ ولایت را به اظهار شکایت و ناخرسندی از وی واداشت. معزالدین که مثل ملک فخرالدین در عین حال به علم دوستی و هنر پروری معروف بود، مدتها پیش از تیمور، از سرهای دشمنان منار می‏ساخت . آیا نبوغ شیطانی او در این شیوه معماری ملوکانه بود که بعدها سرمشق تیمور قرار گرفت؟ او اغلب مستقل از شاهان مغول فرمانرانده است. چون در 736ق/1335م سلطان ابوسعید بهادر درگذشت و بعد از او پادشاه مستقلی در ایران نبود، هرات پایتخت آل کرت، به سبب آوازۀ عدل و احسان معزّالدّین رونق یافت و مشهور گردید. بسیاری از بزرگان ایران به دربار او روی آوردند (خواندمیر، 3/380). او خود نیز به تدریج موقعیت خویش را استوار ساخت و با اغلب پادشاهان اطراف باب مراوده و مکاتبه را باز کرد. در حدود 737ق/1336م که سربداران قدرت را در بخش بزرگی از خراسان به دست گرفتند وبر دامنۀ قلمرو خود افزودند، عزم کردند که حکومت آل کرت را براندازد و هرات و نواحی پیرامون آنرا پیوستِ حکومت خود کنند. پس از چند سال، در صفر 742ق نوشته است (3/380). در این جنگ شیخ حسن جوری کشته شد و لشکر سربدار ناچار به عقب نشینی شد. به گفتۀ اسفزاری از پیشوایی آن قوم به مقتدایی دیگر عالم رفت (2/11). قدرت و نفوذ معزالدین بعد از این فتح افزون گشت و بیش‌تر ولایات قهستان به تصرف او درآمد و در پی آن ادعای استقلال کرد. بر اثر شنیدن این خبر امیر غرغن (قزغن) از امیران مغول که ماوراءالنهر را در اختیار داشت، به هرات حمله کرد و 40 روز آنجا را در محاصره گرفت، لیکن عاقبت کار به مصالحه انجامید (752ق/1351م). پس از آن غوریان قصد برکناری او را کردند. معزّالدّین ناچار به ماوراءالنهر نزد امیر غرغن رفت و بعد از چندی به هرات بازگشت و مجدداً بر تخت فرمانروایی نشست. در 759ق/1358م طی جنگی با امیر محمد خواجه اپردی و نیز ستلمش بیک که قهستان را در تصرف داشت، آن دو را بکشت و به هرات بازگشت (همو، 2/21-23؛ خواند میر، 3/380) .
اواخر دوران حکومت ملک معزّالدّین مقارن با طلوع قدرت امیر تیمور گورکانی بود. امیر تیمور رسولی به نام امیر جاکو به نزد معزّالدّین فرستاد. وی رسول تیمور را تکریم بسیار کرده باز گرداند. سرانجام معزالدین دچار بیماری سختی شد و درگذشت. (بر گرفته از مقاله سید علی آل داود)
لذا درمجموع با مّد نظر قرار دادن اسطوره حسین کُرد از جمله در مقام سردار فتح هندوستان و خراجگذار کردن آنجا معلوم میشود نام و نشان امیر معزالدین حسین کرت با هم ولایتی و همنام پیشین معروف خود یعنی امیر معزالدین غوری (شهاب الدین) برادر غیاث الدین محمد پادشاه غوری در هم آمیخته و نام و نشان حسین کُرد شبستری از امتزاج آنها پیدا شده است. چنانکه اشاره شد مطابقت نام شبستر حسین کرد با شنسبانیه حاکی از اشتقاق اسطوره حسین کُرد از اسطوره فتح هندوستان شمالی توسط امیر معزالدین غوری می باشد. پادشاهان ایرانی معاصر حسین کرد اسطوره ای شاه عباس و جهان شاه و هماوردانش اخترخان (=شهاب الدین/معزالدین غوری) و ببراز خان (ببورس خان یعنی خان سریع به فریادرسنده= غیاث الدین محمد برادر بزرگ شهاب الدین/معزالدین) هستند که مسلم به نظر میرسد در اساس به ترتیب همان عباس بن شیث و خلف ثانویش جهانسوز و برادران شهاب الدین/معزالدین و غیاث الدین محمد معروفترین پادشاهان غور هستند که دو فرد نخست در روایت اسطوره ای عامیانه حسین کرد با شاه عباس و جهانشاه گورکانی جایگزین شده اند. جالب است که شاه عباس صفوی نیز زاده هرات و پرورش یافته آنجا بوده است: شاه عباس در رمضان «978 ق / فوریه 1571 م» در هرات دیده به جهان گشود. هنگام ولادت او، پدرش محمد میرزا حکومت هرات داشت. سالهاى کودکى عباس در همین تختگاه پر آوازه خراسان گذشت؛ در همانجا، و در همان سالهاى کودکى، مدتها حکومت اسمى خراسان به او تعلق داشت و از همان دیار هم بود که در آغاز جوانى، عازم تختگاه صفوى در قزوین شد و تخت و تاج پدر را در عهد حیات او به دست گرفت.
مطابق لغت نامه دهخدا شنسبانیه به دو شعبه اصلی منقسم میشدند: یکی از آن دو در غور سلطنت میکردند و پایتخت آنان فیروزکوه بود و دیگر طخارستان واقع در شمال غور که پایتخت ایشان بامیان بود، و آنان را غوریه بامیان نیز میگفتند. علت اشتهار این دو سلسله به آل شنسب ، انتساب آنان به شخصی است به نام شنسب که گویند در صدر اسلام میزیست و بر دست علی بن ابیطالب (ع ) اسلام آورد. یکی از اعقاب شنسب به نام فولاد غوری معاصر ابومسلم خراسانی با او در بیرون راندن عمال بنی امیه از خراسان یاری کرد و بدین سبب او و برادرزادگانش همچنان در امارت خود باقی ماندند تا در عهد محمود سبکتکین امارت غور به محمد سوری رسید و او در عین ضبط ممالک غور به اطاعت محمود گردن نهاد، ولی گاه نیز از دادن خراج امتناع مینمود تا عاقبت منکوب و مقهور سلطان شد، و سلطان امارت غور را به پسرش ابوعلی سپرد، لیکن او در دوره مسعود مغلوب پسرعم خود عباس بن شیث که مردی فاضل و منجمی ماهر بود، شدو از امارت خلع گردید. عباس خود به دست سلطان ابراهیم بن مسعود غزنوی از سلطنت خلع و پسرش محمد جانشین او شد، و بعد از وی حسن بن عباس و علاءالدین حسین بن حسن (حسین (به حکومت غور رسیدند. در سال 547 ه' . ق. میان علاءالدین حسین بن حسن معروف به جهانسوز پادشاه فیروزکوه و سنجر جنگی درگرفت . علت آن بود که علاءالدین بر اثر قدرتی که حاصل کرده بود، به ممالک اطراف دست انداخت و هرات و بلخ را متصرف شد. بعد از وقوع جنگ میان او و سنجر، شکست در سپاه حسین افتاد و او خود اسیر گردید و بخدمت سلطان برده شد. سنجر از او پرسید: اگر من به دست تو اسیر میشدم چه میکردی ؟ حسین ، زنجیری سیمین از جیب بیرون آورد و گفت : ترا با این زنجیر مقید میکردم و به فیروزکوه میبردم . سلطان او را بخشیدو به غور بازفرستاد. علاءالدین حسین پس از چندی بر غزنه تاخت و بهرامشاه را از آن بیرون راند و آن را به تصرف آورد و با مردم سختگیریهای بسیار کرد، و برادرخود سیف الدین را حکومت غزنه داد و او را گفت که با مردمان به نیکی رفتار کند. اهل غزنه آنقدر صبر کردندتا زمستان درآمد و راههای غور بسته شد، آنگاه نامه به بهرامشاه نوشتند و او را به شهر خواندند و سیف الدین را به قتل آوردند. علاءالدین حسین در سال 556 ه' .ق. در عهد خسروشاه بن بهرامشاه به خونخواهی برادر به غزنین تاخت و سه روز آن را غارت کرد، و از همه کسانی که در اسارت برادر او و مصلوب ساختن وی شرکت داشتند، و حتی از زنانی که به تغنی اشعاری در هجو برادرش متهم بودند، به فجیعترین وضعی انتقام گرفت ، و بسیاری از مردم غزنین را با خود به فیروزکوه برد و بر خودلقب سلطان معظم نهاد و بر رسم سلاطین سلجوقی و ترک برای خود چتر شاهی ترتیب داد. چندی بعد از علاءالدین یکی از برادرزادگانش به نام غیاث الدین بن سام سلطنت یافت . از خوشبختیهای این پادشاه مشهور آن بود که برادری شجاع و جنگاور و وفادار داشت بنام شهاب الدین محمدبن سام که غیاث الدین بسیاری از فتوحات خود را مرهون او بوده است . در آغاز عهد غیاث الدین ، غزان استیلا یافته ، غزنه را در دست گرفته بودند و حکومت غوریان را ازرونق انداخته بودند تا عاقبت غیاث الدین برادر خود شهاب الدین را به جنگ غزان فرستاد، و او بعد از جنگ سخت غزنه را در سال 569 ه' . ق. از چنگ آن قوم بیرون آورد، و سپس به بسط فتوحات خود از حدود کرمان تا ولایت سند پرداخت و در سال 579 ه' . ق. تا لاهور پیش رفت وآن را محاصره و تصرف کرد، و سلطنت غزنویان را منقرض ساخت ، و پس از آن بر هرات تاخت و آن را از چنگ ترکان سنجری بیرون آورد، و بعضی دیگر از بلاد خراسان را نیز بر متصرفات غوریان افزود، و باز به هند روی نهاد،و در آنجا به فتوحات پیاپی موفق شد و ولایت شمال آن سرزمین را یکایک تسخیر کرد و بسیاری از هندوان را به اسلام آورد. بر اثر فتوحات شهاب الدین دامنه ممالک غوریان وسعت یافت ، چنانکه بقول منهاج سراج : «از مشرق هندوستان و از سرحد چین و ماچین تا در عراق و از آب جیحون و خراسان تا کنار دریا و هرمز خطبه به اسم مبارک این پادشاه (یعنی غیاث الدین محمد) تزیین یافت . (رجوع به طبقات ناصری ج 1 ص 425 شود). بعد از فوت غیاث الدین در 599 ه' . ق. برادرش شهاب الدین محمد با لقب معزالدین بر جای او نشست . از وقایع عمده دوره سلطنت وی جنگی میان غوریان و خوارزمیان است که به شکست غوریان تمام شد، و سلطان غور در فکر جبران این شکست بودکه در سال 602 ه' . ق. به دست یکی از فدائیان ملاحده به زخم کارد از پای درآمد. کمال وسعت و قدرت دولت غور در عهد غیاث الدین و شهاب الدین (معزالدین ( بود، و بعد از قتل معزالدین ، از دوره سلطنت غیاث الدین محمودبن غیاث الدین محمد تجزیه ممالک غور آغاز شد، چنانکه قطب الدین ایبک در دهلی و ناصرالدین قباجه در سند کوس استقلال زدند، و بتدریج قدرت سلاطین غور منحصر به ناحیه غور و قسمتی از افغانستان و خراسان شد.
تسلط خوارزمشاهیان نیز آنی سلاطین غور را آسوده نمی گذاشت ، چنانکه غیاث الدین محمود رادر سال 607 ه' . ق. در بستر خواب کشتند و پسر چهارده ساله اش سام و برادرش را که از بیم خوارزمیان به غزنین گریخته بودند اسیر کردند و بخوارزم بردند، و علاءالدین اتسز پسر علاءالدین جهانسوز از جانب خوارزمشاه تا سال 611 ه' . ق. در فیروزکوه حکومت راند، و در این سال میان او و تاج الدین یلدوز حاکم غزنین جنگی درگرفت که به قتل علاءالدین اتسز پایان یافت . شعبه سلاطین بامیان را هم که بوسیله ملک فخرالدین مسعود عم غیاث الدین محمدبن سام شروع شده بود، در عهد جلال الدین علی بن سام دور به نهایت رسید، و محمد خوارزمشاه در سال 609 هنگامی که در ماوراءالنهر بود ناگهان بر سر وی تاخت و او را از میان برد. ملوک غور مانند سایر ملوک ایرانی نژاد در فتوحات خود بیم و اضطرابی را که پادشاهان ترک نژاد این عهد معمولاً در دلها می افکندند ایجاد نمیکردند، و غالباً مردمی عادل و نیکوسیرت بودند ودربار آنان بیشتر به شاعران بزرگ مزین بود. نظامی عروضی که خود از پروردگان این دستگاه بود از شاعران بزرگ آل شنسب اینان را میشمارد: ابوالقاسم رفیعی ، ابوبکر جوهری و علی صونی (رجوع به چهارمقاله چ لیدن ص 28 شود). بر رویهم اشتغال سلاطین غور در مدت توسعه ممالک ، و ضعف و تباهی حال آنان در اواخر ایام مجال پرداختن به امور علمی و ادبی را چنانکه باید نمیداد، خاصه که در عهد قدرت آنان نیز مساعد با احوال علم نبود. از میان سلاطین غوری برخی شعر میسروده اند و از آنجمله ابیات متعددی از علاءالدین حسین در طبقات ناصری نقل شده است . رجوع به همین کتاب شود.
ممالیک غوریه : سلاطین غور خاصه معزالدین محمدبن سام به رسم همه سلاطین روزگار در دستگاه خود عده ای غلام ترک داشتند که در زمره سپاهیان خدمت میکردند و از میان آنان بعضی به امارت و قدرت میرسیدند. معزالدین محمدبن سام از غلامان فراوان خود گروهی را بمراتب عالی رسانیده ، فرماندهی دسته هایی از سپاهیان خود را بدانان داده بود و همین امر مقدمه ضعف و سقوط سریع حکومت غوریان بعد از وفات او گردید، چنانکه هنوز چندی از قتل معزالدین نگذشته بود که هنگام حمل جنازه او به غزنین ملوک و امراء ترک که موالی سلطان غازی بودند و مرقد سلطان را باخزانه فاخر از دست امرا و ملوک به قهر بستدند و درقبض آوردند، و چندی پس از جلوس علاءالدین محمودبن محمدبن سام امرای ترک که در حضرت غزنین بودند بخدمت ملک تاج الدین یلدوز مکتوبات در قلم آوردند بجانب کرمان ، و استدعا نمودند، و او از طرف کرمان عزیمت مصمم کرد و چون به حوالی شهر رسید، سلطان علاءالدین استعداد مصاف کرد، چون مصاف راست شد امراء ترک از طرفین با هم موافقت نمودند و علاءالدین منهزم گشت و او و جمله ملوک شنسبانی که در موافقت او بودند گرفتار آمدند. این غلامان ترک بسرعت شاهزادگان غوری را از غزنین بیرون راندند و خود بر قسمتهای جنوبی ممالک غوری فرمانروایی یافتند. از عجایب آن است که این غلامان امارت یافته برای آنکه تصرفات بیوجه خود را مشروع نشان دهند، برای خود عنوان فرزندی معزالدین محمدبن سام را ترتیب دادند و گویا روایتی هم از او جعل کردند که عین آن را از طبقات ناصری نقل میکنیم : «یکی از مقربان حضرت سلطنت او (یعنی معزالدین محمدبن سام ) جراتی نمود و عرضه داشت چون تو پادشاهی را که در بسیط ممالک در علو شان هیچ پادشاهی همتا نیست ، پسران بایستی دولت ترا، تا هر یک از ایشان وارث مملکتی بودندی از ممالک گیتی ، و بعد از انقراض عهد این سلطنت ملک در این خاندان باقی ماندی ، بر لفظ مبارک آن پادشاه طاب ثراه رفت که دیگر سلاطین را یک فرزند و یا دو فرزند باشد مرا چندین هزار فرزند است ، یعنی بندگان ترک ، که مملکت من میراث ایشان خواهد بود. بعد از من خطبه ممالک به اسم من نگاه خواهند داشت ، و همچنان که بود بر لفظ آن پادشاه غازی رفت ، بعد از او کل ممالک هندوستان را تابغایت که تحریر این سطور است ، سنه ثمان و خمسین و ستمائه محافظت نمودندی ». از جمله این «فرزندان » تاج الدین یلدوز مرتبه دامادی سلطان معزالدین محمد داشت و قطب الدین ایبک داماد تاج الدین یلدوز بود و شمس الدین التتمش و ناصرالدین قباجه دو دختر قطب الدین ایبک را در حباله نکاح داشتند. تاج الدین یلدوز بعد از معزالدین محمد چندی برای تشکیل سلطنت خاص خود کوشید، لیکن پس از جنگهای متعدد که با مدعیان امارت کرد عاقبت از جلو حمله سلطان محمد خوارزمشاه بجانب بدوان هند گریخت و در جنگی که میان او و شمس الدین التتمش روی داد اسیر و مقتول شد. قطب الدین ایبک نیز چندگاهی حکومت غزنین را به دست گرفت ، لیکن از تاج الدین یلدوز شکست یافت و به هند گریخت . ایبک از غلامانی بود که سلطان معزالدین از تجار خراسانی در غزنین خریده ، و بر اثر لیاقتی که در او مشاهده کرده بود به مقامات عالی رسانید و چند فتح از فتوحات معزالدین بر دست همین غلام برآمد، و او بعد از فوت معزالدین محمد در عهد سلطنت غیاث الدین محمود چتر و لقب سلطانی از پادشاه غوری یافت و در سال 602 ه' . ق. در لاهور بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال 607 ه' . ق. درگذشت ، و مدت سلطنت اوبا چتر و سکه و خطبه چهار سال و کسری بود. بعد از فوت قطب الدین ایبک ممالک هند میان چهار تن از ممالیک غوری تقسیم شد و بدین ترتیب سند را ناصرالدین قباجه در تصرف آورد، و دهلی به شمس الدین التتمش رسید، و ممالک لکهنوتی به ملوک خلج رسید، و لاهور گاه در تصرف ناصرالدین قباجه و گاه در تملک تاج الدین یلدوز و زمانی در تملک شمس الدین التتمش بود. ناصرالدین قباجه از بندگان معزالدین محمد بود که بعد از کسب شهرت و امارت به دامادی ملک قطب الدین ایبک رسید و بعد از آن مولتان و ولایت سند را تا لب دریا در تصرف آورد، و پس ازآن چندی در توسعه متصرفات خود کوشید، و هنگام حمله مغول به مولتان و محاصره آن در سال 621 ه' . ق. مقاومت مردانه کرد، و عاقبت پس از بیست ودو سال امارت در سال 624 ه' . ق. بعد از شکستهایی که از شمس الدین التتمش یافت خود را غرق کرد، و مدت حکومت او به پایان رسید. شمس الدین التتمش که با عنوان سلطان حکومتی قوی در هندوستان ایجاد کرد، هم از بندگان ترک بود که نخست او را از ترکستان به بخارا بردند و به خاندان صدر جهان فروختند و بعد از آن که چند بار به معرض خرید و فروش درآمد در دهلی به قطب الدین ایبک فروخته شد و داستان فروختن او به قطب الدین ایبک خود شرح مفصل دارد که منهاج سراج در طبقات ناصری بتمامی آورده است .التتمش بعد از وصول به مقامات مهم لشکری و اظهار جلادت و شجاعت معتوق شد و در زمره احرار درآمد، و بعد از فوت قطب الدین ایبک در سال 607 ه' . ق. بر تخت امارت دهلی نشست ، و سپس با تاختهایی که بر امرا و ممالیک اطراف برد، متصرفات خود را توسعه داد و بسیاری از ملوک و امرا را از میان برد و یا مطیع و منقاد خود ساخت ، و از خلیفه فرمان سلطنت گرفت و تا سال 633 ه' .ق. به کامرانی سلطنت کرد و سلسله ای را به نام سلسله شمسیه بوجود آورد که تا سال 686 ه' . ق. حکمروایی داشتند. تشکیل حکومتهای ممالیک هند و سلسله امرای خلجی که در همین اوان اتفاق افتاد، مصادف بود با آشوبهای خراسان از دست خوارزمیان و حملات مغول و ویرانی ماوراءالنهر و خراسان ، و به همین سبب بسیاری از اهل علم و ادب که روی قرار در اوطان خود نداشتند به هندوستان گریختند، و در خدمت ممالیک پذیرفته شدند و در نتیجه از آغاز قرن هفتم هجری به بعد هند یکی از مراکز مهم زبان و ادب فارسی شد. (از تاریخ ادبیات در ایران تالیف صفا ج 2 صص 50 - 58 به اختصار). نامهای ملوک وحکام غور بشرح زیر است :
غوریان یا شنسبانیان
(افغانستان و هندوستان)
الف - غوریان فیروزکوه وغزنه (شاخه اصلی) :
- 1عزالدین حسین بن حسن بن محمد
- 2 قطب الدین محمد (در فیروزکوه ، متوفی بسال 541).
در حدود سال 540. سیف الدین سوری (در غزنه - متوفی به سال 543). بهاءالدین سام (در فیروزکوه از 543 تا 544).
- 3علاءالدین حسین جهانسوز (غور، سپس غزنه و فیروزکوه) .
- 4 سیف الدین محمدبن حسین (فیروزکوه ، متوفی به سال 558) .
غیاث الدین محمدبن سام (در غور).
شهاب الدین محمد غوری بن سام (غزنه ).
- 5غیاث الدین محمدبن سام (متوفی به هرات بسال 599).
شهاب الدین ، سپس معزالدین (عامل سابق غزنه).
- 6معزالدین محمد غوری بن سام (متوفی بسال 602).
علاءالدین محمدبن شجاع الدین علی (در غور).
ممالیک چهارگانه علاءالدین محمد که کشورها را میان خود تقسیم کردند و هر کدام از ایشان لقب «معزی » گرفتند، به اسامی زیر:
الف - قطب الدین ایبک (در لاهور پس از آن دردهلی از 602 تا 607).
ب - تاج الدین ییلدز (در غزنه از 602 تا 611/ 612/ 613).
ج - ناصرالدین قباجه (در سند و ملتان و اوج از 602 تا 624) .
د - بختیار محمد خلجی (در لکهنوتی ).
-7غیاث الدین محمودبن محمدبن سام (در غور مقتول به سال 609).
- 8بهاءالدین سام بن محمود
صفر 609
- 9علاءالدین اتسزبن حسین ، (سلطان اسما، عامل خوارزمشاه ).
- 10علاءالدین یا ضیاءالدین محمدبن شجاع الدین علی 611 (سلطان اسما، عامل اتسز خوارزمشاه تا 612).
ب - غوریان بامیان و طخارستان :
- 1فخرالدین مسعودبن حسین (برادرزادگان وی اورا معزول کردند).
- 2شمس الدین محمدبن مسعود
- 3بهاءالدین سام بن محمد
- 4جلال الدین علی بن سام (مقتول به دست خوارزمشاه - 612).
حکام غور
سیف الدین حسن قرلغ (والی از جانب جلال الدین منکبرنی ) .
حدود 621
ناصرالدین محمدبن حسن قرلغ (متوفی در حدود 658).
(از معجم الانساب زامباور ج 2 صص 419 - 422).
غوریان مالوه : مالوه به فتح واو یکی از قدیمترین دولتهای طایفه رجپوت است . پایتخت اسلامی آن در شهر مَندو قرار داشت که آن را هوشنگ غوری ساخته بود. از ملوک مسلمان دو سلسله یکی بعد از دیگری در مالوه سلطنت کرده اند: غوریان و خلجیان . سلسله نخستین را دلاورخان غوری از حکام سلاطین دهلی تشکیل داد و شامل او و پسر و نواده وی بیش نیست . اینک اسامی آنان:
دلاورخان غوری 804
هوشنگ الب خان بن دلاور808
محمد غزنی خان بن هوشنگ 838
طبقات سلاطین اسلام تالیف لین پول (صص 279 - 280). و رجوع به کامل ابن اثیر ج 11 ص 73، تذکرة الملوک چ 2 ص 82، طبقات سلاطین اسلام چ لین پول ص 262 و 264 و 265، فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ، فهرست تاریخ گزیده ، فهرست لباب الالباب ، فهرست سبک شناسی تالیف بهار ج 2 و 3، قاموس الاعلام ترکی ج 5، نخبة الدهر دمشقی ص 263 و آل شنسب در همین لغت نامه شود: به هیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 111). و چون خبر دیه و حصار ومردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 114).
اسطوره حسین کرد شبستری افسانه ای (بر گرفته از وبلاگ جیرفت سیتی حسین گیلانی):
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دوره‌ی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم " مسیح تبریزی " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ می‌اندازد و می‌گوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت می‌شکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.
اما چند کلمه بشنو از " بوداق خان بلخی " و " قره چه خان مشهدی "، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای " ببراز خان " و " اخترخان " و هرکدام را چهل حرامی‌ ازبک در یمین ویسار. آنها را می‌فرستند به سر تراشی شاه عباس و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.
آنها راه می‌افتند و در بیابانی دو راه می‌بینند. یکی به اصفهان می‌رفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش می‌روند اصفهان و ببراز خان و حرامی‌هایش به تبریز.
ببراز خان می‌رسد تبریز و می‌بیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست و پا کنند می‌فهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و می‌روند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار می‌شود که هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس می‌زنند. شب می‌شود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را می‌بندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، می‌رود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایه‌ای نرم از هم می‌درد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامی‌ها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان می‌تراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران می‌روند ضرابخانه می‌بینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به " میر یاشار " حاکم تبریز می‌برند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده می‌بینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسیح در تبریز می‌شوند. قاصد، گردآلوده می‌رسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس می‌گوید و شاه، مسیح را می‌فرستد که علاج ببراز خان کند.
اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر می‌شود، او و حرامی‌ها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان می‌شود دستبرد و سر تراشی اشراف.
پهلوان مسیح می‌رسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر می‌زنند که ببراز خان خود را آفتابی کند که آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال می‌شود و به حرامی‌ها می‌گوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم یکی ازشما ها خبر به " قره چه خان " و "بوداغ خان " ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.
ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، می‌رود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.
می‌رسد چهار سوق و با آجری که از دیوار می‌کَنَد می‌زند به کاسه‌ی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همدیگرفرو می‌ریزند. پهلوان مسیح نعره می‌زند که:" کیستی و اگر حمام می‌روی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبه‌ی سپر یکدیگر آشنا می‌کنند می‌بینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح می‌شکافد و با ناله ای در می‌غلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر می‌رسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین می‌ریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر می‌شود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر می‌شنود که می‌گویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی می‌گویند که او سراغ تورا می‌گیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفه‌ی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه می‌آورند که می‌بیند چوپان خودش " حسین کرد سبستری " است و رندانی می‌خواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.
مسیح که این شجاعت را از اوشاهد می‌شود خوشنود شده و با خود می‌گوید: " تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق می‌فرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. "شبانه در چهارسوق طبل می‌زنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش می‌خورَد در عجب می‌شود. حرامیان خبر از زخمی‌شدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تیغی در کاسه‌ی مشعل می‌زند و نعره ی حریف به گوشش می‌خورد تازه می‌فهمد که این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری می‌گوید: " شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! " ببراز خان می‌گوید: " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمده‌ام مادرت را به عزایت بنشانم. " حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامی‌ها که در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند و اما با فریاد " یا علی آقا مدد "، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: " برو که به هرکس می‌خواهی خبر ببر!"
مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که به" قره قیطاس " معروف بود.
حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب چند خانه را دستبرد می‌زنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند.
شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی می‌افتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسیح در عزیمت‌ش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زیور می‌داد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.
روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه می‌آید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده و مهمانخانه‌ای است و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش " کافرقیزی." رقص، پیاله از شراب کرده و دل وایمان به یک غمزه می‌ربود. " کافرقیزی رقاص " دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم " کافرقیزی ر قاص " ریخت و دو سه شبی را رفع ملالی کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بی‌درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک، شاه عباس و شیخ بهایی نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.
القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم می‌شکند و پهلوان مسیح می‌گوید: " خوش آمدی لوطی! "اخترخان می‌گوید: " تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمی‌آمدی که تو را در آسمان می‌جستم و در زمین گیر م آمدی."
اخترخان و پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی شده و قوچ‌وار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و حسین کرد شبستر ی دید که پهلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت. شاه عباس و شیخ بهایی دید ند که یک اجل برگشته ای دارد پیش می‌تازد و می‌گوید: " به ذات پاک علی ولی الله قسم که سر ِ تو از بدن جدا می‌کنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق می‌ریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشه‌ای سر بلند کردندو اما او، شیری بود گرسنه که در گله‌ی روباه افتاده و از کشته پشته می‌ساخت و هرکس را می‌دید چهار حصه‌اش می‌کرد.
داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون می‌کشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: " اگر ندانی بدان که اخترخان و حرامی‌ها را به مالک دوزخ سپرده و خود می‌روم به پابوس امام رضا که می‌گویند قلندرا‌ن و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ می‌بُرّند." شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند غریبه است و اما اژدها مانندی بی‌قرینه. گفتند: "تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمی‌روی که خلعت بگیری و جهان پهلوان دربار شوی؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل " قره چه خان مشهدی " و " بوداغ خان بلخی " را بتراشم و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم می‌روم به هندو ستان که خراج هفت ساله‌ی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح می‌گفت: " شاه جهان " قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. "
آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: " اگر در عالم کسی مرد است " حسین کردشبستری " است. "
القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردی‌اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان می‌گیرد و می‌رسد به مشهد و می‌بیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو می‌کند به گنبد و می‌گوید: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم که محبان مولا علی در رنجند. "
چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی " قره چه خان مشهدی " که هم قسم و یتیم " بوداغ خان بلخی " بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری به سر تراشی " قره چه خان " رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را می‌دید می‌زد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده است. " می‌رسد بالا سر " قره چه خان" واورا که در عالم خواب بود با پنجه‌ی عیاری از هوش می‌اندازد و می‌برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را می‌گیرد و نامه‌ای بالا سرش می‌گذارد که نوشته بود: " من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح پهلوان نامی‌شاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از کشته پشته نساخته‌ام همچنان یتیمی‌شاه عباس را بکند و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. "
قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که دستش رو شده و چه خطا ها که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که این حکمداری را از او می‌گرفت و اما حالا به شکلی می‌شود آب رفته را به جوی باز گرداند. " بوداغ خان " نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاکری شاه عباس د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : " هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته به دادخواهی بیاید و اگر کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است. همه موظفند که بیش از پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است. "
مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان می‌رفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی‌، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " که از " جهان شاه "، مالیات هفت ساله‌ی ایران را بگیرد.دشت و هامون به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر. " بهرام گلیم گوش " که نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد. اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت. سپس نعره‌ای بر کشید و گفت: " به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت ساله‌ی ایران را می‌خواهد. "
جهان شاه که از قبل آوازه‌ی حسین کرد شبستری را شنیده بود و حالا هم چون می‌دید که یلی مثل " بهرام گلیم گوش " را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذیرفت. گفت: " اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش می‌دهی. "
حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانه‌ای خوش می‌گذراند، به دسیسه ی زیبارخی " شیوا " نام که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام می‌رفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب می‌کنند که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی پیدا می‌شود با راه پله هایی که به یک معبدی می‌رسید." طالب فیل زور " که می‌بیند زیر این آوار اگر فیل هم بود می‌مرد مژده به " جهان شاه " می‌بَرد.
اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ " شیوا " که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقه‌اش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.
حسین کرد شبستری روزی تما م با آنها جنگید و دمدمه‌های غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت ساله‌ی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.
حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان که همه باج و خراج "جهان شاه " بود وارد اصفهان می‌شود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق می‌دهد و تا فلک کج مدار، آن برهم زننده‌ی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمی‌آید، با عیش و فخر تمام زندگی می‌کند.