به سرعت وارد ده شدم. در کوچه منحصر بفرد آن هیچکس دیده نمیشد. در منتهیالیه ده در داخل یکی از خانهها نور ضعیفی دیده شد. بدون شتابزدگی خود را به آن خانه رسانیدم و از پرچین گذشته چند قدم جلو رفتم نزدیک در اتاق سه نفر مرد با هم نجوا میکردند. خیلی با احتیاط خانه را دور زده از دیوار پشت آن بدون زحمت بالا رفتم. قسمت عقب کلبه را انبار تشکیل میداد. از سوراخ وسط سقف که گویا هواکش بود داخل انبار را نگاه کردم. مملو از کاه بود. با یک خیز بدون سروصدا به داخل کاهها پریدم. اشتباه بزرگی بود. بین اطاق و انبار در قسمت بالا دیواری وجود نداشت. اگر کمترین صدائی ایجاد کرده بودم، از داخل اطاق شنیده میشد. چند لحظه روی کاهها بدون حرکت ماندم و بعد رفتهرفته خود را کاملا میان آنها فرو بردم. انگشتان دست و پایم که در اثر سرما قادر بحرکت نبود، پس از دو سه دقیقه در میان کاه جانی گرفت.آهستهآهسته سرم را بلند کرده از فراز کاهها داخل اتاق را که با چراغی گردسوز روشن میشد، نگاه کردم. اطاق بزرگی بود. در اولین دید وسائل داخل آن توجهم را جلب کرد. وسائلی که هیچگونه تناسب با آن ده و آن اطاق نداشت. یک لابلاتوار کامل بود. با شیشهها و وسائل آزمایشگاهی،سه نفر مردی که خارج از اطاق مشغول صحبت بودند، هنوز وارد نشده بودند. فقط همان مرد ریشو که در همدان سوار اتومبیل شده بود، در انتهای اطاق پشت به در ورودی تقریبا روبروی من با مرد دیگری گفتگو میکرد. انبار تاریک بود و احتمال اینکه مرا ببینند وجود نداشت. بجلوتر خزیدم حالا صحبت آنها به وضوح شنیده میشد.مرد ریشو میپرسید:
-همه وسائل همینجاست؟
با شنیدن صدای او خون در رگهایم منجمد شد او پسر من شهباز بود.
-بله.البته نه همه وسائل. ولی قسمت اعظم کار ما در اینجاست. تو با دو نفر دیگر از بچهها اینجا کار میکنی. فردا صبح آنها تو را در جریان همه کارها قرار میدهند و تو باید سعی کنی زودتر به کارها وارد بشی که بآنها کمک کنی.
-باید ترتیبی داده شود که من فردا از همدان با پدرم بوسیله تلفن تماس بگیرم. مدتی است باهم صحبت نکردیم، ممکن است نگران بشود و دست به یک کارهائی بزند. آنوقت همه کارها خراب میشود.
به یک باره همه چیز برایم روشن شد. این توطئه از جانب پسرم شهباز بود. آن هم علیه پدرش که دنیا را در وجود او میخواست. ولی هنوز نمیخواستم باور کنم بازهم گوش کردم.حرفهای مخاطب او برایم توضیح بیشتری بود.
-اما خودمونیم خیلی جالب است پسر جنس را میسازد. آنوقت پدرش آنها را آب میکند. و با این جمله صدای قهقهه هر دو در اطاق طنین افکند. چیزی نمانده بود از شدت عصبانیت فریاد بزنم، این بار واقعا دنیا برایم به پایان رسیده. این پسرم بود که آیرویم را، آسایشم را،و بالاخره زندگیم را به بازی گرفته بود و در سن پیری پس از یک عمر زندگی شرافتمندانه آلت اجرای مقاصد جنایتکارانه خودش و دیگر رفقای شریفش؛! قرار داده بود. شهباز من به کرکسی پلید مبدل شده بود که از لاشه پدرش تغذیه میکرد.بعد از آن، همه چیز بدون ارده من اتفاق افتاد. اسلحه قدیمی را که با خود داشتم از بغلم بیرون آورده و از داخل انبار تاریک مستقیم بطرف قلب شهباز تنها پسرم نشانه گرفته و ماشه را کشیدم چند لحظه بعد که چشمانم را باز کردم.........بازپرس صحبتش را قطع کرد.
ببخشید فرمودید وقتی چشمانتان را باز کردید،آیا منظورتان این است که موقع شلیک و قبل از آن چشمانتان بسته بود؟
-فکر میکنم همینطور باشد،بهرحال وقتی چشمانم را باز کردم منظره اطاق فرق کرده بود سه نفر که بیرون بودند، داخل اطاق ایستاده و به شهباز که به پشت روی زمین افتاده بود خیره شده بودند. پیدا بود که با همان یک گلوله به زندگیش پایان داده، اما مردی که معلوم بود نسبت به دیگران تسلط دارد در حالیکه اسلحه کمری خود را بدست گرفته بود بدیگران نهیب زد.
-معطل چی هستید منتظرید مأمورین همینجا دستگیرتان کنند.
عجب اینکه آنها فکر میکردند از بیرون به شهباز تیراندازی شده. آنهم بوسیله مأمورین.همگی با سرعت بطرف خارج دویدند در اطاق پشت سر آنها باز ماند. باد شدیدی چراغ داخل اطاق را خاموش کرد. احساس کردم که همه چیز در داخل اطاق مرده بود. حتی خود من که صدای ضربان قلبم بوضوح بگوشم میرسید درام زندگی من هم در همان لحظه پایان یافته بود. نمایش به انتها رسیده و پرده افتاده بود و من آخرین نفری بودم که صحنه را ترک میکردم. مشاعرم را به کلی از دست داده بودم. آنگاه که سرم را از روی فرمان اتومبیل برداشتم و بخارج نگاه کردم با بررسی اطرافم تا اندازهای جریانات شب قبل بیادم آمد. آفتاب همهجا را گرفته بود. از آن لحظه تا موقعی که به خانه رسیدم چیزی بخاطر ندارم و بعد از آن هم تا روزهای بعد که برای تشخیص هویت پسرم احضار شدم به یک نوع حالت گیجی دچار بودم. درمورد علت مرگ او چیزی بمن نگفتند و من هم چیزی نپرسیدم. آنها خیال میکردند از دیدن جنازه پسرم شوکه شدهام. تا امروز که یک ماه از آن روز میگذرد دراین مورد با هیچکس حرفی نزدم. اصولا در را بر روی خود بستهام و دیگر با کسی مراوده ندارم. تنها روزنامهفروش است که هرروز روزنامه های یومیه را بدر منزل آورده و بدستم میدهد. در همین روزنامهها بود که عکس همان شخص که از مقابل منزل تا آن ده تعقیب کرده و هیچگاه نیز قیافهاش از خاطرم نمیرود، چاپ شده بود. آنها دستگیر شده و در دادرسی ارتش میبایست محاکمه شوند. در روزنامه موضوعی نوشته شده بود که خیلی بیشتر جلب توجهم را کرد یکی از قاچاقچیان به قتل شخص ناشناسی متهم شده بود که روزنامه قول داده بود در شمارههای بعد دراین مورد اطلاعات بیشتری در اختیار خوانندگان بگذارد. ولی هیچوقت به وعده خود عمل نکرده، ابتدا خوشحال شدم که از پسرم بعنوان یک قاچاقچی اسم برده نشده. ولی بعد متوجه شدم که نمیتوانم ساکت بمانم. همه چیز برای من تمام شده،چرا من بقتل پسرم اعتراف نکنم! آقای بازپرس اشتباه نکنید. این اعتراف نه بخاطر سبککردن بار گناه قاچاقچیان است زیرا که آنها خود میدانند که مجازات سنگینی در انتظارشان است. بلکه بخاطر اینست که شما و همه بدانید این یک انتقام شخصی است. با دلایلی که ذکر کردم و حالا فکر میکنم چیزی را ناگفته نگذاشته باشم.
-آقای پژند متأسفانه و یا بهتر بگویم خوشبختانه شما اشتباه میکنید،خواهش میکنم تا صحبتهایم تمام نشده حرفم را قطع نکنید اول بگوئید این همان سلاح نیست که بطرف پسر خودتان تیراندازی کردید.
با ادای این جمله اسلحه قدیمی را روی میز مقابل چشمان از حدقه بیرون آمده مخاطبش قرار داد.
-بله....کاملا همان است،از کجا پیدا کردید.
-پس گوش کنید این اسلحه در نزدیک همان خانه پیدا شده و از لوله آن شاید سالها است که گلولهای خارج نشده.
-منظورتان را نمیفهمم یعنی ادعا میکنید.....
-این من نیستم که چنین ادعائی میکنم. بلکه نظر کارشناس است.
-من خودم صدای شلیک را شنیدم.
-کاملا حق با شما است گلولهای که در خزانه این اسلحه باقی مانده بود نشان میداد که باروت داخل فشنگ فاسد شده ولی چاشنی که دارای محفظه کاملا مسدودی است، سالم مانده. شما ماشه اسلحه را کشیدید. چاشنی منفجر شده، ولی باروت عمل نکرده. بالطبع گلوله نیز پرتاب نگردیده است.
-پس چطور پسرم کشته شده،این غیرممکن است.
-اشتباه شما در این است که خیال میکنید او بدست شما کشته شده است. خواهش میکنم به حرفهایم گوش کنید تا همه چیز برایتان روشن شود. همان لحظهای که شما چشمهایتان را بستید و در خیال آن بودید که ماشه اسلحه را فشار دهید، قاچاقچیان و یا بقول شما دوستان پسرتان وارد اطاق شده و سردسته آنها از پشت به پسر شما شلیک کرد. یعنی درست همزمان با عمل شما و این بود که وقتی شما چشمهایتان را باز کردید از اصل موضوع چیزی نفهمیدید.
-ولی این موضوع صحیح بنظر نمیرسد آنها با هم همدست بودند من خودم شنیدم که چه میگفتند.
-ظاهرا اینطور بود. ولی باید بدانید که پسر شما فردی از جانگذشته و شرافتمند بود که با مأمورین مبارزه با موادمخدره همکاری میکرد. او با هر وسیلهای که بود حتی به قیمت ناراحتی پدر که واقعا به او احترام قائل بود و دوستش میداشت و با از دست دادن جانش موفق شد مرکز قاچاق را کشف کرده و همانشب بمأمورین اطلاع بدهد که به راهنمائی یک یاز قاچاقچیان برای اولینبار به مرکز تولید و آزمایشگاه آنان خواهد رفت و مأمورین دورادور از همدان به تعقیب آن دو نفر پرداختند. که اتفاقا متوجه شدند که شخص دیگری نیز که شما باشید آنها را دنبال میکنی.د ولی یکی از مأمورین که همراه آنها بود و شما را میشناخت و از جریان شما و پسرتان مطلع بود به موضوع پیبرد و قرار شد از دور هردو اتومبیل را تعقیب کنند. شما گفتید هنگامیکه اتومبیل را نزدیک ده متوقف کرده و از آن خارج شدید صداهائی به گوشتان خورد که فکر کردید اوهام بوده ولی این صدای همان مأمورین بودند که از ماشینهای خود دورتر از شما پیاده شده بودند. (البته این استنباط خود من است که از حقیقت نیز دور نیست) و بعد نیز که شما از پرچین آن خانه دهاتی گذشتید، ملاحظه نمودید که آن سه نفر باهم مشغول صحبت هستند. باید این موضوع را اضافه کنم که وقتیکه پسر شما همراه آن دیگری از همدان عازم ده شدند به وسیله شخص یا اشخاصی که در آزمایشگاه بودهاند اطلاع داده میشود که شهباز از مأمورین دولت است و با آنها تماس گرفته و عنقریب پس از ورود آنها مأمورین نیز سرخواهند رسید و در همین اوان شهباز وارد آن خانه میشود و شما آن لحظهای که ناظر گفتگوی آن سه مرد بیرون اطاق بودید گویا همین موضوع مورد بحث آنها بوده و درهمان وقت تصمیم میگیرند که شهباز را سربهنیست کنند. وارد اطاق میشوند و از پشت گلولهای باو شلیک میکنند.بله شهباز برای جلب اعتماد قاچاقچیان حاضر شد بظاهر نقش گروگان را ایفاء کند و با خاطرات زیاد برای خودش و ایجاد نگرانی و مشقت برای شما موفق گردید به تنهائی (البته با کمک ناآگاهانه شما)کانون آنها را کشف کند و حالا برای بزرگداشت این مرد...بقیه صحبتهای بازپرس نظامی برای او مفهوم نبود قطرات اشک گونههایش را خیس کرده بود.گریه او از روی شادی بود. ساعت دیواری دو ضربه به علامت ساعت دو را نواخت و این پایان وقت اداری بود.
بازپرس آن روز،کار زیادی انجام نداده بود. ولی راضی بنظر میرسید چون در کار او کمیت شرط اصلی نیست او واقعیت را درمییابد و حقیقت را روشن و بازگو میکند این اساسیترین وظیفه است که امروز بآن عمل کرده بود،زیر بازوی مرد را گرفته و بطرف در خروجی هدایت کرد و به کلماتی که او زیر لب زمزمه میکرد، گوش فراداد سالخورده با خود میگفت:
-پس او کرکس نبود،او شهباز بود که به افسانهها پیوست.
و به صدای بلندتر گفت او سیمرغ بود.
« مجله ی مهنامه قضایی » اردیبهشت و خرداد 1350 - شماره 62 و 63
منبع: راه مقصود