مریم نظری در تازه ترین مطلب خود در وبلاگ زنان ایرانی نوشت:
رفته بودم دادسرای کیفری استان، برای مصاحبه با یک قاضی. مصاحبه ام انجام نشد. نامه نگاری های ادارای درست انجام نشده بود. پیش از آنكه دادگاه را ترك كنم توی راهروها قدم زدم و با شاكی ها، با متهم هایی كه پشت در دادگاه منتظر بودند گپ زدم. زنی كه نمی توانست روی پله بنشیند چون ۶ مرد به او تجاوز كرده بودند و شوهرش كه از خشم می لرزید و مدام می گفت: «باید همه شون رو بكشم. به خدا كه همه شون رو می كشم.» آن طرف تر پسری ایستاده بود که یکی از آن ۶ نفر بود. خیلی جوان بود به زحمت ۲۰ سال داشت. دستبند به دستانش بود و خاموش ایستاده بود. شبیه همه آدم های خیابان. شاید در مترو یا اتوبوس کنار من ایستاده بود. شاید یک روز بی صدا در خیابان از کنار من رد شده بود. چه كسی باور می كرد كه یك زن را بدزدد و یك هفته توی خانه اش زندانی اش كند؟
مردی كه همسرش را كشته بود چون فكر كرده بود به او خیانت می كند درست کنار پدر و مادر زنش ایستاده بود. مرد می گفت دلایلی دارد که برای قاضی رو می کند. با هر جمله ای که می گفت دستانش را تکان می داد تا صدای سربازی که دستش به او دستبند زده شده بود در آمد. پدر زن کمرش شکسته بود. آشکارا گریه می کرد. مادر زن اما خشمگین بود و می گفت با تهمت دامن دخترم لکه دار شده است.
نوجوانانی که دستانشان به دست هم دستبند زده شده بود. در یک نزاع خیابانی چاقو کشیده بودند و یکی شبیه خودشان را کشته بودند. یکی هم سن و سال خودشان. حالا دیگر نیمکت هایشان در مدرسه خالی است. ۴ نفر در زندان و یکی هم در گورستان شهر زیر خروارها خاک خوابیده است. مادری که سیاه پوشیده بود همراه با پسرش که حالا دیگر تنها فرزندش محسوب می شد نفرینشان می کرد. پدر یکی از متهم ها به پسرش کیک و آبمیوه می داد تا بخورد.
راهروهای دادگاه سیاه نبود. خاکستری بود. هیچ کدام از آدم هایی که دستبند به دست داشتند سیاه نبودند هیچ کدام از آن هایی که آمده بودند برای احقاق حقشان هم سفید نبودند. همه خاکستری بودند. حالا یکی خاکستری تیره و یکی خاکستری روشن. فرق کسی که پشت صندلی می نشیند تا قضاوت کند، یا كسی كه در جایگاه شاكی ایستاده با متهم ها یك لحظه است. یك ساعت است. اگر آن لحظه را از زندگی متهم ها حذف كنیم همه آدم ها شبیه به هم هستند.