شکلکهای یاهو در زبان شعرا!!!!










به چشمك اين همه مژگان به هم مزن يارا!
كه اين دو فتنه به هم مي‌زنند دنيا را
شهريار






گاهي به نوشخند لبت را اشاره كن
ما را به هيچ صاحب عمر دوباره كن
فروغي بسطامي





خيال حوصله بحر مي‌پزد هيهات
چه‌هاست در سر اين قطره محال‌انديش
حافظ





عجب عجب كه برون آمدي به پرسش من
ببين ببين كه چه بي‌طاقتم ز شيدايي
مولانا







آرامِ دل غمگين، جز دوست كسي مگزين
في‌الجمله همه او بين، زيرا همه او ديدم
فخرالدين عراقي





منم شرمنده زين ياري كه كردي
همين باشد وفاداري كه كردي
وحشي بافقي




بده يك بوسه تا ده واستاني
از اين به چون بود بازارگاني!؟
نظامي




ما را همين بس است كه داريم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و كنار نيست
عبيد زاكاني




چندين شكستِ كارِ منِ دلشكسته چيست؟
اي هرزه‌گرد مگر نيست كار دگرت؟
وحشي بافقي





مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشير زد گيتي، تو را مشت
پروين اعتصامي





گفتي تو نه گوشي (!) كه سخن گويمت از عشق
اي نادره گفتار كجا گوش‌تر از من؟
شهريار





آخرالامر گل كوزه‌گران خواهي شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني
حافظ




جمالش كرد حيرانم، چه ماه است آن نمي‌دانم
كه چشم از كشف ماهيت، نمي‌بندد تأمل را
اوحدي مراغه‌اي




كي توان حق گفت جز زير لحاف
با تو اي خشم‌آور آتش‌سجاف!
مولانا




دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف
اي خضر پي‌خجسته مدد كن به همتم
حافظ




در راه عشق وسوسه‌ي اهرمن بسي است
پيش آي گوش دل به پيام سروش كن
حافظ




خواهم از گريه دهم خانه به سيلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مكنيد
محتشم كاشاني




مي مي‌كشيم و خنده‌ي مستانه مي‌زنيم
با اين دو روزه‌ي عمر چه‌ها مي‌كنيم ما
صائب تبريزي




به حال سعدي بيچاره قهقهه چه زني
كه چاره در غم تو، هاي هاي مي‌داند
سعدي




از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي‌نهايت
حافظ




تو را زين پس جز فرشته نخوانم
ازيرا كه تو آدمي را نماني!
فرخي سيستاني




آن دگر گفت اي گروه زرپرست
جمله خاصيت مرا چشم اندرست
مولانا





مكن از خواب بيدارم خدا را
كه دارم خلوتي خوش با خيالش
حافظ




خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بي‌چشم مستت گر شرابم آرزوست
اهلي شيرازي




چون نمايد به تو اين دولت روي
رو در آن آر و به كس هيچ مگوي
جامي




نمي‌دانم كه دردم را سبب چيست؟
همي دانم كه درمانم تويي بس
اوحدي مراغه‌اي




گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نكنيم
حافظ




ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم
غم هجران تو را چاره ز جايي بكنيم
حافظ




آه از راه محبت كه چه بي‌پايان است
با دو منزل كه يكي وصل و يكي هجران است
صيدي




مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بيکاري
عجب كاري براي مردم بيكار پيدا شد!
صائب تبريزي




رو مسخرگي پيشه كن و مطربي آموز
تا داد خود از كهتر و مهتر بستاني
انوري




گر به خشم است و گر به عين رضا
نگهي باز كن كه منتظريم
سعدي




من مريض درد عصيانم كه درمانم تويي
دردمند اين‌چنين محتاج درمان شماست!
محتشم كاشاني




من چون نزنم دست كه پابند مني
چون پاي نكوبم كه توئي دست‌زنان
مولانا




حباب‌وار براندازم از روي نشاط كلاه
اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد
حافظ




مرا كه سِحر سخن در جهان همه رفته است
ز سِحر چشم تو بيچاره مانده‌ام مسحور
سعدي




اين بدان گفتم كه تا هر بي‌فروغ
كم زند در عشق ما لاف دروغ
عطار





مجلس تمام گشت و به پايان رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ايم
حافظ




اي غايب از نظر به خدا مي‌سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
حافظ



اين هم آخري:



اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره!