نقد لوکاس، توسط رابرت لوکاس در سال ۱۹۷۶ مطرح شد. در آن زمان ساختن و برآورد مدلهای معادلات همزمان بسیار بزرگ و استفاده از نتایج آنها برای سیاستگذاری بسیار باب شدهبود. نقد لوکاس بیان میکند سادهلوحانه است که تصور کنیم میتوانیم تاثیرات یک تغییر سیاست اقتصادی را کاملا بر مبنای روابط منعکس شده در دادههای گذشته پیش بینی کنیم. به عبارت دیگر، پارامترهای برآوردشده یک مدل حتی در صورتی که از لحاظ آماری کاملا معتبر باشند، در اثر سیاست (قواعد بازی) جدید میتوانند تغییر کنند. بنابراین نتیجه گیریهای سیاستی بر مبنای این مدلها به صورت بالقوه گمراه کننده است. این نقد، استفاده گسترده از مدلهای اقتصادسنجی که فاقد پایه های تئوریک اقتصادی دینامیک بودند زیر سوال برد.
به عنوان یک مثال اقتصادی، رابطه منفی بین بیکاری و تورم که به منحنی فیلیپس معروف است در صورتی که حاکمان یک کشور قصد بهرهگیری زیاد از آن را داشتهباشند فرو میریزد زیرا افزایش دادن مداوم تورم به امید اینکه بیکاری را برای همیشه پایین نگه دارند بالاخره باعث خواهدشد تورم انتظاری بنگاهها افزایش یابد و تصمیمات استخدامی آنها تغییر یابد. پس اینکه تحت سیاستهای پولی اوایل قرن بیستم تورم بالا با بیکاری کم مرتبط بوده است بدین معنا نیست که انتظار داشتهباشیم تحت همه رژیمهای متفاوت سیاست پولی نیز تورم بالا به بیکاری کم منجر شود.
نقد لوکاس پیشنهاد میدهد که اگر قصد پیشبینی درست اثرات یک سیاستگذاری را داریم، باید «پارامترهای عمیق» یعنی پارامترهای مرتبط با ترجیحات افراد، تکنولوژی بنگاهها و قیود منابع را مدل کنیم. این دیدگاه باعث رونق اقتصاد کلان با پایهٔ خرد شد