هر انکه اهل درد نیست مرد نیست- بخون جریان فاطمه را
سلام
دیروز روز خیلی عجیبی بود برام
به توصیه یکی از خوبان رفتم وسیله ای را بردم خونه یه بنده خدایی
در زدم مردی امد که پاهاش مشکل حرکتی داشت و یه خرده اذیتش می کرد
گفتم من از طرف فلانی این وسیله آوردم
اون عزیز فرموده بودند در موردشون تحقیق کنید
من را بردند داخل منزل منظورم(زیرزمنیه که 16 تا پله می خورد و پایین می رفت و اگه روز برق می رفت تاریک تاریک میشد)
رفتیم داخل خانه تاریک ولو با لامپ روشن
ولی تمیز و پاکیزه
وارد خونه شدم دیدم یه تابلوی بزرگ یا صاحب الزمان زده و نوشته که
نشستیمبالای سرم نام تو را نقش نمودم
یعنی که سر من به فدای قدم تو
یه دختر کوچولو امد نشست تو بغل باباش و یواش با خجالت گفت:سلام
جواب داددم بهش. یه شکلات دادم بهش خیلی با اشتیاق گرفت
صحبت کردیم و متوجه چیزی شدم که وضع مالیشون زیاد خوب نیست
هر چی می پرسیدم و می گفت الحمد لله
خوبه راضی هستیم
حاج خانمش هم پشت پرده بود و اصلا بیرون نمی امد و معلوم بود داره چایی اماده می کنه
یک اتاق یکسره
به دخترش گفتم :خانم خانما اسمت چیه؟؟
گفت:فاطمه
گفتم میدونی کیه؟گفت مادر امام حسین
گفتم برو اسباب بازیهات را بیار با هم بازی کنیم؟؟
رفت یه دونه تشت شکسته اورد توش پر بود از ظرف شامپوی بچه که عکس حیوون بود روش
دیدم با اینها بازی می کنه
بعد این آقا رفت و من و فاطمه موندیم
گوش نمی کردم ولی صدا می امد یعنی می شنیدم که خانمش بهش می گفت چرا بهش گفتی جریان را؟؟
چرا؟؟راضی نیستم مننننننننن
من فهمیدم چیزی وسطه از فاطمه پرسیدم فاطمه من هم نی نی دارم می خوای ببینیش از موبایل بچه ها را بهش نشون دادم و بعد گفتم می خوای یه روز نهار بیارم خونتون باهاشون بازی کنی؟گفت آره
گفتم چی میدی بهشون بخوره:گفت مربای هویج
گفتم خانمی این صبحانه است نهار چی میدی (منظورم خاله خاله بازی بود)
گفت باز هم مربای هویج؟؟
گفتم دوست داری مربا را؟؟گفت آره ما همیشه مربا می خوریم؟گفتم خب نهار و شام که نمی خورید ؟؟گفت نه همیشه می خوریم مربای هویج؟؟
باباش آمد و معذرت خواهی کرد و بعد از کمی صحبت فاطمه به باباش گفت بابا اگه نی نی این عمو بیاد نهار بهش چی بدم فقط هویج؟؟
خلاصه میگن راست را می خواهی بشنوی از بچه بشنو؟؟
از آقا پرسیدم و قسمش دادم جریان چیه؟گفت:
ولی گریه کرد و گفت:و یواش یواش می گفت خانمم نشنوه
گفت ما سه ماهه صبحانه و نهار و شام هویج می خوریم
گفتم چی میگی؟گفت عادت کردیم و چیز دیگه ای نیست در آمدم اجازه نمیده
گفتم چرا سر کار نمیری؟گفت استخوان و مفاصلم مشکل داره و پاهام هی داره پرانتزی تر میشه نمیتونم کار کنم
توی یه نان فانتزی پزی کار می کردم که دیگه نمیشه برم
بلند شدم رفتم بیرون دلم گرفته بود فاطمه می گفت من هم میام فاطمه را بردم
موهایی بلند که چندین ماهه کوتاه نشده بود با روسری کهنه بسته شده بود و هوا سرد بود با موترو بردمش بیرون
یه مرغ خریدم و کمی هم گوشت و برگشتم و چند تاویفر و بیسکوییت برگشتیم خونه
مادرش تا دید خیلی ناراحت شد از دست فاطمه ویفر و آبمیوه را گرفت فاطمه گریه کرد و دوباره پس گرفت
خیلی ناراحت شده بود مادر فاطمه و معلوم بود
من اعتنا نکردم رفتم داخل خونه و بابای فاطمه نشسته بود
بعد از چند لحظه متوجه شدم بخاری خونشون یه بخاری داغون هست و خیلی خطر ناک
من با بغضی پر از گریه خدا حافظی کردم و چشمان معصوم فاطمه خیره بود به راه من
رفتم حرم خانم گریه کردم دلم گرفته بود
شب شهادت امام جواد بود و خیلی گریه کردم
دید گوشیم زنگ زد؟شماره غریبه است؟گوش را برداشتم دیدم بابای فاطمه است سلام کردم و پرسیدم چی شده گفت من بیمارستان تخصصی اطفال هستم
گفتم گوشی از کیه؟؟گفت یه آقایی خواهش کردم داد زنگ زدم
سریع رسوندم خودم را به بیمارستان دیدم فاطمه را سرم زدندو سفید شده
مادرش با چادری مشکی و کهنه و وصله دار داره گریه می کنه
پرسیدم چی شد؟گفت نمیدونم سرش گیج رفت و خورد زمین
گفتم کی؟گفت بعد از شام؟؟
گفتم از این هویجه؟دیگه؟:گفت نه امشب همون گوشتها را پختیم بخوریم
رفتم پیش دکتر :دکتر گفت //:معده این بچه به علت عدم مصرف گوشت ظرفیت این گوشت را نداشته و جواب کرده
خدایاااااااااااا چی می شنوم؟؟چی میگه؟؟
و به ذهنم سپردم اگر از این به بعد خواستی لقمه ای بخوریو لذتش را ببری
یادت باشد شاید کسانی هیچ موقع بوی غذای تو را نشنیده؟؟؟
خدا منو ببخشه این همه وقت بی خبر بودم از حال مومن
حالا که با خبر شدم کاری از دستم بر میاد؟؟
نوشته:حرف حساب ملتمس دعا