-
داستان طلب امرزش صادق هدایت
طلب آمرزشصادق هدايتباد سوزاني كه ميوزيد ، خاك و شن داغ را مخلوط ميكرد و بصورت مسافران ميپاشيد . آفتاب ميسوزاند وميگداخت. آهنگ يكنواخت زنگهاي آهنين و برنجي شنيده ميشد كه گا مهاي شتران با آنها مرتب شده بود . گردنشترها لنگر برميداشت، از پوزة اخم آلود و لوچة آويزان آنها پيدا بود كه از سرنوشت خودشان ناراضي هستند.كارون خيلي آهسته در ميان گرد و غبار از ميان راه خاك آلود خاكستري رنگ ميگذشت و دور ميشد.چشم انداز اطراف بيابان خاكستري رنگ و شن زار بي آب و علف بود كه تا چشم كار مي كرد، روي همموج ميزد و بعضي جاها ب ه شكل پشته هاي كوچك دو طرف جاده ممتد ميشد. فرسنگها ميگذشت بدون اينكه يكدرخت خرما اين منظره را تغييير بدهد، هر جا در چاله اي يك مشت آب گنديده بود ، دور آن خانواد ه اي تشكيلشده بود . هوا ميسوزاند ، نفس آدم پس ميرفت ، مثل اينكه وارد دالان جهنم شده باشند.سي و شش روز بود كه كاروان راه مي پيمود، دهن ها همه خشك، تن ها رنجور، جيب ها تهي، پولمسافران مانند برف جلو تابش آفتاب عربستان بخار ميشد.ولي امروز و قتيكه سر دستة مكاريها روي " تپه سلام " رفت و از زوار انعام گرفت، گلدسته هاي طلائينمايان گرديد و همة مسافران صلوات فرستادند، مثل اين بود كه جان تازه اي به كالبد رنجورشان دميده شد.خانم گلين و عزيز آقا با چادرهاي عبائي بور خاك آلود از قزوين تا اينجا در كجاوه تكان ميخو ردند . هرروزي بنظرشان يكسال مي آمد عزيز آقا خورد و خمير شده بود ، اما با خودش ميگفت : " خيلي خوبست ، چونبراي زيارت ميروم ."عرب پا برهنه اي با صورت سياه و چشمهاي دريده و ريش كوسه زنجير كلفت آهنين دردست داشت و بهران زخم قاطر ميزد و گاهي بر ميگشت و صورت زنها را يكي يكي برانداز ميكرد.مشدي رمضان علي كه مرد آنها بود، با حسين آقا ناپسري عزيز آقا در دولنگه كجاوه نشسته بودند و بادقت پولهايش را ميشمرد.خانم گلين رنگ پريده ، پردة ميان كجاوة خودشان را پس زد سرش را تكان داد و به عزيز آقا كه در لنگةديگر نشسته بود گفت :" از دور كه گلدسته را ديدم روحم پرواز كرد. بيچاره شاباجي قسمتش نبود ."عزيز آقا كه با دست خال كوبيده ، بادزن در دست ، خودش را باد ميزد جواب داد :" خدا بيامرزدش ، هر چه باشد ثواب كار بود. اما چطور شد كه افليج شده بود ؟"با شوهرش دعوا كرد، طلاق و طلاق كشي شد . بعد هم ترش ي پياز خورد، صبح از نصف تنه اش افليج شد .هر چه دوا درمان كرديم، خوب نشد. من با خودم آوردمش تا حضرت شفايش بدهد."" لابد تكان راه برايش خوب نبوده ."" اما روحش رفت به بهشت. آخر زوار همانوقت كه نيت ميكند و راه ميافتد اگر بميرد آمرزيده شده ."" هر وقت اين تابوتها را مي بينم تنم ميلرزد . نه ، من ميخواهم كه توي حرم بروم، درد دلم را با حضرتبكنم. بعد هم يك كفن براي خودم بخرم، آنوقت بميرم."" ديشب شاه باجي را خواب ديدم . دور از حالا ، شما هم بوديد . در باغ سبز بزرگي گردش مي كرديم . يكسيد نوراني با شال سبز عباي سبز ، عمامة سبز ، قباي سبز نعلين سبز جلو ما آمد . گفت : خوش آمديد صفاآورديد. بعد با انگشتش يك عمارت سبز بزرگ را نشان داد و گفت : برويد خستگيتان را در بكنيد. آنوقت از خوابپريدم ."" خوشا به سعادتش !"قافله با جنجال ميرفت و چاووش آن جلو ميخواند :" هر كه دارد هوس كرب وبلا بسم الله ،"" هر كه دارد سر همراهي ما بسم الله ."ديگري جواب ميداد :" هر كه دارد هوس كرب و بلا خوش باشد ،"باز اولي ميخواند :" چه كربلاست كه آدم بهوش ميآيد ،"هنوز نالة زينب بگوش ميآيد ."دوباره دومي جواب ميداد :" چه كربلاست ، عزيزان خدا نصيب كند ،خدا مرا بفداي شه غريب كند"چاووش اولي بيرقش را بحركت مي آورد و بفرياد بلند ميخواند :" بريده باد زباني نگويد اين كلمات !كه بر حبيب خدا ختم انبيا صلواتبه يازده پسران علي ابوطالببماه عارض هريك جدا جدا صلوات"و در آخر هر شعر تمام زوار دسته جمعي صلوات بلند ميفرستادند.گنبد طلائي باشكوهي با مناره هاي قشنگش پديدار شد و گنبد آبي ديگري قرينة آن نمايان گرديد كه ميانخانه هاي گلي مثل وصلة ناجور بود . نزديك غروب بود كه كاروان وارد خياباني شد كه دو طرفش ديوارهايخرابه و دكانهاي كوچك ب ود. در اينجا ازدحام مهيبي بر پا شد : عربهاي پاچه ور ماليده ، صورتهاي احمق فينهبسر، قيافه هاي آب زير كاه عمامه اي با ريشها و ناخنهاي حنا بسته و سرها تراشيده تسبيح ميگردانيدند و بانعلين و عبا و زير شلواري قدم ميزدند . زبان فارسي حرف ميزدند ، يا تركي بلغور مي كردند ، يا عربي از بيخ گلوو از توي روده هايشان در ميآمد و در هوا غلغل ميزد . زنهاي عرب با صورتهاي خال كوبيدة چرك چشمهايواسوخته ، حلقه از پره بيني شان گذرانده بودند . يكي از آنها پستان سياهش را تا نصفه در دهن بچة كثيفي كهدر بغلش بود فرو كرده بود .اين جمعيت به انواع گوناگون جلب مشتري ميكرد :يكي نوحه ميخواند ، يكي سينه ميزد ، يكي مهر و تسبيح وكفن متبرك ميفروخت ، يكي جن ميكرفت ، يكي دعا مينوشت ، يكي هم خانه كرايه ميداد .جهودهاي قبا دراز از مسافران طلا و جواهر ميخريدند.جلو قهوه خانه ا ي عربي نشسته بود، انگشت در بينيش كرده بود و با دست ديگرش چرك لاي انگشتهايپايش را در ميآورد و صورتش از مگس پوشيده شده بود و شپش از سرش بالا ميرفت.كاروان كه ايستاد ، مشدي رمضان و حسين آقا جلو دويدند، كمك كردند ، خانم گلين و عزيز آقا را از كجاوهپائين آوردند . جمعيت زيادي به مسافران هجوم آورد . هر تكه از چيزهايشان ب ه دست يكنفر بود و آنها را بخانةخودشان دعوت ميكردند. ولي درين ميان عزير آقا گم شد. هر چه دنباش گشتند ، از هر كه پرسيدند بيفايده بود.بالاخره ، بعداز آنكه خانم گلين و حسين آقا و مشدي رم ضان يك اطاق كثيف گلي از قرار شبي هفت روپيهكرايه كردند ، دوباره به جستجوي عزيز آقا رفتند . تمام شهر را زير پا كردند. از كفشدار و از زيارتنامه خوانهايكي يكي سراغ عزيز آقا را ب ه نام و نشاني گرفتند. اثري از او بدست نيامد. آخر وقت بود، صحن كمي خلوت شد .خانم گلين براي نهمين بار داخل حرم شد و ديد كه دسته اي زن و آخوند دور زني گرد آمده اند كه بقفل ضريحچسبيده آنرا ميبوسد و فرياد ميزند :" يا امام حسين جونم ، بدادم برس ! سرازيري قبر ، روز پنجاه هزار سال ، وقتيكه همة چشمها ميرود رويكاسه سرهاشان چه خاكي بسرم بريزم ؟ بفريادم برس ! بفريادم برس ! توبه ، توبه ، غلط كردم ، مرا ببخش !"هرچه از او ميپرسيدند مگر چه شده ، جواب نميداد. بالاخره پس از اصرار زياد گفت :" من يك كاري كرده ام ، ميترسم سيدالشهدا مرا نبخشد ."همين جمله را تكرار ميكرد و سي ل اشك از چشمانش سرازير بود . خانم گلين صداي عزيز آقا را شناخت،جلو رفت . دست او را كشيد برد در صحن و بكمك حسين آقا او را ب ه خانه بردند، دورش جمع شدند. بعد از آنكهدو تا چائي شيرين باو دادند و يك قليان برايش چاق كردند، عزيز آقا شرط كرد كه حسين آقا از اطاق بير ونبرود تا سرگذشت خودش را نقل بكند . حسين آقا كه از در بيرون رفت، عزيز آقا قليان را جلو كشيد و اينجورشروع كرد :گلين خانم جونم، ميداني كه وقتي من به خانه گدا علي خدا بيامرز رفتم، سه سال ما همچنين زندگي كرديم كهسكينه سلطان سركوب گدا علي را سر شوهرش ميزد . گدا علي مرا مي پرستيد و ر وي سرش مي گذاشت .ولي دراين مدت من آبستن نشدم، براي همين بود كه شوهرم حاشاولله كشتيارم شد كه من بچه ميخواهم، هر شب تنگدلم مي نشست و ميگفت :اين بدبختي را چه بكنم؟ اجاقم كور است . من هر چه دوا ودرمان كردم، دعا گرفتم،آخرش بچه ام نشد تا اينكه يكشب گدا علي پيش من گريه كرد وگفت :اگر تو رضايت بدهي، يك صيغه ميگيرم،براي اينكه خدمت خانه را بكند وبعد از آنكه بچه پيدا كردم طلاقش ميدهم و تو بچه را وجه فرزندي بزرگ ميكني .من هم گول آن خدا بيامرز را خوردم وگفت : چه عيبي دارد ! خودم اينكار را بگردن ميگيرم . فرداي همانروز چادركردم،رفتم خديجه دختر حسن ماستبند را كه زشت وسياه وآبله رو بود براي شوهرم خواستگاري كردم . وقتيكهخديجه وارد خانه مان شد، سر تا پايش را ارزن ميريختي پائين نميآمد، اگر دماغش را ميگرفتي جونش در ميرفت.خوب، من خانم خانه بودم، خديجه ه م كار ميكرد، ديزي بار ميگذاشت، خانم، يكماه نگذشت كه آبي زير پوستشرفت، استخوان تركانيد وشكمش گوشت نو بالا آورد . آنوقت زد وآبستن شد . خوب ديگر معلوم بود خديجهپيازش كونه كرد . شوهرم همه حواسش پيش او بود .اگر چله زمستان آلبالو ويار ميكرد، گدا علي از زير سنگ همشده بود برايش ميآورد . من شده بودم سياه بخت وسياه روز ! هر شب كه گدا علي خانه ميآمد دستمال هل وگلرا اطاق خديجه ميبرد ومن هم از صدقه سر او زندگي ميكردم .-خديجه دختر حسن ماستبند كه وقتي وارد خانهما شد ، يك لنگه كفشش نوحه مي خواند ويكيش سينه ميزد، حالا ب ه من تك بر ميفروخت .آنوقت پشت دستم زدموفهميدم كه عجب غلطي كرده ام.خانم، نه ماه من دندان روي جگر گذاشتم و جلو دروهمسايه با سيلي روي خود را سرخ نگه مي داشتم . اماروزها كه شوهرم خانه نبود، خديجه را خوب مي چراندم. خاك برايش خبر نبرد، پيش شوهرم به او بهتان ميزدم،ميگفتم : سر پيري عاشق چشم وزغ شدي ! تو اصلا بچه ات نمي شود . اين تخم مول است . خديجه از مشدي تقيقاشق تراش آبستن است خديجه هم براي من انگشت توي شير ميزد وپيش گدا علي برايم مايه مي گرفت . چه دردسرتان بدهم؟ هر روز خانه مان الم شنگه اي بپا بود كه نگو و نشنو . همه همسايه ها از دست داد و بيداد ما بهعذاب آمده بودند . من دلم مثل سير وسركه ميجوشد كه مبادا بچه پسر باشد رفتم سر كتاب باز كردم جادو جنبلكردم خد ا به دور ، انگاري كه خديجه گوشت خوك خورده بود، جادو بهش كارگر نمي شد . روز ب ه روز گنده ترمي شد تا اينكه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه خديجه خانم زاييد آنهم چه؟ يك پسر.خانم، من تو خانه شوهرم شدم سكه يك پول ! نمي دانم خديجه مهره مار با خودش داشت يا چيز بخورد گداعلي داده بود . خانم جون، قربانتان همين زنيكه شرنده را كه خودم رفتم از محله پنبه ريسه آوردم، دن دانم راشمرده بود . روبروي شوهرم به من گفت : عزيز آقا، بي زحمت من دستم نمي رسد، كهنه هاي بچه را بشوريد .اين را كه گفت من آتشي شدم روبروي گدا علي هر چه از دهنم در آمد به خودش و بچه اش گفتم، به گدا عليگفتم مرا طلاق بده، اما آن خدا بيامرز دستهاي مرا ماچ مي كر د، مي گفت : چرا اينجور مي كني ؟ مي ترسم شيراعراض دهن بچه بگذارد . تو همين قدر بگذار بچه راه بيفتد آنوقت خديجه را طلاق مي دهم .اما ديگر از زورخيالات خواب وخوراك نداشتم تا اينكه خدايا توبه براي اينكه دل خديجه را بسوزانم يك روز همينكه رفت حمام وخانه خلوت شد، من هم رفتم سر گهواره بچه سنجاق زير گلويم را كشيدم . رويم را برگردانيدم و سنجاق را تابيخ توي ملاج بچه فرو كردم . بعد هولكي از اطاق بيرون دويدم . خانم اين بچه دو شب و دو روز زبان ب ه دهننگرفت. هر فريادي كه مي زد بند دلم پاره مي شد . هر چه برايش دعا گرفتند، د وا و درمان كردند بيخود بود روزدوم عصر مرد.خوب پيدا بود، خديجه وشوهرم براي بچه گريه كردند، غصه خوردند، اما من مثل اين بود كه روي جگرم آبخنك ريختند با خودم گفتم اقلا حسرت پسر ب ه دلشان ماند ! دو ماه از اين بين گذشت، دوباره خديجه آبستن شد .اين دفعه نمي د انستم چه خاكي به سرم كنم . خانم، به همان شازده حسين قسم كه از زور غصه دو ماه بيهوش وبي گوش ناخوش بستري شدم .سر نه ماه خديجه يك پسر ديگر تركمون زد و دوباره عزيز نازنين شد .گدا عليبراي بچه جانش در مي رفت خدا به قوم موسي دستغاله داده بود، به او هم يك پسر كاكل زري ! دو روز خانهنشست و بچه قنداقي را مثل دسته هونگ جلوش گذاشته بود وتماشا مي كرد . باز همان آش و همان كاسه ! خانماين دست خودم نبود نمي توانستم هوو و بچه اش را ببينم، يك روز خديجه دستش بند بود ايز گم كردم، بازسنجاق زير گلويم را كشيدم و توي ملاج بچه فروكر دم. اين بچه هم بعد از يك روز مرد . معلوم بود ، باز شيون وواويلا راه افتاد . اين دفعه نمي دانيد چه حالي بودم از يك طرف قند توي دلم آب كرده بودند كه داغ پسر را به دلخديجه گذاشتم، از طرف ديگر فكر مي كردم كه تا حالا دو تا خون كرده ام. براي بچه زبان گرفته بودم تو سر ميزدم، گريه مي كردم آنقدر گريه كردم كه خديجه و گدا علي دلشان به حال من سوخت و تعجب كرده بودند كه منچقدر بچه هوو را دوست داشته ام -اما اين گريه ها براي خاطر بچه نبود، براي خودم بود براي روز قيامت، فشارقبر. همان شب شوهرم به من گفت : پس قسمت نبوده كه من بچه دار بشوم . مي بيني كه بچه هايم پا نمي گيرندومي ميرند . سر چله نكشيد كه باز هم خديجه آبستن شد و شوهرم براي اينكه بچه اش بماند نذر ونيازي نبود كهنكرد. نذر كرد كه اگر بچه دختر شد او را به سادات بدهد و اگر پسر شد اسمش را حسين بگذارد و موهاي سرشرا تا هفت سال نچيند، بعد به وزن آن طلا بگيرد و با بچه برود كربلا .سر هشت ماه و ده روز خديجه پسر سوميرا زاييد اما اين د فعه مثل چيزي كه به دلش اثر كرده بود آني از بچه منفك نمي شد .من هم دو دل بودم كه سوميرا هم بكشم يا اينكه كاري بكنم كه گدا علي خديجه را طلاق بدهد.اما همه اينها خيالات خام بود. خديجه باز كيابيايخانه و كدبانو شده بود . با دمش گردو مي شكست و هر دم توي دلم واسرنگ مي رفت . به من فرمان مي داد وبالاي حرفش هم حرفي نبود . تا اينكه بچه چهارماهش تمام شد . هر شب و هر روز استخاره مي كردم كه بچه رابكشم يا نكشم . تا اينكه يك شب با خديجه دعواي سختي كردم و با خود عهد كردم كه سر حسين آقا را زير آببكنم. دو روز كشيك كشيدم روز دوم بود، خديجه رفت از عطاري سر كوچه گل بنفشه بخرد . من دويدم توياطاق بچه را كه خواب بود از توي ننو برداشتم سنجاق را از زير گلويم كشيدم . اما همينكه آ مدم سنجاق را تويپيشانيش فرو بكنم، بچه از خواب پريد و عوض اينكه گريه كند تو رويم خنديد . خانم نمي دانيد چه حالي شدم .دستم بي اختيار پايين افتاد .دلم نيامد خوب هر چه باشد راست راستي دلم از سنگ كه نبود . بچه را سر جايشگذاشتم و از اطاق بيرون دويدم آنوقت با خود م گفتم : خوب، تقصير بچه چيست ؟ دود از كنده بلند مي شود . بايدمادرش را نفله بكنم تا آسوده شوم . خانم حالا كه براي شما مي گويم تنم مي لرزد . اما چه بكنم؟ همه اش بهگردن شوهر آتش به جان گرفته ام بود كه مرا دست نشانده يك دختر ماست بند كرد . خدايا خاك برايش خبرنبرد.از كرك گيس خديجه دزديدم بردم براي ملا ابراهيم جهود كه تو محله راه چمان بنام بود، برايش جادو كردمنعل توي آتش گذاشتم، ملا ابراهيم سه تومان از من گرفت كه او را دنبه گداز بكند، به من قول داد كه سر هفتهنمي كشد كه خديجه ميميرد . اما نشان به آن نشاني كه يك ماه گذشت خديجه مثل كوه احد روزبروز گنده تر ميشد! خانم، من اعتقادم از جادو وجنبل و اينجور چيزها سست شد . يك ماه بعد اول زمستان بود كه گدا علي سختناخوش شد، به طوريكه دو مرتبه وصيت كرد و سه بار تربت حلقش كرديم . يك شب كه حال گدا علي خيلي بهمخورده بود من رفت م بازار از عطاري داراشكنه خريدم، آوردم خانه ريختم توي ديزي ابگوشت ، خوب بهم زدم وسر بار گذاشتم .براي خودم حاضري خريده بودم، آنرا دزدكي خوردم سير كه شدم رفتم اطاق گدا علي . دومرتبه خديجه به من گفت كه دير وقت است برويم شام بخوريم . اما من جوابش دادم كه سرم درد مي كند .امشبميل ندارم، سر دلم خالي باشد بهتر است.خانم، خديجه شام اول وآخري را خورد و خوابيد . من رفتم پشت در، گوش ايستادم، صداي ناله اش را ميشنيدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود صدايش بيرون نمي آمد .تمام شب را من به بهانه پرستاري پيشگدا علي ماندم . نزديك صبح بود دوباره ترسان و لرزان رفتم از پشت در گوش دادم، صداي گريه بچه مي آمد .اما جرات نكردم در را باز بكنم . برگشتم پيش گدا علي . خانم، نمي دانيد چه حالي بودم ! صبح كه همه بيدار شدندرفتم در اطاق خديجه را باز كردم، ديدم خديجه مثل زغال سياه شده مر ده، و از بسكه تقلا كرده بود لحافودشك هر كدام يك طرف افتاده بود . من او را روي دشك كشانيدم، لحاف را رويش انداختم بچه گريه و ناله ميكرد. از اطاق بيرون آمدم، رفتم دم حوض دستم را آب كشيدم . بعد گريه كنان و تو سر زنان خبر مرگ خديجه رابراي گدا علي بردم.هر كه از من مي پرسيد خديجه از چه مرد، مي گفتم : چند وقت بود كه براي آبستني دوا ودرمان ميكرد، وانگهيزياد چاق شده بود شايد سكته كرده. كسي هم به من شك نياورد اما من خودم را مي خوردم و با خودم ميگفتم: آيا اين من هستم كه سه تا خون كرده ام؟ از صورت خودم كه در آينه مي ديدم مي ترسيدم . زندگي به منحرام شده بود ، روضه مي رفتم، گريه مي كردم، به فقير فقرا پول ميدادم اما دلم آرام نمي گرفت . ياد روز قيامت،فشار قبر و نكير ومنكر كه مي افتادم خدا مي داند چه حال مي شدم . آنوقت به خيالم رسيد كه بروم در كربلامجاور بشوم و چون گداع لي نذر پسرش كرده بود كه با او برويم به كربلا بي ميل نبود كه برويم، اما هميشهبهانه مي تراشيد ، اين دست آن دست مي كرد ، مي گفت : سال بعد مي رويم به مشهد . چون آن صفحات ناخوشيآمده است و همينطور پشت گوش مي انداخت تا اينكه او هم عمرش را داد به شما . امسال من كلاهم را قاضيكردم، همه دارائي گدا علي را فروختم، پول نقد كردم، چون خودش وصيت كرده بود . واين بود كه وقت حركتشما ومشدي رمضان را نشاني دادند واز قزوين با هم حركت كرديم واين جواني كه با من است و مرا ننه خودشميداند، همان حسين آقا پسر خديجه است . گفتم از اطاق بيرون برود تا حكايتم را نشنود . همه مات ب ه سرگذشتعزيز آقا گوش ميدادند . بعد اشك در چشمش پر شد وگفت : حالا نمي دانم خدا از سر تقصيرم ميگذرد يا نه، روزقيامت حضرت شفاعتم را ميكند يانه؟ خانم، چندين وچند سال است كه من اين آرزو را داشتم تا درد دلم را ب هكسي بگويم: حالا كه گفتم انگاري كه آب روي آتش ريختند. اما روز قيامت …مشدي رمضان علي خاكستر ته چپقش را تكان داد وگفت : خدا پدرت را بيامرزد، پس ما براي چه اينجا آمدهايم؟ سه سال پيش من در راه خراسان سورچي بودم . دو نفر مسافر پولدار داشتم ، ميان راه كالسكه چاپاريشكست، يكي از آنها مرد، آن يكي ديگر را هم خودم خفه كردم وهزار و پانصد تومان از جيبش در آوردم . چونپا ب ه سن گذاشته ام، امسال ب ه خيال افتادم كه آن پول حرام بوده، آمدم ب ه كربلا آن را تطهير بكنم . همين امروزآن را بخشيدم ب ه يكي از علما ، هزار تومانش را ب ه من حلال كرد . دو ساعت بيشتر طول نكشيد، حالا اين پول ازشير مادر ب ه من حلال تر است . خانم گلين قليان را از دست عزيز آقا گرفت، دود غلي ظ ي از آن در آورد و بعد ازكمي سكوت گفت : همين شاه باجي كه همراه ما بود، من ميدانستم كه تكان راه برايش بد است . استخاره هم كردهبودم. بد آمده ب ود. اما با وجود اين آوردمش . ميدانيد اين ناخواهري من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هووبرد سر شاه باجي . من از بسكه توي خانه باو هول وتكان دادم، افليج شد، بعد هم در راه او را كشتم تا ارث پدرمباو نرسد! عزيز آقا از شادي اشك ميريخت وميخنديد، بعد گفت: -:پس…پس شما هم…خانم گلين همينطوركه پك به قليان ميزد گفت : مگر پاي منبر نشنيدي . زوار همانوقت كه نيت ميكند و راه ميافتداگر گناهش باندازه برگ درخت هم باشد ، طيب وطاهر مي شود.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن