بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 13 اولیناولین 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 122

موضوع: ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

  1. #11
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    حسرت

    از من رميده ئي و من ساده دل هنوز
    بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
    دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
    ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم

    رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
    ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
    ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
    در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم

    يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
    يك شب به روي سينه تو مست عشق و ناز
    لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
    خنديد در نگاه گريزنده اش نياز

    لب هاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
    افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
    پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
    آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

    هر قصه ئي ز عشق كه خواندي به گوش او
    در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
    دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
    آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است

    با آنكه رفته ئي و مرا برده ئي ز ياد
    مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
    اي مرد، اي فريب مجسم بيا كه باز
    بر سينه پر آتش خود مي فشارمت

  2. #12
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    يادي از گذشته


    شهريست در كناره آن شط پر خروش
    با نخل هاي در هم و شب هاي پر ز نور
    شهريست در كناره آن شط و قلب من
    آنجا اسير پنجه يك مرد پرغرور

    شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
    آغوش خود به روي من و او گشوده است
    بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
    او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

    آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
    با جادوي محبت خود قلب سنگ او
    آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
    در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او

    ما رفته ايم در دل شب هاي ماهتاب
    با قايقي به سينه امواج بي كران
    بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
    بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان

    بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
    بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
    در كام موج دامنم افتاده است و او
    بيرون كشيده دامن در آب رفته را

    اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
    اي شهر پر خروش، ترا ياد مي كنم
    دل بسته ام به او و تو او را عزيزدار
    من باخيال او دل خود شاد مي كنم

  3. #13
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پائيز
    از چهره طبيعت افسونكار
    بر بسته ام دو چشم پر از غم را
    تا ننگرد نگاه تب آلودم
    اين جلوه هاي حسرت و ماتم را

    پائيز، اي مسافر خاك آلود
    در دامنت چه چيز نهان داري
    جز برگ هاي مرده و خشكيده
    ديگر چه ثروتي به جهان داري؟

    جز غم چه مي دهد به دل شاعر
    سنگين غروب تيره و خاموشت؟
    جز سردي و ملال چه مي بخشد
    بر جان دردمند من آغوشت؟

    در دامن سكوت غم افزايت
    اندوه خفته مي دهد آزارم
    آن آرزوي گمشده مي رقصد
    در پرده هاي مبهم پندارم

    پائيز، اي سرود خيال انگيز
    پائيز، اي ترانه محنت بار
    پائيز، اي تبسم افسرده
    بر چهره طبيعت افسونكار


  4. #14
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    وداع

    مي روم خسته و افسرده و زار
    سوي منزلگه ويرانه خويش
    بخدا مي برم از شهر شما
    دل شوريده و ديوانه خويش

    مي برم، تا كه در آن نقطه دور
    شستشويش دهم از رنگ گناه
    شستشويش دهم از لكه عشق
    زينهمه خواهش بيجا و تباه

    مي برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو، اي جلوه اميد محال
    مي برم زنده بگورش سازم
    تا از اين پس نكند ياد وصال

    ناله مي لرزد، مي رقصد اشك
    آه، بگذار كه بگريزم من
    از تو، اي چشمه جوشان گناه
    شايد آن به كه بپرهيزم من

    بخدا غنچه شادي بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چيد
    شعله آه شدم، صد افسوس
    كه لبم باز بر آن لب نرسيد

    عاقبت بند سفر پايم بست
    مي روم، خنده بلب، خونين دل
    مي روم، از دل من دست بدار
    اي اميد عبث بي حاصل

  5. #15
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    افسانه تلخ

    نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
    نه پيغامي نه پيك آشنائي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدائي

    ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
    سحرگاهي زني دامن كشان رفت
    پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
    كه زار و خسته سوي آشيان رفت

    كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
    كجا كس با زبانش آشنا بود
    ندانستند اين بيگانه مردم
    كه بانگ او طنين ناله ها بود

    به چشمي خيره شد شايد بيايد
    نهانگاه اميد و آرزو را
    دريغا، آن دو چشم آتش افروز
    به دامان گناه افكند او را

    به او جز از هوس چيزي نگفتند
    در او جز جلوه ظاهر نديدند
    به هر جا رفت در گوشش سرودند
    كه زن را بهر عشرت آفريدند

    شبي در دامني افتاد و ناليد
    مرو! بگذار در اين واپسين دم
    ز ديدارت دلم سيراب گردد
    شبح پنهان شد و در خورد بر هم

    چرا اميد بر عشقي عبث بست؟
    چرا در بستر آغوش او خفت؟
    چرا راز دل ديوانه اش را
    به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟

    چرا؟ ... او شبنم پاكيزه اي بود
    كه در دام گل خورشيد افتاد
    سحرگاهي چو خورشيدش برآمد
    به كام تشنه اش لغزيد و جان داد

    به جامي باده شورافكني بود
    كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
    چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
    به قلب جام از شادي مي افروخت

    شبي ناگه سرآمد انتظارش
    لبش در كام سوزاني هوس ريخت
    چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟
    چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟

    كنون، اين او و اين خاموشي سرد
    نه پيغامي، نه پيك آشنائي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدائي


  6. #16
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گريز و درد


    رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهي بجز گريز برايم نمانده بود
    اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
    در وادي گناه و جنونم كشانده بود

    رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا
    با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم
    رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
    رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم

    رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود
    عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشي و ظلمت، چو نور صبح
    بيرون فتاده بود به يكباره راز ما

    رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
    در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
    رفتم، كه در سياهي يك گور بي نشان
    فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي

    من از دو چشم روشن و گريان گريختم
    از خنده هاي وحشي توفان گريختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گريختم

    اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
    ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
    مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
    مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير

    روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
    در دامن سكوت به تلخي گريستم
    نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
    ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

  7. #17
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    انتقام


    باز كن از سر گيسويم بند
    پند بس كن، كه نمي گيرم پند
    در اميد عبثي دل بستن
    تو بگو تا به كي آخر، تا چند

    از تنم جامه برون آر و بنوش
    شهد سوزنده لب هايم را
    تا به كي در عطشي دردآلود
    به سر آرم همه شب هايم را

    خوب دانم كه مرا برده ز ياد
    من هم از دل بكنم بنيادش
    باده اي، اي كه ز من بي خبري
    باده اي تا ببرم از يادش

    شايد از روزنه چشمي شوخ
    برق عشقي به دلش تافته است
    من اگر تازه و زيبا بودم
    او زمن تازه تري يافته است

    شايد از كام زني نوشيده است
    گرمي و عطر نفس هاي مرا
    دل به او داده و برده است ز ياد
    عشق عصياني و زيباي مرا

    گر تو داني و جز اينست، بگو
    پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
    خوب دانم كه مرا برده ز ياد
    زآنكه شيرين شده از من كامش

    منشين غافل و سنگين و خموش
    زني امشب ز تو مي جويد كام
    در تمناي تن و آغوشي است
    تا نهد پاي هوس بر سر نام

    عشق توفاني بگذشته او
    در دلش ناله كنان مي ميرد
    چون غريقي است كه با دست نياز
    دامن عشق ترا مي گيرد

    دست پيش آر و در آغوشش گير
    اين لبش، اين لب گرمش اي مرد
    اين سر و سينه سوزنده او
    اين تنش، اين تن نرمش، اي مرد

  8. #18
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ديو شب


    لاي لاي، اي پسر كوچك من
    ديده بربند، كه شب آمده است
    ديده بربند، كه اين ديو سياه
    خون به كف خنده به لب آمده است

    سر به دامان من خسته گذار
    گوش كن بانگ قدم هايش را
    كمر نارون پير شكست
    تا كه بگذاشت بر آن پايش را

    آه، بگذار كه بر پنجره ها
    پرده ها را بكشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    مي كشد دم به دم از پنجره سر

    از شرار نفسش بود كه سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    واي، آرام كه اين زنگي مست
    پشت در داده به آواي تو گوش

    يادم آيد كه چو طفلي شيطان
    مادر خسته خود را آزرد
    ديو شب از دل تاريكي ها
    بي خبر آمد و طفلك را برد

    شيشه پنجره ها مي لرزيد
    تا كه او نعره زنان مي آمد
    بانگ سر داده كه كو آن كودك
    گوش كن، پنجه به در مي سايد

    نه برو، دور شو اي بد سيرت
    دور شو از رخ تو بيزارم
    كي تواني بربائيش از من
    تا كه من در بر او بيدارم

    ناگهان خاموشي خانه شكست
    ديو شب بانگ برآورد كه آه
    بس كن اي زن كه نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست، گناه

    ديوم اما تو ز من ديوتري
    مادر و دامن ننگ آلوده
    آه، بردار سرش از دامن
    طفلك پاك كجا آسوده

    بانگ مي ميرد و در آتش درد
    مي گدازد دل چون آهن من
    مي كنم ناله كه كامي، كامي
    واي بردار سر از دامن من

  9. #19
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    عصيان
    به لب هايم مزن قفل خموشي
    كه در دل قصه ئي ناگفته دارم
    ز پايم باز كن بند گران را
    كزين سودا دلي آشفته دارم

    بيا اي مرد، اي موجود خودخواه
    بيا بگشاي درهاي قفس را
    اگر عمري به زندانم كشيدي
    رها كن ديگرم اين يك نفس را

    منم آن مرغ، آن مرغي كه ديريست
    به سر انديشه پرواز دارم
    سرودم ناله شد در سينه تنگ
    به حسرت ها سر آمد روزگارم

    بلب هايم مزن قفل خموشي
    كه من بايد بگويم راز خود را
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنين آتشين آواز خود را

    بيا بگشاي در تا پر گشايم
    بسوي آسمان روشن شعر
    اگر بگذاريم پرواز كردن
    گلي خواهم شدن در گلشن شعر

    لبم با بوسه شيرينش از تو
    تنم با بوي عطر آگينش از تو
    نگاهم با شررهاي نهانش
    دلم با ناله خونينش از تو

    ولي اي مرد، اي موجود خودخواه
    مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
    بر آن شوريده حالان هيچ داني
    فضاي اين قفس تنگ است، تنگ است

    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
    بهشت و حور و آب كوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه اي ده

    كتابي، خلوتي، شعري، سكوتي
    مرا مستي و سكر زندگانيست
    چه غم گر در بهشتي ره ندارم
    كه در قلبم بهشتي جاوداني است

    شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
    ميان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابي و من مست هوس ها
    تن مهتاب را گيرم در آغوش

    نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
    در آن زندان كه زندانبان تو بودي
    شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد

    بدور افكن حديث نام، اي مرد
    كه ننگم لذتي مستانه داده
    مرا مي بخشد آن پروردگاري
    كه شاعر را، دلي ديوانه داده

    بيا بگشاي در، تا پرگشايم
    بسوي آسمان روشن شعر
    اگر بگذاريم پرواز كردن
    گلي خواهم شدن در گلشن شعر


  10. #20
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شراب و خون

    نيست ياري تا بگويم راز خويش
    ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
    چنگ اندوهم، خدا را، زخمه اي
    زخمه اي، تا بركشم آواز خويش

    بر لبانم قفل خاموشي زدم
    با كليدي آشنا بازش كنيد
    كودك دل رنجه دست جفاست
    با سر انگشت وفا نازش كنيد

صفحه 2 از 13 اولیناولین 123412 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •