مصداق برخورد با افراد بدپوشش استفاده از مانتوهای كوتاه و چسبان‌، روسری‌های نواری شلوار كوتاه برای خانم‌ها و همچنین برخورد با مدل‌های آرایش شده به سبك غربی موی سر آقایان است.
----------------------

از دفترچه خاطرات یک مرد چاق و کچل:

شنبه) امروز صبح رفتم از اصغر آقا میوه خریدم. داشتم هن‌هن کنان با چهارتا پلاستیک میوه در سربالائی خیابان به سمت خانه می‌رفتم که پلیس بدحجابی به من گفت برو بالا. محل نگذاشتم. فکر کردم لابد دختر بدحجابی پشت سرم است. بعد دیدم پلیس آمد و دست من را گرفت. یک لحظه در آستانه شصت سالگی به جنسیت خودم شک کردم. پلیس گفت « مدل مویت غربی است، برو بالا» .

هرچه داد و هوار و التماس کردم که «بابا من موئی روی کله‌ام نمانده، بچه‌ام سی سالش است، اصلا با این همه گرفتاری و بدبختی من را چه به مدل و آرایش مو» به هیچ کجا فریادم نرسید. خدا خیرشان بدهد که این‌بار مامورین آموزش‌دیده هستند و تمام ابزارهای لازم برای این‌کارها را در اختیار دارند. برادر مامور امنیت اخلاقی جامعه لپ تاپش را باز کرد و عکسی نشانم داد از یک نمی‌دانم بازیگر معروف آمریکائی یا یک گیتاریست اروپائی که بله، بیا و ببین که اینها هم کچل هستند و مثل تو بی مو. عرض کردم که جناب سروان «طرف درد خوشی و خوش‌تیپی رفته کله‌اش را تیغ انداخته، من را دست روزگار مشت مشت از کله‌ام مو کنده». افاقه نکرد که نکرد.

شب را در بازداشتگاه با یک سری جوان خوش‌تیپ سپری کردم. احساس خوبی داشتم. حس می‌کردم دوباره جوان و پر شر و شور شده‌ام. کاش «بدری» بود و می‌دید که من را هم به جرم خوش‌تیپی گرفته‌اند. خدا بیامرزدش. چقدر غصه می‌خورد که شوهر کچل و خپل دارد.

راستی یک آقائی هم سن و سال من هم بود که می‌گفت بخاطر مدل سبیل چارلی‌چاپلینی‌اش گرفته‌اندش. دروغ می‌گفت. طرح امنیت اجتماعی هنوز به سبیل نرسیده.مرحله بعدی است.

یکشنبه) پسرم آمد سند گذاشت. تا حالا دقت نکرده بودم که ماشاءالله پسرم برای خودش مردی شده. یک مرد رشید سی ساله. آن ناصر کوچولو دیگر در کوچه پس کوچه‌های عمر گم شد و رفت. سند خانه را آورده بود تا گرو بگذارد من را در آورد. لحظه‌ای که با هم رو در رو شدیم برایم بقدر یک عمر گذشت. با نگاه شماتت باری به من نگاه کرد. بعد امضاء کرد و قول داد و سرخ و سفید شد جلوی جناب سروان. تعهد کرد که این بار اول و آخر است که پدرش بجرم بد حجابی پایش به کلانتری می‌رسد.

از پاسگاه که بیرون رفتیم، پرونده در یک دستش با دست دیگر یک پس گردنی محکم به من زد. بعد بنای سرکوفت زدن را گذاشت که «پدر به این حماقت و مفت‌خوری ندیده‌ام. آن از کار نکردنت که می‌گویم برو دنبال کارباش می‌گوئی دیگر از من گذشته و من سی و هفت سال تمام روزی ده دوازده ساعت کار کردم. علاف و عاطل و باطل می‌گردی و حقوق بازنشستگی‌ات را می‌خوری. این هم از قرتی بازی‌هایت. بخاطر مزلف بازی‌های پدرم پایم به کلانتری نرسیده بود که رسید». با گریه برایش توضیح دادم که تقصیر من نبوده. ظاهرا قبول کرد.

دوشنبه) با همان دوستان همیشگی در پارک نشسته بودیم. تقی و محمد و جعفر و عزت‌الله. صحبت از زمان مصدق بود و نقش انگلیسی‌ها در سرنگونی دولت او. ناگهان مامور گشت رسید. به عزت‌الله گفت که مدل مویش شبیه مدل موی «لزلی نلسون» است. من که نمی‌دانم که را می‌گفت. خلاصه ما همگی هرچه در چنته داشتیم بکار بردیم تا طرف قبول کرد مو‌های عزت از حدود پنجاه سالگی‌اش شروع به سفید شدن کرده و حالا در هفتاد و دو سالگی کاملا سفید شده. باز هم شک داشت، می‌گفت رنگ نکرده باشی‌اش؟

به من هم گیر داد که با توجه به تجربه دیروز و پریروز سریعا کلاه بافتنی‌ام را سرم گذاشتم. طرف شاکی شد. گفت نیروی انتظامی را مسخره می‌کنی با سر کردن کلاه پشمی توی مرداد ماه؟ با عجز و لابه گفتم که اصلا چنین قصدی ندارم. قرار شد بروم ناصرخسرو یک کلاه شاپوی مناسب سنم بخرم.

سه شنبه) پسرم (ناصر) را با زنش و دوتا بچه‌شان در خیابان به جرم بد حجابی گرفته‌اند. می‌گویند موهای ناصر شبیه موهای «ریچارد گیر» شانه شده. زن و بچه‌اش را ول کرده‌اند چون حجاب زنش خوب بوده ولی خودش را نگاه داشته‌اند. فردا صبح زود می‌روم درش بیاورم.

چهارشنبه) خدا خیر بدهد این جناب سروان حسینی کلانتری ما را. با هزار کش و قوس و اما و اگر قبول کرد که پسرم روی همان سندی که من را آزاد کرده بودند آزاد شود. وثیقه جدید می خواست ولی وقتی دید که من ظرف دو سه روز آدم شده‌ام و کلاه مناسب بر سر گذاشته‌ام قبول کرد ناصر را روی همان وثیقه آزاد کند. از خوشحالی‌ام پول یک جعبه شیرینی گنده را به او دادم تا برای همه سربازان و درجه‌داران غیور شیرینی بخرد.

پنجشنبه) امروز هردو ما (من و ناصر) دادگاه داشتیم. ظاهرا به پرونده‌های مفاسد بزرگ خارج از نوبت رسیدگی می‌کنند. ظرف دو روز دادگاهم تشکیل شد. قاضی اصلا راه نمی‌آمد. می‌گفت که خانواده ما فاسد هستند. می‌گفت «همین شماها با این قرتی بازی‌های‌تان فساد در ارض می‌کنید دیگر». یک آن ترسیدم که حکم به سنگسار یا اعدام‌مان بدهد.

دمش گرم، قاضی آقائی بود. ناصر را بخاطر شانه زدن موی سرش به ده ضربه شلاق قابل خرید و من را بخاطر کچلی‌ام به بیست و سه میلیون تومان جریمه محکوم کرد. نمی‌دانم آن آقائی که همه را محاسبه کرد و جمع و تفریق کرد چگونه حساب کرد ولی گفت که با همه چیزش سرجمع باید بیست و هشت میلیون تومان بپردازیم.

جمعه) ماشین ناصر (پسرم) و ماشین خودم را برای فروش گذاشته‌ایم. کسی ماشین نمی‌خرد با این وضعیت قاراشمیش بنزین. خدا کند «پرشیا»ی او و «هیلمن» من را به قیمت خوبی بخرند. باقی آن را هم یا وام می‌گیریم یا بالاخره قسطی به دولت می‌دهیم. راستی حرف وام شد دیروز وقت گرفتم فردا بروم رئیس بانکم را ببینم بلکه بتوانم یک مقدار وام بگیرم بروم مو بکارم روی کله‌ام از این گرفتاری خلاص بشوم.

سر راه برگشت از بانک دیدم شب جمعه است و شب اموات، رفتم به گلزار شهدای نزدیک خانه‌مان یک فاتحه برای محسن (برادر بدری) که سال ۵۹ توی خرمشهر شهید شد بخوانم. همانجور که بر سر مزارش ایستاده بودم و به اطراف نگاه می‌کردم کلی مدل موی عجیب و غریب در عکس‌های شهدا دیدم. موهای هرکدام‌شان شبیه موهای یک هنرپیشه یا خواننده غربی بود. بخصوص آنها که اوائل انقلاب یا همان اول‌جنگ شهید شدند. گفتم عنقریب است بریزند اینجا توی گلزار شهدا عکس‌های‌شان را بجرم زیر پا نهادن عفت عمومی و «مدل موی غربی» و بدحجابی اره کنند و ببرند. یک کم خاک ریختم روی سنگ قبر محسن که قیافه حکاکی شده‌اش را بپوشانم تا بعد