مزرعه لی[1] در دره ای کوچک میان تپه های سامرست شایر[2] و یک خانه سنگی قدیمی قرار داشت که اطراف آن را انبارهای کاه و خانه های روستایی احاطه کرده بود.در قسمت فوقانی سردر آن، سال بنای خانه(١٦٧٣)حک شده بود.خانه ای تاریک و قدیمی که بیشترین چشم انداز آن را درختان انبوه تشکیل می داد.خیابانی مملو از درختان نارون ستبر که از جاده به باغ زیبایی منتهی می شد. ساکنان خانه بی احساس ، محکم و آرام به مانند آن خانه بودند .تمام غرور و افتخارشان از زمانی بود که این خانه بنا شده بود و تولد و مرگشان نیزنسل به نسل دراین خانه بود.آنها به مدت سه قرن در زمینهای اطراف آن زراعت می کردند.
جورج میده [3] مردی ۵٠ ساله و همسرش یکی دو سال از خودش جوانتر بود .از همان سالهای نخست زندگی خود، هر دو انسانهایی والا و شریف بودند و فرزندانی زیبا و تنومند داشتند که دوپسر و سه دختر بودند.تاکنون هرگز چنین خانواده ای متحد و یکپارچه به مانند آنها ندیده بودم.آنها شاد، کوشا و مهربان بودند.زندگی آنها در نهایت خوشی بود و به آنها زیبایی و ارزشی چون یکی از سمفونی های بتهوون[4] یا یکی از از نقاشیهای تیتیان[5] می بخشید.
اما مالک خانه هرگز جورج میدو نبود، بلکه مادرش مالک اصلی آن بود.پیرزنی ۷٠ساله، بلند قد، درستکار و موقر با موهای خاکستری و گرچه صورتش بسیار شکسته شده بود، اما چشمانی روشن و تیزبین داشت و حرفش در خانه و مزرعه بی چون و چرا پذیرفته می شد.در خانه و مزرعه همه از او حساب می بردند، او انسان شوخ طبعی بود و اگر هم گاهی رفتاری مستبدانه داشت، کاملا طبیعی وذاتی بود.مردم به لطیفه هایی که او می گفت ، می خندیدند و برای یکدیگر بازگو می کردند.
او کار خود را به خوبی می دانست. بطرز عجیبی خواسته خود را در قالب طنز بیان می کرد.او به راستی زنی فوق العاده ای بود!یک روز خانم جورج میدوز در راه بازگشت به خانه جلوی من را گرفت .کاملا هیجانزده بود (مادر شوهر او خانم میدوز بود همانطور که میدانیم همسرجورج همان خانم جرج نامیده می شد.)
از من پرسید: "فکر می کنید کی امروز این جا می یاد؟عموی جورج می خواد بیاد. می دونید که در چین زندگی می کنه؟"
گفتم :"نمی دونم چرا من همیشه فکر می کردم اون مرده."
گفت : "ما همه چنین فکری می کردیم."
من بارها داستان عموی جورج میدوز را شنیده بودم و همیشه مرا به حیرت وا می داشت ،چراکه بیشتر به یک چکامه قدیمی شباهت داشت .حقیقتی که درزندگی واقعی به خوبی لمس می شد . پنجاه سال پیش یا حتی بیشتر، هنگامیکه خانم میدوز دختر جوانی بود، عموی جورج میدوز و برادر کوچکترش تام[6] هردو از خواستگاران او بودند. وقتی او با تام ازدواج کرد ،جورج راه دریا را پیش گرفت و برای همیشه رفت.
خانواده جورج تنها میدانستند که او به مدت ٢٠سال در سواحل چین زندگی می کند.و هر از گاهی برای آنها هدایایی می فرستاد.خبر زیادی از او نبود. هنگامیکه تام میدوز از دنیا رفت ، همسرش نامه ای به جورج میدوز[7] می نویسد و در آن نامه او را از مرگ برادرش مطلع می سازد.اما هیچ جوابی دریافت نمی کند وسرانجام به این نتیجه می رسد که او نیز مرده است.اما دو سه روز پبیش با کمال تعجب نامه ای از سرپرست آسایشگاه دریا نوردان پورتز موس دریافت کرده بودند.نامه حاکی از این بود که جورج به مدت ١٠ سال از روماتیسم فلج شده بود و تاکنون در همان جا می زیسته و اکنون احساس می کند به پایان عمرش چیزی نمانده است.می خواست یک بار دیگر خانه ای را که در ان تولد یافته ،ببیند. آلبرت میدوز برادر زاده بزرگ او بود که با ماشین به پورتزموس به دنبال او رفته بود و جورج بعد از ظهر به اینجا رسید.
خانم جورج گفت :"فکرشو بکن بیشتر از۵٠ ساله که اینجا نبوده . حتی شوهر من رو هم ندیده که تولد ۵١ سالگیش هست ."
پرسیدم مادر شوهرتون درموردش چه فکری می کنه؟
گفت:" می دونی که اون چه جوریه .اونجا می نشینه وبه خودش می خنده. چیزی که می گه اینه که وقتی اون از اینجا رفت، جوان خوش قیافه ای بود اما به اندازه برادرش موقر نبود.و به همین خاطره که با پدر جورج ازدواج کرد.مردی که احتمالا الان در آرامش ابدیه."
خانم جورج به سادگی یک زن روستایی، که از خانه ی خود تا لندن فراتر نرفته بود، ازمن درخواست کرد که برای دیدن عموی جرج بروم .او تصور می کرد چون ما هر دو در چین بوده ایم بنابراین باید وجه اشتراک زیادی با یکدیگر داشته باشیم.البته من نیز پذیرفتم.وقتی به آنجا رسیدم ،دیدم تمام خانواده گرد هم جمع شده اند.در آشپزخانه ی قدیمی بزرگی که کف آن از سنگ بود نشسته بودند.خانم میدوز درکنار آتش روی همان صندلی همیشگی خود، موقر نشسته بود.متعجب شدم ،وقتی دیدم که خانم میدوز بهترین لباس ابریشمی خود را به تن کرده است،پسرش نیز به همراه همسرو فرزندانش دور میز نشسته بود.درآن سوی شومینه پیرمردی روی صندلی نشسته بود.بسیار نحیف و رنجور به گونه ای که لباس قدیمی اش به تن او خیلی بزرگ به نظر می رسید.صورتش رنگ پریده و شکسته و تقریبا دندانی در دهان نداشت.
با او دست دادم و گفتم : "آقای میدوز از ملاقات با شما و اینکه سلامت به اینجا رسیده اید خوشحالم. "
تصحیح کرد :" ناخدا. "
آلبرت [8]برادر زاده بزرگش به من گفت : "او اینجا قدم زد. وقتی به در اصلی رسید ازمن خواست که ماشینو نگه دارم و گفت که می خواد کمی پیاده روی کنه. "
پیرمرد گفت : " فکر شو بکن دو سال حتی نمی تونستم از تختم پایین بیام. اونا منوبلند کردن و در ماشین گذاشتن. فکرکردم دیگه هرگز نمی تونم راه برم اما وقتی اون درختای نارونو
دیدم جون گرفتم وحس کردم می تونم راه برم. پنجاه و دو سال پیش قبل از اینکه از این خونه برم، هم می تونستم راه برم ،هم رانندگی کنم الان بازم می تونم راه برم. "
خانم میدوز گفت: مسخره است.
"این خونه دوباره منو خوب کرده . نسبت به ده سال پیش حس می کنم حالم بهتره و جون گرفتم .امیلی[9] هنوز می تونم تورو اون بیرون ببینم!"
خانم میدوز پاسخ داد:خیلی مطمئن نباش .
تا جایی که می دانم یک نسل بود که تا کنون کسی جرات نکرده بود ،خانم میدوز را با نام کوچکش خطاب کند .کمی تعجب کردم که پیرمرد خیلی خودمانی و راحت با او رفتار می کند .خانم میدوز با چشمانی که شادی زیرکانه ای در آن موج می زد به مرد چشم دوخته بود وپیرمرد با دهانی بی دندان با او گرم صحبت بود و به او لبخند می زد.منظره عجیبی بود .دو تن که به مدت پنجاه سال یکدیگر را ندیده بودند و به نظر می رسید همه آن سالها عاشق یکدیگر بوده اند.کنجکاو بودم که ایا انها به یاد می اوردند که چه احساسی نسبت به دیگری داشتند و در این فاصله چه چیز میان انها رد وبدل می شد.شگفت زده بودم چیزی که خیلی عجیب به نظر می رسید این بود که او به خاطر پیرزن خانه پدری خود را ترک نموده میراث قانونی خویش را و همه این سالها در یک نوع زندگی تبعیدی به سر برده بود.
پرسیدم ناخدا میدوز تا حالا ازدواج کردید؟
با صدایی لرزان و با نیشخندی گفت :" من نه !ولی می دونم انتخابای زیادی داشتم.
خانم میدوز[10] گفت:"این چیزیه که خودت می گی .اگر حقیقت معلوم بشه، تعجب نمی کنم از اینکه بفهمم فقط شش همسر سیاهپوست در زندگیت داشتی."
"امیلی چین سیاهپوست نداره .تو باید بهتر بدونی اونا زرد پوستن."
"پس حتما به خاطراینه که تو اینقدر زرد شدی .وقتی تو رو دیدم پیش خودم گفتم یرقان گرفتی."
امیلی گفتم "که تا حالا ازدواج نکردم ،همسری هم نداشتم ."
جرج این گفته خود را چنان ساده و بی آلایش گفت که فقط یک مرد صادق می توانست بگوید.
گفتم "می خوام بیست مایل قدم بزنم و این کارو هم کردم ." نوعی صداقت در کلامش به چشم می خورد.
خانم میدوز گفت :" خوب اگر همسری داشتی ممکن بود الان پشیمان بودی."
من در مورد چین کمی با پیرمرد صحبت کردم.
گفت : "بندری در چین نیست که نشناسم حتی تو هم نمی تونی از جیب کتت خیلی خوب طوری که من این بندرارو می شناسم سردربیاری .جایی بودم پر از کشتی.حتی اگه شش ماه تو رو این جا نگه دارم حتی نیمی از اون چیزهایی رو که دیدم نمی تونم واست بگم."
خانم میدوز با مسخرگی و با چشمانی آبی که درآن شادی موج می زد گفت :" تا اونجایی که می دونم یک کاری هست که تو هنوز انجام ندادی جرج و اون اینه که ارث خودتو نگرفتی"
پیرمرد گفت :"پول جمع کن نیستم .پول در بیارو و خرجش کن.این شعار منه .اما چیزی که می تونم به خودم بگم اینه که اگر شانس زندگیه دوباره رو داشتم اونو می گرفتم .کمن مردایی که اینو صادقانه بگن."
گفتم : واقعا!
با حالتی تحسین آمیز و محترمانه به او نگریستم.او پیرمردی بی دندان ،فلج و تهیدست بود،اما افتخاری در زندگی داشت و از آن لذت برده بود.وقتی می خواستم از او جدا شوم از من درخواست کرد که فردا نیز برای دیدن او بروم و گفت که اگر به گفتگو پیرامون چین علاقه داشته باشم هر آنچه را که علاقه به شنیدن آن دارم برایم تعریف خواهد کرد.
فردا صبح تصمیم گرفتم به دیدن پیرمرد بروم و سوالهایی را ازاو که قصد دیدن مرا داشت، بپرسم. در خیابان بسیار زیبایی مملو از درختان نارون قدم می زدم و وقتی به باغ رسیدم خانم میدوز[11] را دیدم که مشغول چیدن گل بود .به او صبح بخیر گفتم خودش را بلند کرد،یک بغل گلهای سپید داشت .نگاهی به خانه انداختم.دیدم که تمام پرده ها کشیده شده است.تعجب کردم ،که خانم میدوز نور را دوست دارد.
او همیشه می گفت :" وقتی به خاک سپرده می شوی زمان کافی برای زندگی کردن در تاریکی را خواهی داشت."
از او پرسیدم :"ناخدا میدوز حالشون چطوره ؟"
جواب داد :"همیشه یه مرد سرکش و ناآرامه.امروز صبح وقتی لیزی براش یک فنجان چای برد ،دید مرده."
" بله ! او درخواب مرد.من فقط این گلها رو چیدم که در اتاق بزارم.خوب خوشحالم که در خانه قدیمی خودش از دنیا رفت.برای میدوزها افتخاره که دراین خانه قدیمی بمیرن."
آنها دیشب به سختی توانستند آقای میدوز را وادار به خواب کنند.اوتا پاسی ازشب با آنها در مورد همه آنچه که درکل زندگی برایش اتفاق افتاده بود صحبت کرد. از اینکه بار دیگر به این خانه قدیمی باز گشته، خوشحال بود. از اینکه می توانست راه برود و رانندگی کند بی آنکه نیاز به کمک کسی داشته باشد، احساس غرور می کرد و افتخار می کرد که بیست سال دیگر قادر به زندگی است.اما تقدیر مهربان بود.پیرمرد درست در زمانی که می بایست بمیرد از دنیا رفت.
خانم میدوز گلهای سپیدی را که در دستانش گرفته بود، بویید.
او گفت :"خب خوشحالم که اون برگشته.وقتی با تام میدوز ازدواج کردم و جورج از این جا رفت، واقعیت اینه که همیشه شک داشتم که آیا با اون کسی که واقعا می خواستم ازدواج کردم یا نه."