تقیزاده (نفر دوم از سمت چپ) در کنار برخی از نمایندگان مجلس شورای ملی خاطرات تقیزاده از دوران استبداد صغیر/ مانع تندروی مشروطهطلبان بودم شرح به توپ بستن مجلس، تحصن در سفارت انگلیس و مقاومت مردم تبریز
تاریخ ایرانی: سید حسن تقیزاده زمانی که رییس انجمن فرهنگی ایران و هند بود پاسخ به تقاضای محمود ستایش، منشی انجمن برای انجام گفتوگو را رد نمیکند و نهایتا در سالهای دهه ۴۰ که بیماری او را از پای انداخته و یکجانشین کرده بود، قبول میکند که درباره نقاط تاریک و پر ابهام ماجرای مشروطه خاطرات خود را بر زبان آورد. متن زیر بخشی از خاطرات تقیزاده است از ماجرای به توپ بستن مجلس توسط محمدعلی شاه و آغاز استبداد صغیر و حوادث و ماجراهای بعد از آن.
***
کشمکش بین دربار و ملت و مجلس بیست روز طول کشید و شاه شهر را به حالت نظامی درآورده و دست به اقداماتی زد، درحالیکه ملت و مجلس دور کردن چند نفر را از حوالی دربار میخواستند که از آن جمله بود شاپشال و امیر بهادر جنگ که به سفارت روس پناه برده و متحصن شده بود. شاه هم تبعید چند نفر از سران ملت را به اصرار میخواست و حتی قصد توقیف آنان را داشت و یکی از آنها میرزا سلیمانخان میکده بود که گرفتار و حبس نمود و باقی که ملکالمتکلمین و آقا سید جمالالدین و میرزا جهانگیرخان مدیر صوراسرافیل، دهخدا و میرزا داوودخان علیآبادی و مساوات و غیره هم بودند، گمان میکنم بهاءالواعظین هم در آن میان بود از بیم گرفتاری در مجلس شورای ملی متحصن شدند و در اتاق مغربی باغ اندرون مجلس که بعدها جزو چاپخانه مجلس شد، مقیم شدند. عاقبت روز ۲۲ جمادیالاول قزاقها از صبح زود مجلس را محاصره نموده و چنان که داستان آن معروف است، مجلس را به توپ بستند.
من که وضع را چنین دیدم، برخلاف نوشتههای دولتآبادی و کسروی در روزهای انقلابی هر روز با بسیاری دیگر از وکلا از صبح زود تا پاسی از شب گذشته در فعالیت بودم و در روزهای آخر بدبختانه مبتلا به تب شدیدی شدم به حدی که گاهی در اتاق مجلس میخوابیدم. در یکی از روزها مرحوم آقا سید عبدالله بهبهانی که غالبا در مجلس و مراقب کار بود و نیز اندک کسالتی داشت در یکی از خیابانهای باغ بیرونی از مجلس فرشی گسترده و روی تشکی در آنجا تکیه داده بود و جمعی در اطرافش بودند. کسی نزد من آمد و پیغام داد که فلانی بیا و همین جا بخواب که با هم باشیم. من نیز رفتم، تب گاهی با حمله میآمد. روز قبل از توپ بستن تمام روز را تا قریب سه ساعت از شب گذشته در مجلس تقلا داشتم و وقتی همه رفتند و من نیز خواستم به منزل خود برگردم، یادی از دوستان متحصن کردم و خواستم سری به آنها بزنم. به بالاخانه مسکن متحصنین رفتم و حالت افسرده آنها را که روی گلیمی نشسته بودند، دیدم و بسیار متاثر شدم به طوری که عزم کردم که من هم شب را آنجا بمانم و به آدم خود گفتم: «برو به منزل و هرچه برای شام داریم بیاور. بگو که من امشب نمیآیم.»