آدی و بودی
صمد بهرنگی
یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.
آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یک سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیدهایم. بودی گفت: باشد. سوغاتی چه ببریم؟ دست خالی که نمیشود رفت.
آدی گفت: پاشیم خمیر کنیم، توتک بپزیم. صبح زود میرویم.
شب چلهی زمستان بود، مهتاب هم بود. آدی گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است دیگر لازم نیست تنور آتش کنیم.
خمیر را چونه چونه چسباندند به دیوارهای حیاط و رفتند خوابیدند. صبح پا شدند خمیرها را از دیوار کندند و گذاشتند توی خورجین. خمیرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توی تنور کله پاچه بار گذاشته بودند روی قابلمه را پوشاندند. یک کیسه هم پول داشتند که جای خوبی قایم کردند. آنوقت بیرون آمدند در خانه را بستند و کلید را دم در زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. توی راه به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: به علی.
گفتند: ما میرویم به خانهی دخترمان. کلید خانه را هم گذاشتیم دم در زیر سنگ. توی تنور، کله پاچه بار گذاشتیم و کیسهی پول را هم در فلان جا قایم کردهایم. تو نروی در خانه را باز کنی و تو بروی کله پاچه را بخوری و جاش کار بد بکنی بعد هم پول ها را برداری و جاش خرده سفال پر کنی، ها
بابا درویش گفت: من برای خودم کار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و کله پاچهی شما چکار؟ گم شوید! بروید. عجب گیری افتادیم!
آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز کرد و تو رفت. اول کله پاچه را خورد و جایش را با چیز دیگری پر کرد و بعد کیسه ی پول را توی جیبش خالی کرد و لولهنگی دم دست بود، آن را شکست و خردهایش را ریخت توی کیسه و بیرون آمد.
آدی و بودی آمدند تا رسیدند نزدیک های شهر دختر. به کسی سفارش کردند که برود به دختر بگوید که پدر و مادرت میآیند به دیدن تو.
شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. کیا بیایی داشت. دختر دلش هری ریخت پایین که اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندری به خانه بیایند آبرویش پاک خواهد رفت. بدتر از همه اینکه پدر و مادرش سوقاتی هم خواهند آورد. از این رو نوکرهایش را فرستاد رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند و سوقاتیها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یکی از توتکها را کش رفت و زد زیر بغلش قایم کرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیک گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت کردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتک را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، یک دانه توتک را برای تو آوردهایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها و اوباش ها ریختند از دستمان گرفتند.
دختر مجال نداد. فوری توتک را از دست مادرش قاپید و انداخت بیرون جلو سگ ها. بعد شام خوردند و وقت خواب شد. دختر به کنیزهایش گفت: جای پدر و مادرم را توی اطاق هل و میخک بیندازید.
آدی و بودی نصف شبی به بوی هل و میخک بیدار شدند.
بودی گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ میدانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت: ننهاش به قربان! طفلک دختر بس که سرش شلوغ بوده و کار داشته نتوانسته برود مستراح و مرتب برای دست به آب آمده توی این اتاق. پاشو این ها را ببریم بریزیم توی رودخانه.
آنوقت پا شدند و هر چه هل و میخک بود ریختند توی رودخانه و آمدند راحت و آسوده خوابیدند. صبح که شد، آمدند پیش دیگران برای نان و چایی خوردن. بودی تا دخترش را دید گفت: ننهات به قربان مگر خانهی این پدر سگ باید چقدر کار کنی که وقت نمیکنی به مستراح بروی؛ شب هم اش نجسها را بردیم و ریختیم توی رودخانه.
دختر زود جلو دهانشان را گرفت که شوهرش نفهمد چه اتفاقی افتاده. بعد هم به نوکرهایش پول داد رفتند هل و میخک خریدند ریختند توی اتاق که شوهر بو نبرد.
فردا شب دختر به کنیزهایش گفت که جایشان را در اتاق آینه بند بیندازند.
باز یک وقتی از شب آدی و بودی بیدار شدند و هر چه کردند خواب به چشمشان نرفت. این بر و آن بر را نگاه کردند دیدند از هر طرف زن و مردهایی بهشان خیره شده اند. بودی گفت: آدی
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ میدانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت: طفلک دختر ننه مرده! نگاه کن ببین چقدر دشمن و بدخواه داره. پاشو همهشان را بزنیم بکشیم دختره نفس راحتی بکشد.
آنوقت پا شدند و هر کدام کلنگی گیر آوردند و زدند هر چه آینه بود شکستند و خرد کردند. وقتی دیدند دیگر کسی نگاهشان نمیکند، بودی گفت: نگاه کن آدی! همهشان مردند. دیگر کسی نگاه نمیکند.
بعد تا صبح خوش و شیرین خوابیدند. صبح که پا شدند آمدند نان و چایی بخورند، بودی به دخترش گفت: طفلک دخترم؟ تو چقدر دشمن و بدخواه داشتی و ما خبر نداشتیم. شب تا صبح، مدعی کشتیم.
دختره رفت اتاق آینه را نگاه کرد دید آدی و بودی عجب دسته گلی به آب دادند. زودی نوکرهایش را فرستاد آینه بند آوردند تا هر چه زودتر اتاق را آینه ببندند که مردش بو نبرد.
آن روز را هم شب کردند. وقت خوابیدن دختر به کنیزهایش گفت جایشان را توی اتاق غازها بیندازند.
نصف شبی غازها برای خودشان آواز میخواندند. آدی و بودی بیدار شدند و دیگر نتوانستند بخوابند. بودی گفت، آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: هیچ میدانی چی شده؟
آدی گفت: چی شده؟
بودی گفت ننهات روی سنگ مرده شور خانه بیفته! طفلک دختر، یعنی اینقدر کار روی سرت کوپه شده که نمیتوانی به غازها برسی و شپش سرشان را بجویی؟ ببین آدی، حیوانکی غازها چه جوری گریه میکنند. پاشو آب داغ کنیم همهشان را بشوییم.
پا شدند توی دیگی آب داغ کردند، غازها را یکی یکی گرفتند و توی آب فرو کردند و درآوردند چیدند بیخ دیوار. آنوقت سر و صداها خوابید و بودی گفت: میبینی آدی. حیوانکیها آرام گرفتند.
صبح که آمدند نان و چایی بخورند بودی به دخترش گفت: ننهات به قربانت دختر! توی این خراب شده چقدر باید جان بکنی که وقت نمیکنی غازهایت را بشویی تمیز بکنی. شب آب داغ کردیم همهشان را شستیم تا گریهشان برید.
دختر دو دستی زد به سرش که وای خدا مرگم بدهد. ذلیل شدهها مگر نمیدانید غاز شب آواز میخواند؟
باز به نوکرهایش پول داد بروند غازهای دیگری بخرند بیاورند تا شوهرش بو نبرد.
شب چهارم جای آدی و بودی را در انبار نفت انداختند. نفت را پر کرده بودند توی کوزه ها و بیخ دیوار ردیف کرده بودند.
بودی نگاهی به کوزه ها انداخت و گفت: آدی!
آدی گفت:جان آدی!
بودی گفت: طفلک دختره فهمیده که امشب میخواهیم حمام کنیم، کوزه ها را پر آب کرده. پاشو آب گرم کنیم خودمان را بشوییم.
آنوقت پا شدند و نفت را گرم کردند و ریختند سرشان و همه جایشان را نفتی کردند و لحاف وتشکهایشان را هم. صبح مثل سگ جهنم آمدند که چایی بخورند. دختر سر وصورت کثیفشان را دید ترسید. بودی گفت: قربانت بروم دختر! تو چقدر مهربانی. از کجا فهمیدی که وقت حمام کردن ماست که کوزه های پر آب را گذاشتی توی انبار؟
دختر گفت: وای خدا مرگم بدهد! ذلیل شده ها توی کوزه ها نفت بود.
بعد به نوکرهایش گفت اینها را ببرید حمام و زود برگردانید.
آدی و بودی وقتی از حمام برگشتند، دختر دیگر نگذاشت تو بیایند. همانجا دم در یک کوزه دوشاب و چند متر چیت و یک اسب بهشان داد و گفت: بس است دیگر. بروید خانهی خودتان.
آدی و بودی دوشاب و چیت و اسب را گرفتند و راه افتادند. هوا خیلی سرد بود. تف توی هوا یخ میکرد. رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی که زمین از زور سرما ترک خورده بود. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: طفلک زمین را میبینی چه جوری پاشنهاش ترک شده؟ میگویم دوشاب را بریزیم روش بلکه کمی نرم شد و خوب شد. دوشاب را ریختند توی شکاف زمین و راه افتادند. کمیکه رفتند رسیدند به بوته خاری. باد میوزید و بوتهی خار تکان تکان میخورد. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: حیوانکی خار را میبینی لخت ایستاده جلو سرما دارد میلرزد. بهتر نیست چیت را بیندازیم روی سرش که سرما نخورد؟
چیت را انداختند روی سر بوتهی خار و راه افتادند. رفتند رفتند و کلاغ چلاقی دیدند که لنگان لنگان راه میرفت. بودی نگاهی کرد و دلش سوخت. گفت: آدی!
آدی گفت: جان آدی!
بودی گفت: کلاغه را میبینی؟ حالا بچه هایش نشسته اند توی خانه میگویند ببینی مادرمان کجا ماند. از گرسنگی مردیم.
آدی گفت: تو میگویی چکار کنیم؟
بودی گفت: بهتر نیست اسب را بدهیم به کلاغه که تندتر برود؟ ما پایمان سالم است، پیاده هم میتوانیم برویم.
اسب را ول کردند جلو کلاغه و راه افتادند. کمیکه راه رفتند به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: بعلی.
گفتند: نرفتی که کله پاچه را بخوری و توی قابلمه چیز دیگری بریزی؟
بابا درویش گفت: نه بابا. مگر من بیکار بودم که بروم کله پاچه بخورم؟
گفتند: بابا درویش!
گفت: بعلی.
گفتند: نرفتی که کیسهی پولمان را خالی کنی و جایش خرده سفال پر کنی؟
بابا درویش عصبانی شد و گفت: بروید گم شوید بابا. شماها عجب آدمهایی هستید.
آدی و بودی خوشحال شدند و گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت باز دیگر چه مرگتان است؟ گفتند، بابا درویش نروی چیت را از روی بوتهی خار برداری و اسب را از کلاغه بگیری، ها!
بابا درویش عصبانی شد و فریاد زد: گورتان را گم کنید بابا. شما خیال میکنید من خودم کار و کاسبی ندارم و همهاش بیکارم؟ گم شوید از جلو چشمم!
آدی و بودی راه افتادند. بابا درویش هم رفت وچیت و اسب را صاحب شد.
آدی و بودی وقتی به خانه شان رسیدند، قابلمه را درآوردند که ناهار بخورند، دیدند بابا درویش کارش را کرده. از کله پاچه نشانی نیست. رفتند سراغ کیسهی پول، دیدند که به جای پولها تویش سفال پر کرده اند.
دو دستی زدند سرشان و نشستند روی زمین.
منبع:faryad.epage.ir