طاغوت و یاقوت هر دو زن بودند
الهه عروضی و محمد علی همایون کاتوزیان
روز پائیزی قشنگی بود. یکهو ابرها همه جمع شدند یکجا. هوا تاریک شد. باد شدیدی آمد و در و پنجرهها به هم خوردند. رفتم پنجرهها را ببندم که چشمم افتاد به خیابان. انگار باد تمام خاکهای خیابان پهلوی را از دم پنجرهی من با هرچه روزنامهی کهنه و برگ خشک بود میبرد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هرکسی به یک طرف میدوید و به زیر بالکنی و طاقی پناه میبرد تا بعد برود پی کارش.
ده دقیقهای همینطور مثل سیل آب از هوا میریخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبیعت و انسان بودم. ناگهان باران ایستاد، و مثل اینکه چراغهای آسمان را روشن کرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز کردم و بوی خاک مرطوب را با نسیم خنکی که میوزید بلعیدم. همین سبب شد که هوس کنم بروم پارک راه بروم. مخصوصا که دکتر گفته بود پیادهروی برای راحت زائیدن خوب است. با اینکه پنج ماهم بیشتر نبود شکمم آنقدر بزرگ بود که همه فکر میکردند همین فردا خواهم زائید. ژاکتی روی دوشم انداختم و به پارک زدم.
چقدر هوا لطیف شده بود. چقدر زندگی مطبوع بود. چقدر درختها با برگهای رنگ و وارنگشان زیبا بودند. و عجیب بود که هنوز در آن دود و کثافت شهر آدم قمری میدید. نفس عمیقی کشیدم که لذت بودن را تا ته وجودم احساس کنم. پیرمردی عصازنان از دور میگذشت. زن و مرد جوانی روی نیمکت خیس روزنامهای پهن کرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جای بازی بچهها سوت و کور بود. توی گودی سرسره آب جمع شده بود.
چند شب پیش در مهمانی اخترالسلطنه میگفتند نویسندگان نامه نوشتهاند و اعتراض کردهاند. آقای مقتدری گفت "خوشی زیر دلشان زده. اینها فقط بلدند نق بزنند". پرویز گفت "اگر یک ذره آزادی تو مملکت وجود داشت حرف شما درست بود". آقای مقتدری رفت توی شکمش که "حضرت عالی نون کیو میخورین؟" و زن آقای مقتدری چنان زل زده بود تو چشمهای پرویز که فقط خود آقای مقتدری نمیدید.
داشتم فکر میکردم که دو سال دیگر دست بچهام را میگیرم و در همین پارک گردش میکنم. دستم را روی شکمم میگذاشتم و قربان و صدقهاش میرفتم. یاد بچگی خودم افتادم، وقتی که نزدیک هتل دربند مینشستیم. و خیلی شبها که مادر و پدرم بیرون بودند با خدمتکارها میرفتیم توی تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا میکردیم. و همینطور هم شد که من رقص عربی یاد گرفتم و برایشان میرقصیدم. خدیجه سلطان میگفت "قربون شکل ماهت برم ترانه خانم، یه قر دیگه بده".
از در پارک که خارج میشدم چشمم به یک زن چادر مشکی افتاد که یک بقچه به بغلش بود. فکر کردم وقت ورود هم او را در همان نقطه دیده بودم، ولی بیحواس. از پهلویش که میگذشتم نگاهش گم بود؛ غمگین و پرتمنا. چادرش زیر باران خیس شده بود. ولی ژنده نبود. کفش و جورابش هم نشان میداد که گدا نیست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمیدانم چه شد که از وسط خیابان برگشتم ? آن هم بعد از اینکه توانسته بودم یک لحظه ماشینها را غافل کنم که من و بچهام را زیر نکنند. برگشتم. برگشتم روبروی زن چادر مشکی، گفتم "خانم اگر منتظر اتوبوسید ایستگاهش نزدیک چهارراه است". با صدای ضعیفی گفت "خانومجون کارگر نمیخواهید؟"
سر کوچهی خودمان که رسیدیم تازه متوجه شدم که دارم یک آدم غریبه را به خانه میبرم. یک زن کوچولوی چادر مشکی را. بعد از اینکه نگاهی به در و دیوار و کتاب و نقاشی کرد گفت "خانومجون فردا سجلم را براتون میارم". شناسنامهاش را میگفت. گفتم "باشه". گفت "اسمم پروانهاس". گفتم "خوشوقتم". نگاه بهتآمیزی به من کرد که خودم خجالت کشیدم. فوری کاسه بشقابها را که از ناهار روی میز مانده بود برد توی آشپزخانه.
دم در کفشهایش را کنده بود و چادر و بقچه بندیلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر میز و یک سیگار روشن کردم. آشپزخانه و ناهارخوری به هم باز بودند، همینطور که ظرف میشست نگاهش میکردم، اما نه جوری که متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا میداند. شاید سی و دو سه سال بیشتر نداشت. کوچکاندام بود، با موهای قهوهای پررنگ که به پشت سرش سنجاق کرده بود. صورت بیضی، دماغ کوفتهای ولی نه گنده، دهن غنچهای و چشمهای میشی متوسط با نگاهی نجیب و غمگین.
سیگارم که تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم برای چایی. گفتم "آشپزی بلدی؟" گفت "خانومجون هر چی بخواین براتون میپزم". گفتم "چه خوب، من از وقتی آبستن شدهام دائم ویار میکنم غذا بخورم".
- بچه اولتونه؟
- آره.
- حتما پسره.
- از کجا میگی؟
- چون شیکمتون خیلی نوک تیزه. واسیه دختر پهن میشه.
دیگر نگفتم که خودم دلم دختر میخواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم که اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: "اسمم پروانه اس ولی تو سجلم نوشتن طاهره". چایی را که دادم دستش آمد روی زمین جلو من نشست. گفتم "بنشین روی صندلی". گفت "خانومجون زمین راحتترم". کیک شکلاتی تعارفش کردم نخورد. یعنی گفت "ناهار خوردم". یک تکه بریدم پیچیدم در کاغذ دادم دستش. گفتم "روز میتونی بیایی؟" گفت "خانومجون شب هم حاضرم بمونم". گفتم "حالا روز بیا تا بعد ببینم چی میشه". کیفم را که باز کردم فقط دو تا پنجاه تومانی در آن بود. یکی را دادم دستش گفتم "فعلا این را داشته باش. بعد با هم حساب میکنیم". سرش را پائین انداخت و پول را گذاشت لای سینهاش. استکانها را که شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم که بگویم دیگر لازم نیست یکی از کارگرهایش را برای کمک به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت "ترانه خانم سجلش را گرفتی؟ ضامن دارد؟" گفتم "بابا این بیچاره دزد نیست". گفت "همین دو هفته پیش خونه دکتر صفیری را در چار راه حسابی، پاک کردند و بردند".
***
فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقیقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سینی نان و پنیر و چایی. با اینکه یک بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.
من معمولا راهم به خیابانهای مرکزی و جنوبی شهر نمیافتاد. اما آن روز باید به بانک خیابان فردوسی سر میزدم. از چهارراه استانبول که رد شدیم دیدم شلوغ است. پاسبانها سر کوچهها ایستاده بودند. یک کامیون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائینتر میرفتیم شلوغی بیشتر میشد. راننده دم در بانک ایستاد و گفت "خانم فورا بروید تو. هروقت کارتان تمام شد پشت در از شیشه نگاه کنید تا من بیایم". گفتم "اکبر آقا چه خبره؟" گفت "خانم شهر شلوغ شده". دیگر فرصت نبود. فقط از دم پیادهرو تا در بانک که رسیدم یک دسته را دیدم شعار میدادند "خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بمیرد، بمیرد، دشمن خونخوار تو". یاد حرف آقای مقتدری افتادم، آن شب، و حرف پرویز. اما برای من که قیام مه 68 را در پاریس دیده بودم این چیزی نبود.
***
پروانه همه چیز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اینکه معلوم شد دزد نیست. گفتم "پروانه تو شهر چه خبره؟" گفت "خانومجون خدا ذلیلشون کنه". گفتم "خدا کیو ذلیل کنه؟" گفت "همونها که به جون این مردم بدبخت افتادن. خانومجون هیچ میدونین روزی چند تا جوون کشته میشه؟" نمیدانستم چه بگویم، ولی او ادامه داد: "دیروز تو روزنومه هر چی فحش و اِسناد داشتن به آیتالله دادن. آخه خانومجون مگه اینجا مسلمونی نیس؟" راستش از دیروز ظهر از خانه بیرون نرفته بودم. بهمن هم که نه خودش سیاسی بود، نه هیچ وقت درباره این چیزها حرف میزد. برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم "خوب اینجوری که بیشتر آدم کشته میشه". گفت "خانومجون، ملت جون به لبش رسیده. مرگ یه بار، شیون یه بار. بذار این دزدا و کافرا و اجنبوتیا هممونو بکشن، راحت بشیم". چشمم که به چشمش افتاد، سرش را پائین انداخت و با همان نجابت ذاتیاش گفت "خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما".
بعد نگاهی به من کرد و یک تکه کاغذ در آورد: "این تلفن اونهایی است که براشون کار میکردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نمیدن. میگن برو شیکایت کن". مکثی کرد و گفت "خانومجون من کارگری نمیکردم، ولی دیدم انصاف نیس بیشتر از این سربار مادر پیرم بشم. آقای عدالتخواه دکتر مهندسه. واسه دولت چیز میسازه. با من همیشه مثه یه زرخرید رفتار میکردن. حالام که از دستشون فرار کردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نمیدن. دیشب که رفتم اونجا، خانم درو محکم زد به هم، گفت برو شیکایت کن. آخه تو این مملکت آدم بدون سجل حق مردنم نداره".
شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از این که هزار جور به این زن بیچاره تهمت زد گفت یکی را بفرستید شناسنامهاش را بگیرد. همان شب اکبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.
***
دو ماه از این گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتیم. گاهی وقت کار کردن میدیدم که دزدکی اشک میریزد و با خودش چیزی میگوید ولی برای این که فضولی نکرده باشم چیزی نمیگفتم. یک روز بالاخره دلم خیلی سوخت. گفتم "پروانه، آخه چی شده؟" خودش را فوری جمع کرد و گفت "خانومجون چیزی نیس. غمباده. گاهی میاد. خدا شما را سلامتی بده".
تا آن وقت چند شب خانهمان مانده بود، یعنی هر شبی که بهمن برای کارش مسافرت بود. دفعهی اول خودش پیشنهاد کرد. بعد عادتش شد که سهشنبه شبها بماند و با من یک برنامه سریال را تماشا کند. اول میگفت "ما تلویزیون نداریم. میگن آقا گفته حرومه". بعد خودش یک کلاه شرعی ساخت و گفت "لابد منظورشون اون چیزهائیس که قباحت داره. مام که اونها رو نیگا نمیکنیم".
صبحها که میآمد با کلید خودش در را باز میکرد. صبحانهام را میآورد. بعد که خانه را تمیز میکرد میآمد تو اطاق خواب میگفت "خانومجون پاشین، حوصلهتون سر میره" میگفتم دو تا قهوه ترک درست کن بیار فالمُ بگیریم ببینیم دنیا دست کیه. موزیک کلاسیک میگذاشتم. اول سرش نمیشد. یواش یواش گوشش عادت کرد. بعد فهمید که موسیقی را مینویسند. یعنی همین که من میگفتم این موتزارته، این بتهوونه، این باخه. اول میگفت "یعنی چی؟ خب مطربا میزنن دیگه".
باهاش دربارهی موتزارت صحبت کردم که چطور در فقر و فلاکت مرد. یا باخ که هیجده تا بچه داشت (که گفت ماشالاه. حالا میگن مسلمونا بچه زیاد میارن.) یک بار حرکت چهارم سنفونی نُه بتهوون در اوج کمالش بود. گفتم "میدونی وقتی اینو میساخت به کلی کر بود؟" گفت "خانومجون مگه میشه؟" بعد آنقدر عادت کرد که یک وقت که سنفونی هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت "خانومجون، این همون کرهست؟". یک روز یک نوار آورد. گفت "خانومجون پاشین اینو بزنین، پورانه، خیلی خوشتون میاد". نشان به همان نشانی که تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش دادیم و کیف کردیم.
یک شب سر شب سخت زیر دلم درد گرفت، انگار که همین الان خواهم زائید. با اینکه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم "پروانه، زود باش بریم حموم سر و تن منو حسابی بشور، چون وان تو خونه آنقدر که باید جواب نمیده". رفتیم خانهی مادرم که در زیرزمینش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه میگفتند شب نباید حمام رفت، چون وقت حمام جنهاست. خندهام گرفت.
- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنیدین؟
- نه.
- یه قوزی یه شب کله سحر، گرگ و میش، رفت حموم دید جماعتی جمعند و میزنند و میخونند. اونم شروع کرد بشکن زدن و رقصیدن. یهو دید پاهاشون سم داره. اومد فرار کنه بردنش پیش شاپریون. گفت امشب عروسیه دخترمه. چون تو تو شادی ما شریک شدی یه چیز از من بخواه بهت بدم. قوزی گفت قوزمو درست کن. شاپریون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.
- خب، اینکه بد نیست. منم به شاپریون میگم "اون کره" رو بیاره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.
- به، این فقط نصف داستان بود. قوزیه که پشتش راس شد، یه قوزی دیگه تو محلشون خبر شد. کله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعیت افتاد شروع کرد به زدن و رقصیدن. بردنش پیش شاپریون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداریم. آی بیاین اون یکی رم بذارین پشت این. این شد قوز بالا قوز. جنهام دورش میچرخیدن و میخوندن: "قوز بالا قوز چه خوب میشه؛ یه قوز دیگم که روش میشه!"
گفتم "خب، امشبم عروسی جنهاست" و دیگر مجالش ندادم. حمام خانهی مادرم خیلی قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگی بود. یک طرفش با کاشی نقش همهی ماها را ایستاده پهلوی هم کشیده بودند. وسط، یک خزینهی مربع بود با کاشی آبی و سرمهای. روبرو دو اطاقک بود، یکی سونا، یکی حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نیمکت چوبی کار گذاشته بودند. دگمهی بخار را زدیم. بعد من لخت و پروانه نیمه لخت رفتیم توی اطاقک بخار. من رفتم زیر دوش، پروانه هم با کاسه از لگن آب داغ به سرش میریخت. نشستم روی سکو و پروانه به کیسه کشیدن. که ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. یک مرتبه جیغ کشید.
جیغ میکشید و میگفت "وای خانومجون، چشماتون قرمز شده، وای یا حسین مظلوم، چشماتون قرمز شده". داشتم از ترس زهره ترک میشدم. گفتم "آخه اینجا که چشم چشمو نمیبینه". جیغ میکشید و میگفت "یا قمر بنیهاشم، خانومجون من میبینم، چشماتون قرمز شده". از در حمام صدای بتول را شنیدم که داد میزد "ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگین، بسملا بگین". هر سه با هم از ته دل داد زدیم "بسم الله الرحمن الرحیم". و یک صدای بمی توی حمام پیچید "الحمد لله قاصم الجبارین".
من تقریبا ضعف کرده بودم که برق آمد. بتول گریه کنان و خنده کنان میخواند و میرقصید: این آیه را خدا گفت. جبریل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: "صل علی محمد، صلوات بر محمد". و بعد ادامه دادند:
سیصد سلام و صلوات، بر طاق روی احمد
صل علی محمد، صلوات بر محمد
به خانه که برمیگشتیم پروانه گفت "خانومجون سقم سیا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. یمن نداره. بایس اسفند دود کنین".
***
منبع:http://faryad.epage.ir