بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 33

موضوع: مهدی اخوان ثالت

  1. #1
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض مهدی اخوان ثالت

    زمستان

    سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
    سرها در گريبان است
    كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
    نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
    كه ره تاريك و لغزان است
    وگر دست محبت سوي كسي يازي
    به اكراه آورد دست از بغل بيرون
    كه سرما سخت سوزان است
    نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
    چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
    نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
    ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
    مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
    دمت گرم و سرت خوش باد
    سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
    منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
    منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
    منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
    بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
    حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
    تگرگي نيست ، مرگي نيست
    صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
    من امشب آمدستم وام بگزارم
    حسابت را كنار جام بگذارم
    چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
    فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
    حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
    و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
    به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
    حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
    سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
    هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
    درختان اسكلتهاي بلور آجين
    زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
    غبار آلوده مهر و ماه
    زمستان است

  2. #2
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    سرود پناهنده

    نجوا كنان به زمزمه سرگرم
    مردي ست با سرودي غمناك
    خسته دلي ، شكسته دلي ، بيزار
    از سر فكنده تاج عرب بر خاك
    اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا
    بي هيچ باك و بيم و ادا
    سوي عجم كشيده دلش ، از عرب جدا
    امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
    آهسته مي سرايد و با خويش
    امشب سرود و سر دگر دارد
    نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بي قرار
    با درد و سوز گريد و گويد
    امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
    وز اين سياه زاويه بگريزم
    پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
    ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
    گر بسته بود در ؟
    به خدا داد مي زنم
    سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
    خسته دل شكسته دل غمناك
    افكنده تيره تاج عرب از سر
    فرياد مي كند
    هيهاي ! هاي ! هاي
    اي ساقيان سخوش ميخانه ي الست
    راهم دهيد آي ! پناهم دهيد آي
    اينجا
    درمانده اي ز قافله ي بيدل شماست
    آواره اي، گريخته اي ، مانده بي پناه
    آه
    اينجا منم ، منم
    كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
    امشب عجيب حال خوشي دارد
    پا مي زند به تاج عرب ، گريان
    حال خوشي ، خيال خوشي دارد
    امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
    سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
    وز شك و از يقين
    وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
    بگريختم
    چگونه بگويم ؟
    حكايتي ست
    ديگر به تنگ آمده بودم
    از خنده هاي طعن
    وز گريه هاي بيم
    ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
    تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
    حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
    غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
    ديگر به تنگ آمده ام من
    تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
    صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
    با خاطري ملول ز اركان مدرسه
    بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
    نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
    حال خوش و خيال خوشي دارد
    با خويشتن جدال خوشي دارد
    و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
    او در خيال خود را بيند
    كاوراق شمس و حافظ و خيام
    اين سركشان سر خوش اعصار
    اين سرخوشان سركش ايام
    اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
    زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
    آهسته مي گريزد
    و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
    بر خاك راه ريزد
    امشب شگفت حال خوشي دارد
    و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
    او ، در خيال ، خود را بيند
    پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
    و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
    با اشتياق قصه ي خود را
    مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
    گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
    امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
    گردون بسان نطع مرصع بود
    هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
    آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
    من در سپهر خيره به آيات سرمدي
    بگريختم
    به سوي شما مي گريختم
    بگريختم ، به سوي شما آمدم
    شما
    اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
    اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
    آيا اجازه هست ؟
    شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
    او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
    بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
    با لابه و خروش
    اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
    راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
    مي ترسد اين غريب پناهنده
    اي قوم ، پشت در مگذاريدش
    اي قوم ، از براي خدا
    گريه مي كند
    نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
    مردي ست دل شكسته و تنها
    امشب سرود و سر دگر دارد
    امشب هواي كوچ به سر دارد
    اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
    غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
    راهم ... دهيد ، آي ! ... پناهم دهيد ... آي
    هو ... هوي .... هاي ... هاي

  3. #3
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فرياد

    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
    هر طرف مي سوزد اين آتش
    پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
    من به هر سو مي دوم گريان
    در لهيب آتش پر دود
    وز ميان خنده هايم تلخ
    و خروش گريه ام ناشاد
    از دورن خسته ي سوزان
    مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
    همچنان مي سوزد اين آتش
    نقشهايي را كه من بستم به خون دل
    بر سر و چشم در و ديوار
    در شب رسواي بي ساحل
    واي بر
    من ، سوزد و سوزد
    غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
    در دهان گود گلدانها
    روزهاي سخت بيماري
    از فراز بامهاشان ، شاد
    دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
    بر من آتش به جان ناظر
    در پناه اين مشبك شب
    من به هر سو مي دوم ، گ
    گريان ازين بيداد
    مي
    كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
    واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
    آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
    و آنچه دارد منظر و ايوان
    من به دستان پر از تاول
    اين طرف را مي كنم خاموش
    وز لهيب آن روم از هوش
    ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
    تا سحرگاهان ،
    كه مي داند كه بود من شود نابود
    خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
    صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
    واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
    مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
    سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
    مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

  4. #4
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    روشني

    اي شده چون سنگ سياهي صبور
    پيش دروغ همه لبخندها
    بسته چو تاريكي جاويدگر
    خانه به روي همه سوگندها
    من ز تو باور نكنم ، اين تويي ؟
    دوش چه ديدي ، چه
    شنيدي ، به خواب ؟
    بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
    دولت اين لرزش و اين اضطراب
    زنده تر از اين تپش گرم تو
    عشق نديده ست و نبيند دگر
    پاكتر از آه تو پروانه اي
    بر گل يادي ننشيند دگر

  5. #5
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    اندوه

    نه چراغ چشم گرگي پير
    نه نفسهاي غريب كارواني خسته و گمراه
    مانده دشت بيكران خلوت و خاموش
    زير باراني كه ساعتهاست مي بارد
    در شب ديوانه ي غمگين
    كه چو دشت او هم دل افسرده اي دارد
    در شب ديوانه ي غمگين
    مانده دشت بيكران در زير باران ، آهن ، ساعتهاست
    همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير
    نه صداي پاي اسب رهزني تنها
    نه صفير باد ولگردي
    نه چراغ چشم گرگي پير


  6. #6
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نظاره

    1

    با نگهي گمشده در كهنه خاطرات
    پهلوي ديوار ترك خورده اي سپيد
    بر لب يك پله چوبين نشسته ام
    با سري آشفته ، دلي خالي از اميد
    مي گذرد
    بر تن ديوار ، بي شتاب
    در خط زنجير ، يكي كاروان مور
    نامتوجه به بسي يادگارها
    مي شود آهسته ز مد نظاره دور
    گويي بر پيرهن مورثي به عمد
    دوخته كس حاشيه واري نخش سياه
    يا وسط صفحه اي از كاغذ سپيد
    با خط مشكين قلمي رفته است راه
    اندكي از قافله ي مور
    دورتر
    تار تنيده يكي عنكبوت پير
    مي پلكد دور و بر تارهاي خويش
    چشم فرو دوخته بر پشه اي حقير
    خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
    بهتر ازين پشه غذا عنكبوت گفت
    نيست به از وزوز اين پشه نغمه اي
    عيش همين است و همين : كار و خورد و خفت
    از چمن دلكش و صحراي دلگشا
    گفت خوش الحان مگسي قصه اي به من
    خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
    جمله فريب است و دروغ است آن سخن
    2
    پنجره ها بسته و درها گرفته كيپ
    قافله ي نور نمي خواندم به خويش
    بر لب اين پله چوبين نشسته ام
    قافله ي مور همي آيدم به پيش
    پند دهندم كه بيا عنكبوت شو
    زندگي
    آموخته جولاهگان پير
    كه ت زند آن شاهد قدسي بسي صلا
    كه ت رسد از ناي سروشي بسي صفير
    من نتوانم چو شما عنكبوت شد
    كولي شوريده سرم من ، پرنده ام
    زين گنه ، اي روبهكان دغل ! مرا
    مرگ دهد توبه ، كه گرگ درنده ام
    باز فتادم به خراسان مرگبار
    غمزده ، خاموش ، فروخفته ،
    خصم كامل
    دزدي و بيداد و ريا اندر آن حلال
    حريت و موسقي و مي در آن حرام
    3
    پهلوي ديوار ترك خورده اي كه نوز
    مي گذرد بر تن او كاروان مور
    بر لب يك پله ي چوبين نشسته ام
    با نگهي گمشده در خاطرات دور

  7. #7
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    هر جا دلم بخواهد

    چون ميهمانان به سفره ي پر ناز و نعمتي
    خواندي مرا به بستر وصل خود اي پري
    هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
    ديگر مگو : ببين به كجا دست مي بري
    با ميهمان مگوي : بنوش اين ، منوش آن
    اي ميزبان كه پر گل ناز است بسترت
    بگذار مست مست بيفتم كنار تو
    بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
    هر جا دلم بخواهد ، آري ، چنين خوش است
    بايد دريد هر چه شود بين ما حجاب
    بايد شكست هر چه شود سد راه وصل
    ديوانه بود
    بايد و مست و خوش و خراب
    گه مي چرم چو آهوي مستي ، به دست و لب
    در دشت گيسوي تو كه صاف است و بي شكن
    گه مي پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
    بر گرد آن دو نو گل پنهان به پيرهن
    هر جا دلم بخواهد ، آري به شرم و شوق
    دستم خزد به جانب پستان نرم تو
    واندر دلم شكفته شود صد گل از
    غرور
    چون ببنم آن دو گونه ي گلگون ز شرم تو
    تو خنده زن چو كبك ، گريزنده چون غزال
    من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست
    وانگه ترا بگيرم و دستان من روند
    هر جا دلم بخواهد آري چنين خوش است
    چشمان شاد گرسنه مستم دود حريص
    بر پيكر برهنه ي پر نور و صاف تو
    بر مرمر ملايم جاندار و گرم تو
    بر روي و ران و گردن و پستان و ناف تو
    كم كم به شوق دست نوازش كشم بر آن
    گلديس پاك و پردگي نازپرورت
    هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
    اي ميزبان كه پر گل ناز است بسترت
    تو شوخ پندگوي ، به خشم و به ناز خوش
    من مست پند نشنو ، بي رحم ، بي
    قرار
    و آنگه دگر تو داني و من ، وين شب شگفت
    وين كنج دنج و بستر خاموش و رازدار

  8. #8
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ياد

    هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
    آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
    من بودم و توران و هستي لذتي داشت
    وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
    ماه از خلال
    ابرهاي پاره پاره
    چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
    آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
    بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
    در خلوتي از باغهاي احمد آباد
    هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
    پيراهني سربي كه از آن دستمالي
    دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
    از
    بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
    آرامش صبح سعادت در سخن داشت
    آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
    گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
    با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
    گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
    در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
    من بودم و توران و هستي لذتي داشت
    آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
    آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
    روشنگران آسمان بودند ، ليكن
    بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
    وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
    آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
    بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
    او در كناري خفت ، من هم در
    كناري
    در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
    ماه از خلال ابرهاي پاره پاره

  9. #9
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    مرداب

    عمر من ديگر چون مردابي ست
    راكد و ساكت و آرام و خموش
    نه از او شعله كشد موج و شتاب
    نه در او نعره زند خشم و خروش
    گاهگه شايد يك ماهي پير
    مانده و خسته در او بگريزد
    وز خراميدن پيرانه ي خويش
    موجكي خرد و خفيف انگيزد
    يا يكي شاخه ي كم جرأت سيل
    راه گم كرده ، پناه آوردش
    و ارمغان سفري دور و دراز
    مشعلي سرخ و سياه آوردش
    بشكند با نفسي گرم و غريب
    انزواي سيه و سردش را
    لحظه اي چند سراسيمه
    كند
    دل آسوده ي بي دردش را
    يا شبي كشتي سرگرداني
    لنگر اندازد در ساحل او
    ناخدا صبح چو هشيار شود
    بار و بن بركند از منزل او
    يا يكي مرغ گريزنده كه تير
    خورده در جنگل و بگريخته چست
    ديگر اينجا كه رسد ، زار و ضعيف
    دست و پايش شود از رفتن سست
    همچنان محتضر و خون آلود
    افتد ، آسوده ز صياد بر او
    بشكند آينه ي صافش را
    ماهيان حمله برند از همه سو
    گاهگاه شايد مرغابيها
    خسته از روز بر او خيمه زنند
    شبي آنجا گذرانند و سحر
    سر و تن شسته و پرواز كنند
    ورنه مرداب چه ديديه ست به عمر
    غير شام سيه و صبح سپيد ؟
    روز ديگر ز پس روز دگر
    همچنان بي ثمر و پوچ و پليد ؟
    اي بسا شب كه به مردب گذشت
    زير سقف سيه و كوته ابر
    تا سحر ساكت و آرام گريست
    باز هم خسته نشد ابر ستبر
    و اي بسا شب كه ب او مي گذرد
    غرقه در لذت بي روح بهار
    او به مه مي نگرد ، ماه به او
    شب دراز
    است و قلندر بيكار
    مه كند در پس نيزار غروب
    صبح رويد ز دل بحر خموش
    همه اين است و جز اين چيزي نيست
    عمر بي حادثه ي بي جر و جوش
    دفتر خاطره اي پاك سپيد
    نه در او رسته گياهي ، نه گلي
    نه بر او مانده نشاني نه، خطي
    اضطرابي تپشي ، خون دلي
    اي خوشا آمدن از
    سنگ برون
    سر خود را به سر سنگ زدن
    گر بود دشت گذشتن هموار
    ور بوده درخ سرازير شدن
    اي خوشا زير و زبرها ديدين
    راه پر بيم و بلا پيمودن
    روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
    جلوه گاه ابديت بودن
    عمر « من » اما چون مردابي ست
    راكد و ساكت و آرام و خموش
    نه در او نعره زند مجو و شتاب
    نه از او شعله كشد خشم و خروش


  10. #10
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فسانه

    گويا دگر فسانه به پايان رسديه بود
    ديگر نمانده بود برايم بهانه اي
    جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
    مي خواست پر كند
    روح مرا ، چو روزن تاريكخانه اي
    اما بسان باز پسين پرسشي كه هيچ
    ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
    چشمي كه خوشترين خبر سرنوشت بود
    از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
    كز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
    خنديد با ملامت ، با مهر ، با غرور
    با حالتي كه خوشتر از آن كس نديده است
    كاي تخته سنگ پير
    آيا دگر فسانه به پايان رسيده است ؟
    چشمم پريد ناگه و گوشم كشيد سوت
    خون در رگم دويد
    امشب صليب رسم كنيد ، اي ستاره ها
    برخاستم ز بستر تاريكي و سكوت
    گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
    عطر نوازشي كه دل از ياد برده بود
    اما دريغ ، كاين دل خوشباورم هنوز
    باور نكرده
    بود
    كآورده را به همره خود باد برده بود
    گويي خيال بود ، شبح بود، سايه بود
    يا آن ستاره بود كه يك لمحع زاد و مرد
    چشمك زد و فسرد
    لشكر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
    اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
    اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
    از پشت پرده هاي بلورين اشك خويش
    با ياد دلفريب تو بدرود مي كنم
    روح تو را و هرزه درايان پست را
    با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
    خشنود مي كنم
    من لولي ملامتي و پير و مرده دل
    تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
    رنجور مي كند نفس پير من تو را
    حق داشتي ، برو
    احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
    آن پاكي
    و زلالي لبخند در تو نيست
    و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
    مي بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
    مي بينم برابر و سر بر نمي كني
    اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
    در من ريا نبود صفا بود هر چه بود
    من روستاييم ، نفسم پاك و راستين
    باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
    اين
    سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
    شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
    حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
    اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
    يا الفت بهشتي كبك و كبوتري
    اما چه نادرست در آمد حساب من
    از ما دو تن يكي نه چنين بود ، اي دريغ
    غمز و فريبكاري مشتي حسود نيز
    ما را چو دشمني به كمين بود ، اي دريغ
    مسموم كرد روح مرا بي صفاييت
    بدرود ، اي رفيق مي و يار مستي ام
    من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
    ور نيز ديده اي تو ، ببخشاي پستي ام
    من ماندم و ملال و غمم ، رفته اي تو شاد
    با حالتي كه بدتر از آن كس نديده است
    اي
    چشمه ي جوان
    گويا دگر فسانه به پايان رسيده است

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •