آغا سلطان کرمانشاهی


مهشید امیر شاهی


وقتی ممه شروع به حرف زدن می‌كند دیگر فایده ندارد. كتاب را باید كنار گذاشت و باید شنید. حتا فایده ندارد كه بگویی ‍"حرف نزن" ـ چون نمی‌شنود. اصلاً نمی‌شنود. مگر داد بزنی. چند بار داد بزنی تا حنجره‌ات بخراشد، آنوقت می‌پرسد، "هه؟ با منی رولكم؟".


سرت را چند بار تكان می‌دهی و ممه ابروهای شكل هشتش را بالا می‌برد و چشمهای كم سوی آبكیش را به صورتت می‌دوزد و می‌گوید، "چه گفتی كورپَكم‎‏؛ دردت به جگرم با مَ بودی؟"


و فایده ندارد بگویی "آره" چون نمی‌شنود و می‌خواهد بشنود و یاد زمانی می‌كند كه می‌شنید، "هِی هِی هِی! خوشا به حال او روزا. او روزا كه مَ مَس و چاق بودم. گرگ بودم. می‌گرفتمت بغل می‌بردمت ایوَر او وَر. قزوین كه بودیم شازَ به نورصبا می‌گف تو بگیرش بغل. به مَ میگف تو برو زیر كرسی بخواب كه قوو ات داشته باشی بَچَم نِگداری. آی شازَ یادت به خیر. آی خانِم یادت بخیر.. اول كه زن داییم بشم گف برو خانه مدیل عموم بمان گفتم ووی ووی مَ مِتَرسم. مدیل عموم آجان دارَ قاچاق گیرَ مَ والله مِتَرسم. زن داییم گف خُبَه خُبَه آغا سلطان جگرت بیا پایین، چه شیتی! ... یه شعری بود برا رییس قاچاق كرماشانیا تو كرماشا میخواندن."


آهنگ تصنیف در خاطرت هست و با نگاه ممه را تشویق می‌كنی كه شعر را بخواند و ممه بی صدا می‌خندد و می‌خواند:


"چی مَه خانه قی كنگر بكنیم
دوتا سوار هات و هنم ـ ... نه ـ یادِم رفته."


و از نو شروع می‌كند:


"چی مه خانه قی قاچاقی بارم
رئیس قاچاق‌هات و هنم
گفتم مَ عروس بالا و نم
د تِ كدخدای نودر و نم
آی تو دس نیه به سر و نم
خم هلِسِم شؤ الم كنم."


می‌دانی كه این همه‌ی شعر نیست، چون یادت هست كه طولانی‌تر بود. ولی از شنیدنش یاد شبهایی می‌افتی كه ممه برایت می‌خواند و خوابت می‌كرد، و خوشحال می‌شوی.


ممه باز بی‌صدا می‌خندد و می‌گوید، "یادم رفته. برا رئیس قاچاق مِخواندن. آقا قاچاقچیا ر می‌گرف. زن داییم مَنَ برد خدمت خانم. به ای شاه چراغ تا از پله ها آمد پایین ـ شكمش پر بود ـ محبتش افتاد بدلم. به زن داییم گفتم می‌مانم ... زن داییم یادت میا خانم؟"


زن دایی یادت می‌آید ـ نه آن وقتی كه ممه را آ‎ورد "خدمت خانم" ـ چون آن موقع شكم خانم به خاطر تو "پر" بود ـ ولی زن دایی یادت می‌آید چون بعدها هم می‌آمد و زیرپوش‌ها و تنكه‌ها و پیرهن خواب‌ها و پرده‌ها را می‌دوخت. حتا یادت می‌آید كه اسمش خاور خانم بود و دو تا دختر داشت و شوهرش كفاش بود. و سرت را تكان می‌دهی كه ممه ببیند و كتاب را روی پات جا به جا می‌كنی.


ممه لبش را جمع می‌كند كه تأثرش را نشان بدهد و می‌گوید، "نچ مرد. شوهر بدری هم رف زیر ماشین. خره به سر چش نداش ماشینَ بینَ."


و تو می‌خندی و ممه می‌بیند و می‌خندد، با صدای دورگه ای كه شبیه سرفه‌ی آدم‌های سیگاری است. اما می‌دانی كه ممه هیچ وقت سیگار نكشیده است. فقط یك وقتی قلیان می‌كشید. و به سیگارت پك محكم می‌زنی و می‌دانی ممه می‌گوید، "نكش رولكم. سینت خراب میشه. مَ قیلان می‌كشیدم. وقتی خبر عزیزم آمد. اول برام نِوِش ناخوشم. خانم كاغذ خواند. به كرماشا برا دكتر ارسطا نِوش عزیز ببرش مریضخانه. خانم خدا عمرش بده. فكر همه بود."


و تو نمی‌دانی دكتر ارسطا، ارسطاست یا ارسطو و هیچ وقت یادت نمی‌ماند كه از مادر بپرسی. حالا دیگر می‌خواهی كه بقیه‌ی قصه را بشنوی؛ با اینكه مكرر شنیده‌ای، با اینكه می‌دانی كمك‌های دكتر ارسطا یا ارسطو فایده نداشته است، با اینكه می‌دانی عزیزالله مرده است. كتاب را می‌بندی و كنار می‌گذاری.


ممه می‌بیند كه سراپا گوشی و می‌گوید، "خانم من فرساد كرماشا. رفتم مریضخانه... خانم، به ای شاه چراغ، دو لگن جراحت و آب! پَلوش آب آورده بود. اما هنوز بدبختم عمرش نداده بود شما. خُش گف برو پیش خانم، مَ خب مشم. مَ آمدم تران. بعد كاغذ رسید. مَ دیدم خانم گریه مكنه او مخوانه. گفتم ای وای بوام بسوزه، چیه؟ به آغا سلطان بگو، به ممت بگو. نگف. گفتم میه مَ نامحرمم؟ ... غلامحسین بشم گف. كاغذ خوانده بود. گف ننه، داشیم مرده كه خانم گریه مكنه. گفتم ووی جگرت بیا پایین ـ نگو. گف والله داشتیم ایطو شده."


و به نظرت می‌آید كه دكتر ارسطا یا ارسطو بی‌عرضه بوده؛ به نظرت می‌آید اگر عزیزالله تهران بود و كرمانشاه نبود خوب می‌شد و نمی‌مرد.


ممه سرش را چند بار بالا و پایین می‌برد و می‌گوید، "او بدبختم همه مخواسن. ایران مگف كاش مَ مرده بودم عزیز نمرده بود. ایران هنوهسش. كرماشاس." باز لبش را به علامت تأثر جمع می‌كند و آه می‌كشد و می‌گوید، "نچ، خانم ایران بش عزیز گرف. دو شب مانده بود از كرماشا را بیفتیم خانم گف حالا ما مریم، تو دیه نیسی، خ عزیز زن مخواد. برو دختری بشش عقد كن. گفتم ووی ووی مَ نمیتانم. خانم او بدبختم خواس، بشش گف، عزیز كیه مخوای بشت بگیرم؟ گف، ایران كه میا خیاطی می‌بَرَ. خانم به مَ گفت با خاور خانم مری سراغ ای ایران. به حسن آقام مگی یه من برنج بار بذاره و مرغ، او عقدش مكنی. مَ جارو پاروش كردم حسن آقا غذاش بار كرد. فرداش ما كشیدیم برا تبریز. یتیما مَ گذاشتم كرماشا و دنبال تو را افتادم. بلقیس خُ فرساد بودم خانه شوهر. نعمتم در دكان سیگار فروشی داشی حبیبش بود. غلامحسینم خانم باشِمان آورد. هشت سالش بود. خانم فرسادش اكابر. تاریك روشن مرف. خانم باشم دعوا مكرد مگف باز بچه ر گسنه فرسادی رف؟ مگفتم ووی در بند نباش خانم، او جا یه چیزی مخوره ... حبیب تو ندیدی خانم ـ از هووم بود. اما خ مَ بزرگش كردم. هووم شیت بود."


منتظر می‌مانی كه ممه دو كلمه هم از بلقیس بگوید. چون تو بلقیس دختر ممه را هم ندیده‌ای، ولی ممه هیچ نمی‌گوید. تو می‌دانی كه بلقیس هم مثل عزیز در خیلی بچگی تو مرده است و همیشه تعجب می‌كنی كه ممه از بلقیس كم یاد می‌كند. فقط گاه به عروسیش گاه به مرگش بی‌شادی، بی‌اشك، بی‌آه اشاره می‌كند. نعمت و غلامحسین را به اندازه‌ی خود ممه می‌شناسی. غلامحسین ترا به مدرسه برده و آورده و نعمت را مریضخانه خوابانده‌ای كه تریاكش را ترك كند. بچه های غلامحسین به تو می‌گویند عمه و نعمت اصلاً زن نگرفته است.


ممه هنوز دارد حرف می‌زند، می‌گوید، "تبریز چند ما ماندیم. حسن آقا با شمان نیامد. خانم بشش گف با ما میای؟ گفت نه، مرم كربلا پیش مادرم. زن داییم به مَ گف خانم زی اسپان مره سفر باشش مری؟ گفتم ای وای مرم."


چند بار به صدای بلند می‌پرسی، "پس حسن كی دوباره پیش ما برگشت؟"


و ممه می‌گوید، "هَه؟ با منی رولكم؟" موهاش راپشت گوشش می‌زند شاید بشنود و تو یكبار دیگر فریاد می‌زنی و سؤال را تكرار می‌كنی. ممه با نومیدی سرش را تكان می‌دهد و می‌گوید، "ممت دیه پیر شده. قوزش در آمده."


و تو همه‌ی محبتی را كه در دلت به ممه داری تو چشمت می‌ریزی و به قوز پشت ممه نگاه می‌كنی و از سؤالت چشم می‌پوشی و به خودت وعده می‌دهی كه از خود حسن یا مادر بپرسی. و با اشاره‌ی سر به ممه می‌گویی، "فكرش را نكن ـ نه فكر سؤالی را كه كردم نه فكر قوز پشتت را ـ حرفت را بزن."


ممه با ذوق می‌گوید، "مَ رفتم. حسن آقا نیامد. رف كربلا. پیش ننش. هار شده بود. والله! ـ نه والله، هار نبود. حیا داش. بعدازظهر زیر یه كرسی مرفتیم. با شوال می‌نشس و پا می‌شد. پاش مَ ندیدم ـ هرگز."


و تو با لبخند معنی داری به ممه می‌گویی، "ای كلك ـ حیای حسن چندان هم باب دندانت نبود. بدت نمی‌‎آمد لاسی باهات می‌زد."


ممه می‌بیند و بی‌صدا می‌خندد و می‌گوید، "خ مَ چاق و مس بودم. جوان بودم اما آدمای او روز حیا داشن. مثه حالا كه نبود كورپكم. آدمای حالا همشان هارن. ای همه آدم از زیر دس مَ رد شد مثه آدمای حالا ندیدم. ووی ووی ووی آدم مخورن. پدر آدم میگن. ای اسمال حیا نداره. چرت چرت چرت، میا و مره، سلامم نمیده ـ ووی! دیدی؟ چنی رو داره. خانش بر مه، چنی مخوره! درو با ن واز، هر چه بخواد مخوره و می‌بره."


و سرش را تكان می‌دهد كه نشان بدهد خانم خانه باید قفل و بند داشته باشد و تو آه می‌كشی كه ممه ببنید حوصله‌ی شنیدن شكایتهاش را از مستخدم‌ها نداری و كتابت را نگاه می‌كنی.


ممه حرفش را تعدیل می‌كند. می‌گوید، "خ بخوره جوان. تنم چه كنی ـ لابدی رولكم، آدم مخوای. ای از او كلفته كه داشتی خ بهتره؛ چه بود او زبیده!"


می‌گویی، "زبیده نبود، صغری بود."


ممه نمی‌شنود و می‌گوید، "هه؟ آری، زبیده ـ همو كه چارقد و جوراب ابریشمی ر برد و رف."


و تو مطمئن می‌شوی كه مقصودش صغری است ولی اصرار نمی‌كنی. و ممه می‌گوید، "خره به سر به مَ مگف خانم موای پا ش چه می‌ماله؟ گفتم ووی جگرت بیا پایین، خانم كی مو داش! تو تخم موریچه بمال تا دیه در دنیا. خره به سر! خ دزم بود."


اخمهات را در هم می‌كشی كه ممه صحبت را عوض كند و آرزو می‌كنی كاش ممه می‌گذاشت بقیه دزدیشان را بكنند و دایم فكر خودش و خلق ترا پریشان نمی‌كرد و باز با كتابت تهدیدش می‌كنی. ممه برای اینكه دلت را به دست بیاورد می‌گوید، " خانمم یه وقتی كلفت دزی داش. مَ می‌گفتم خانم والله ای دز. خانم مگف ووی آغا سلطان ... تو همه ر دز مكنی. مگفتم والله دز. تا یه رو خانم دید كبری مره او از جیبش روغن چك چك مچكه! من خواس گف ووی آغا سلطان تو جیب كبری چیه كه مره و مچكه؟ مَ دیدم كشك بادمجان لای نان ـ خانش برمه، نكرده بود تو قزان ببره!"


سیگار تازه ای روشن می‌كنی و راحت‌تر رو صندلی می‌نشینی كه به حرف‌های ممه گوش كنی.


ممه می‌گوید، "نكش رولكم ـ چنی سیگار! سینت خراب میشه. وقتی او بدبختم عمرش داد شما، مَ قیلان كشیدم. خانم، روزی ده تا! به ای شاه چراغ، گریه می‌كردم و می‌كشیدم. خانم یه روز قیلان انداخ دور. گف بسه دیه، چنی هاری، چنی رو داری. هی هی هی. خانم یادت به خیر! آی خانم كاش ملوچی بودم بالای سرت خانم! ... تا تو بزرگ نشدی مَ كفش مشكی پا نكردم. خانم مگف، نه! بچم بغلشه، مشكی نپوشه."


و تو فلسفه‌ی این كار را نمی‌فهمی و باز یادت می‌رود كه از مادر بپرسی.


"خانم باشم مرف بازار، بشم مخمل چش خروسی می‌خرید با كفش قهوه ای و روپوش سفید." ابروهاش را با ذوق بالا می‌برد و می‌گوید، "هنوز روپوش سفیدت دارم. آخری ر دارم." و می‌خواهد پاش را زیرش جا به جا بكند و از درد ناله می‌كند.


و تو روپوش پرستاری ممه را، كه دیگر سفید نیست و زرد است، ته صندوق ممه دیده‌ای و نمی‌دانی مخمل چشم خروسی چیست. ولی فایده ندارد از ممه بپرسی.


ممه می‌گوید، "تبریز كه بودیم، تن بغل كردم بردم خانه خالم. خالم تبریز بود. ما كه وارد شدیم برامان سینی توت دادن. حاج آقا داد مجید آقا آورد. مَ تُنَ بغل گرفتم و بردم. شیر دختر خالم خوردی. دختر خالم زی اسپان بود، بشت شیر داد. خانم گف باشه ـ میه شیر دختر خالت بده؟ ـ نه والله خوبه."


می‌دانی كه خاله‌ی ممه زن یك حاجی تبریزی بود و دختر خاله‌اش زن یك تاجر محترم است. همیشه تأسف خورده‌ای كه چرا ممه زن حاجی یا تاجر محترمی نشده است كه حالا سر خانه و زندگیش باشد و به جای تو بچه های خودش كنارش باشند. فكر می‌كنی اگر ممه زن تاجر محترمی بود شاید بلقیس عزیز بود و عزیزالله نمی‌مرد؛ شاید پا و پهلوهای ممه درد نمی‌كرد ... ولی می‌دانی كه دختر خاله‌ی ممه هم داغ دیده و پا درد دارد و كمر درد دارد.


ممه می‌گوید، "از تبریز زود كشیدیم. مَ آبغره جوشانده بودم، گنم پخته بودم. خانم گف بذارشان و بریم. گفتم ووی میه میشه! همه ر شبانه كردم تو بطری درشان بسم، همه ر بردیم و رفتیم."


تو می‌خندی برای اینكه به ممه نشان بدهی حفظ اموال خانواده برات اهمیتی ندارد و كار ممه كار عبثی بوده. ممه می‌بیند و برات ناز می‌كند و می‌گوید، "به مَ مخندی؟ ریشخَنِم مكنی؟" و خودش هم می‌خندد و می‌گوید، "بش خانمم كه مگفتم مخندید ـ ریشخنم مكرد. تو خیال ك خانمی. همه كارت به او رفته؛ نشس و برخاسِت، حرف زدنت ـ خیال ك خانمی. خانمم همی جفت تو حرف مزد، همه گوش مكردن. یه رو خراسان تو اداره سرهنگ ..."


این را قبلاً نشنیده‌ای. می‌پرسی، "كجا؟" بعد متوجه می‌شوی مقصود ممه چیست و می‌گویی، "‌اداره فرهنگ؟"


و ممه می‌گوید، "هه؟ آری اداره سرهنگ، خانم پا شد و نقط كرد. همه دس زدن . او روزا مردم دور هم جم می‌شدن. كرمیسیون و ای چیزا كه نبود."


لازم نیست بپرسی "چی؟" چون می‌دانی كه ممه به تلویزیون می‌گوید كرمیسیون ـ همانطور كه می‌دانی به رادیو می‌گوید رادیوول و به پیسی می‌گوید فیستی.


ممه می‌گوید، "خراسان خوب جایی بود والله ـ خوب. از تبریز كشیدیم برا خراسان. از خراسان كشیدیم برا اصفهان ... ای والله خوشا به حال او روزا. سیر و سیاحتا كردم رولكم، شهرا رفتم، گرتشا كردم، خوش دنیا بودم. اما زحمت تنم خیلی كشیدم. خیلی خیلی. كو به كو. منزل به منزل باشت آمدم. هف عصای پولادی هف كفش آهنی بشت پاره كردم. هی هی رولكم، تو كی قدر ممت مدانی؟ ... چرا والله تنم مدانی." و آه می‌كشد و پهلوهایش درد می‌گیرد و می‌گوید، "اینام درد میكنه. نفس كه میكشم درد میكنه. دكتر بشم گف آسفیری بخور و نمك میوه . خانم مری بازار بشم بگیر."


به ذهنت می‌سپری كه یادت بماند آسپیرین و نمك میوه بخری و سرت را تكان می‌دهی كه ممه ببیند براش می‌خری.


ممه می‌گوید، "آری والله بگیر كورپكم. تو دلم میجوشه." به پهلوهایش دست می‌كشد، "اینام درد مگیره. دیه پیر شدم ... ده تا آسفیری و نمك میوه."


به صورت چروكیده و پشت برآمده‌اش نگاه می‌كنی و از اینكه بعضی وقت‌ها حوصله‌ات ازش سر می‌رود و اوقاتت ازش تلخ می‌شود خجالت می‌كشی. دلت می‌خواست در قدرتت بود و دوباره جوانش می‌كردی ولی تنها كاری كه می‌توانی بكنی این است كه سرت را باز تكان بدهی و بهش بخندی و اطمینانش بدهی كه براش دوا می‌خری.


ممه هم می‌خندد، با صدای سرفه‌ایش، و می‌گوید "به مَ مخندی؟ ... چمدانم، بیستا آسفیری و نمك میوه."‌


و تو می‌دانی كه پیری ممه را آسپیرین و نمك میوه علاج نمی‌كند. و حس گنگی كه از خیلی بچگی دلت را به درد آورده و به وحشتت انداخته حالا روشن و واضح وجودت را پر می‌كند: یكی از این روزها وقتی بیدار می‌شوی ممه دیگر نیست.


منبع:
سایت سارا شعر _ خانه