شکى نیست که آن امام همام در شهر سامرا و در خانه پدرش امام حسن عسکرى(ع) دیده به جهان گشود و تا پایان عمر شریف پدر خود در کنار آن حضرت مىزیست.
این دوران بنا بر قول مشهور از نیمه شعبان سال 255ق آغاز و در هشتم ربیع الاول سال 260ق پایان یافت.
علاوه بر نقل موثق تاریخى، افراد فراوانى از این حادثه بزرگ پرده برداشته اند:
شیخ صدوق(ره) در کتاب شریف کمال الدین و تمام النعمه ـ که یکى از مهمترین کتابهاى نگاشته شده در موضوع مهدویت است ـ داستان ولادت حضرت مهدى(ع) را اینگونه نقل کرده است:
حکیمه، دختر امام جواد(ع) گوید: امام حسن عسکرى(ع) مرا نزد خود فراخواند و فرمود: اى عمه! امشب افطار نزد ما باش که شب نیمه شعبان است و خداى متعال امشب حجت خود را که حجت او بر روى زمین است ظاهر سازد. گفتم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس. گفتم: فداى شما شوم اثرى در او نیست. فرمود: همین است که به تو مىگویم. آمدم و چون سلام کردم و نشستم نرجس آمد کفش مرا بردارد و گفت: اى بانوى من و بانوى خاندانم، حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوى من و بانوى خاندان من هستى. از کلام من ناخرسند شد و گفت: اى عمه جان! این چه فرمایشى است؟ بدو گفتم: اى دخترجان! خداى متعال امشب به تو فرزندى عطا فرمایدکه در دنیا و آخرت آقاست...[2] .
آنگاه به صورت مفصل داستان را ذکر کرده است. این روایت از مهمترین روایات درباره ولادت حضرت مهدى(ع) است و دلالت بر ولادت حضرت مهدى(ع) در خانه امام عسکرى(ع) در سامرا دارد.
«ضوء ابن على» از مردى از اهل فارس که نامش را برده نقل مىکند که:
به سامرا آمدم و در خانه امام حسن عسکرى(ع) ملازم شدم. حضرت مرا طلبید، من وارد شدم و سلام کردم. فرمود: براى چه آمدهاى؟ عرض کردم: براى اشتیاقى که به خدمت شما داشتم. فرمود: پس دربان ما باش. من همراه خادمان، در خانه حضرت بودم، گاهى مىرفتم هر چه احتیاج داشتند از بازار مىخریدم و زمانى که در خانه، مردها بودند، بدون اجازه وارد مىشدم.
روزى [بدون اجازه] بر حضرت وارد شدم و او در اتاق مردها بود. ناگاه در اتاق حرکت و صدایى شنیدم، پس فریاد زد: بایست. حرکت مکن! من جرأت درآمدن و بیرون رفتن نداشتم، پس کنیزکى که چیز سر پوشیدهاى همراه داشت از نزد من گذشت. آنگاه مرا صدا زد که درآى، من وارد شدم و کنیز را هم صدا زد. کنیز نزد حضرت بازگشت. حضرت به او فرمود: از آنچه همراه دارى روپوش بردار. کنیز از روى کودکى سفید و نیکوروى پرده برداشت و خود حضرت روى شکم کودک را باز کرد، دیدم موى سبز که به سیاهى آمیخته بود از زیر گلو تا نافش روئیده است. پس فرمود: این است صاحب شما و به کنیز امر فرمود که او را ببرد.
پس من آن کودک را ندیدم، تا امام حسن عسکرى(ع) وفات کرد.[3]
نه تنها بستگان نزدیک و خدمتگزاران بیت امامت، آن حضرت را در شهر سامرا و در خانه امام عسکرى(ع) دیده اند که بسیارى از یاران و خواص اصحاب امامت به شرف دیدار آن جمال چون آفتاب نائل آمده اند و همگى حکایت از مدعاى زندگى امام مهدى(ع) در کنار پدر در شهر سامرا دارد.
«یعقوب بن منقوش» گوید:
بر امام حسن عسکرى(ع) وارد شدم و او بر سکویى در سرا نشسته بود و سمت راست او اتاقى بود که پردههاى آن آویخته بود. گفتم: اى آقاى من صاحبالامر کیست؟ فرمود: پرده را بردار. پرده را بالا زدم، پسر بچهاى به قامت پنج وجب بیرون آمد با پیشانى درخشان و رویى سپید و چشمانى دُرّافشان و دو کف ستبر و دو زانوى برگشته. خالى برگونه راستش و گیسوانى بر سرش بود. آمد و بر زانوى پدرش ابو محمد نشست. آنگاه به من فرمود: این صاحب شماست. سپس برخاست و امام بدو گفت: پسرم! تا وقت معلوم داخل شو و او داخل اتاق شد و من بدو نگریستم. پس به من فرمود: اى یعقوب! به داخل بیت برو و ببین آنجا کیست. من داخل شدم اما کسى را ندیدم.[4]
همچنین «احمد بن اسحاق» گوید:
بر امام حسن عسکرى(ع) وارد شدم و مىخواستم از جانشین پس از وى پرسش کنم. او آغاز سخن کرد و فرمود: اى احمد بن اسحاق خداى متعال از زمان آدم(ع) زمین را خالى از حجت نگذاشته است و تا روز قیامت نیز خالى از حجت نخواهد گذاشت. به واسطه اوست که بلا را از اهل زمین دفع مىکند و به خاطر اوست که باران مىفرستد و برکتهاى زمین را بیرون مىآورد.
گفتم: اى فرزند رسول خدا، امام و جانشین پس از شما کیست؟
حضرت شتابان برخاست و داخل خانه شد و سپس برگشت در حالى که بر شانهاش کودکى سه ساله بود که صورتش مانند ماه شب چهارده مىدرخشید. فرمود: اى احمد بن اسحاق! اگر نزد خداى متعال و حجتهاى او گرامى نبودى این فرزند را به تو نمىنمودم. او همنام و همکنیه رسول خدا(ص) است. کسى است که زمین را پر از عدل و داد مىکند؛ همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.
اى احمد بن اسحاق! مثل او در این امت، مثل خضر و ذوالقرنین است. او غیبتى طولانى خواهد داشت که هیچکس در آن نجات نمىیابد، مگر کسى که خداى متعال او را در اعتقاد به امامت ثابت بدارد و در دعا به تعجیل فرج موفق سازد.
احمد بن اسحاق گوید: گفتم: اى مولاى من! آیا نشانهاى هست که قلبم بدان اطمینان یابد؟ آن کودک به زبان عربى فصیح به سخن درآمد و فرمود: أنا بقیّةاللّه فى أرضه والمنتقم من أعدائه. اى احمد بن اسحاق! پس از مشاهده، جستوجوى نشان مکن. احمد بن اسحاق گوید: من شاد و خرم بیرون آمدم.[5]
بنا بر روایات فوق و ده ها روایت دیگر تردیدى نخواهد ماند بر اینکه حضرت مهدى(ع) در طول حیات امام عسکرى(ع) همراه ایشان و در شهر سامرا مسکن و مأواى داشتهاند و اگر چه در این دوران نیز مخفیانه زندگى مىکرده اند ولى عده فراوانى از نزدیکان و شیعیان ایشان را دیده اند.