كفش هايم كو؟ كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
.
.
.
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
.
.
.
بوي هجرت مي آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
.
.
.
بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
.
.
.
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
.
.
.
بايد امشب بروم.
. .
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
.
.
.
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش هايم كو؟ كفش هايم كو؟
"سهراب سپهری"