صدای زنگ موبایلم اعصابم را خط خطی میکند!
عمدا ساعت زنگ دارش را کوک کرده ام! ساعت 9 جلسه دارم، برای همین امروز باید زودتر از همیشه بلند شوم.
جالب است، خودم ساعت را کوک میکنم و اعصاب خودم خورد میشود! روزگاری رسیده که ملت، خودشان اعصاب خودشان را داغون میکنند!
جرات ندارم پتو را کنار بزنم، از بس سرد است این هوای لعنتی!
آرام آرام نوک انگشتانم را از زیر پتو در میآورم…
ووی! چقدر این هوا یخ زده است!
یک بار دیگر با احتیاط امتحان میکنم، جراتم بیشتر میشود و مچ پایم را از زیر پتو بیرون میکشم.
کم کم کار به زانوها و بعد بالاتنهام میرسد و حالا دیگر از پتو و از رختخواب خبری نیست!
آه افسوسی میکشم… چقدر زیر پتو کیف داشت!
ته دلم آرزویی میکنم؛ آرزو میکنم الان منشیام زنگ بزند و از کنسل شدن جلسه خبر بدهد.
اما این آرزو، فقط در حد همان آرزو میماند.
کمد به هم ریختهام، با همه لباسها حالا جلو چشمم است. توی فکرم از بین این همه لباس به هم ریخته کدام را انتخاب کنم! بالاخره تصمیمم را میگیرم: کت و شلوار مشکی با پیراهن راه راه سفید و آبیام، فعلا بهترین گزینه است.
باید عجله کنم. ساعت 8 و نیم شده! هیئت مدیره کارخانه منتظرم هستند.
به سرعت از پلهها پایین میروم. توی هال، مثل همیشه هیچکس منتظرم نیست تا صبح بخیر بگوید.
پسرم الان دانشگاه است. خانم هم رفته، با چند تا از دوستانش قرار داشت. میز دراز صبحانه، نامرتب و به هم ریخته است!
پر از ظرفهای خالی تخم مرغ و فنجانهایی که هنوز ته مانده چای را در خود دارند! صندلیها کج و معوج دور میز چیده شدهاند.
از خیر صبحانه میگذرم. باید زودتر برسم ، مثل همیشه!
همیشهی خدا تکلیف من همین است، باید برسم، برسم، برسم! هنوز نمیدانم کجا؟ انگار همیشه دنبال چیزی دویدهام، شاید دنبال یک سراب!
وارد پارکینگ که میشوم، اعصابم از همیشه بیشتر به هم میریزد!
طبق معمول، خانم، ماشینم را برداشته و رفته...
خیالی نیست! سوار ماشین زنم میشوم. پشت پژو 206 سفیدش مینشینم. در پارکینگ اتوماتیک است، با فشار دادن یک دکمه، باز و بسته میشود.
باز ساعتم را نگاه میکنم: 8 و 45 دقیقه... خدایا! باید برسم!
پایم را روی گاز میگذارم، خوشبختانه کوچهها خلوت هستند، اما به خیابان که میرسم آه از نهادم بر میآید!
ترافیک وحشتناک است! دستم را تکیه گاه کلهام میکنم و پشت فرمان لم میدهم. به لطف باد کولر، از این آفتاب داغ اعصاب خورد کن چیزی حالیم نیست!
ترافیک، آرام آرام جلو میرود. انگار این اعصاب من است که لای چرخهای ماشینها له میشود!
آرام، آرام، آرام... کند و دیوانه کننده! مثل آدمی که یکدفعه خلاصش نمیکنند، زجرکشش میکنند. با چاقو آرام آرام زجرش میدهند و دردش را طولانی میکنند. مثل سوزنی که آرام آرام روی بدنه یک ماشین کشیده میشود، و صدای کر کنندهاش که تن آدم را میلرزاند، قطع نمیشود.
حالا پشت چراغ قرمز گیر کردهام! توی این گیر و دار رسیدن، چراغ قرمزها همیشه کشنده بودهاند!
چراغ که سبز میشود، پایم را میگذارم روی گاز و میگازانم...
سرعتم که بیشتر میشود، اعصابم آرام میگیرد. یک قدم به رسیدن نزدیک تر شدهام! کم کم از مرکز شهر دورتر میشوم. کارخانه آسفالت، جایی خارج از شهر است. شهر پیش چشمهایم کمرنگ و کمرنگ تر میشود و دور و برم با صفاتر...
انگار نقاش طبیعت، قلم مویش را دستش گرفته، رنگهای سبز و زرد را قاطی هم کرده و تا میتوانسته با بی قیدی و بیخیالی این اطراف را رنگ زده!
اینجا مثل شهر نیست! هیچ چیز نظم ندارد! هیچ چیز به قاعده نیست! هیچ چیز سر جایش نیست! اینجا همه چیز ول شدهاند!
یک طرف چمن است و یک طرف زردی خوشههای گندم، اما این وسط گلهای آفتابگردان با بی قیدی سرهایشان را یک وجب بلند کردهاند.
مطابق معمول، دربان، با احترامی آمیخته به ترس سلام میکند و درها باز میشوند. پژو 206 را در حیاط پارک میکنم.
ساعتم را نگاه میکنم: اوخ اوخ! بیست دقیقهای دیر شده!
پلهها را به سرعت بالا میروم. حس میکنم پلهها با من غریبه هستند. انگار نه انگار، در و دیوار این کارخانه، همه و همه متعلق به مناند...
در که باز میشود، قیافههای شاکی و عصبانی اعضای هیات مدیره را میبینم که بر و بر نگاهم میکنند.
حرفهایشان تکراری است. مثل همیشه به من گوشزد میکنند که: ناسلامتی من مدیر کارخانه هستم و نباید دیرتر از همه حضور داشته باشم و از این چرت و پرتها!
بعد وارد بحث اصلی میشوند. مباحث احمقانه همیشگی: معاونم میگوید که الان یک ماه است هیچ شرکتی با ما قرارداد نبسته، بعد خبر میدهد که گروهی از کارگران برای اعتراض به عقب افتادن حقوقشان، اعتصاب کردهاند و بعد با نگرانی احمقانهای میگوید که کارها خوابیده و از این حرفها!
چشم به چشم هایشان میدوزم! یکجور بلاهت خنده دار! منتظر پاسخگویی من هستند!
برای چند لحظه آرزو میکردم مدیر کارخانه نبودم تا چند تا حرف رکیک آبدار بارشان میکردم! راستی الان چند وقت است فحش ندادهام؟ چند وقت است سر کسی داد نزدهام؟ چند وقت است دق دلیام را سر آنهایی که زجرکشم میکنند خالی نکردهام؟ آخ چقدر دلم میخواست مدیر کارخانه نبودم، آنوقت اینقدر مودبانه رفتار نمیکردم!
من هم جوابهای همیشگی را میدهم: این که بر اساس هماهنگیهای انجام شده، به زودی با چند شرکت مهم قرارداد خواهیم بست، این که حقوق معوقه کارگران خیلی زود پرداخت خواهد شد، این که در آینده نزدیک چه برنامههایی را داریم و چنین کردهایم و چنان کردهایم که همهاش دروغ محض است!
خودم بهتر از همه میدانم چقدر وضع خراب است!
با اعصابی داغونتر از همیشه، با تک تک اعضای هیات مدیره به گرمی دست میدهم و تک تک آنها قولهای مساعدی از من میگیرند.
از در اتاق که بیرون میروم، آه میکشم، آهی به وسعت تمام دنیا!
تازه بعد از صبح تا حالا چشمم به منشیم میافتد. بهش سلام میکنم، با خجالت میگوید: ببخشید، من سلام کرده بودم، صبح سرتون شلوغ بود نشنیدین...
یک دنیا خجالت میکشم! آنهم از کی؟ از یک دختر جوان که نصف من سنش نیست!
منشی، دختر خیلی قشنگی نیست، یعنی قیافهاش توی چشم نمیآید. اما خب، نمیدانم چرا، حس خوشایندی ته دلم ایجاد میکند.
کمتر دیدهام حرف بزند. نه این که کم حرف باشد، اما خب، بالاخره من هم جای او بودم رویم نمیشد یا اصلا جرات نمیکردم، با رئیسم که زمین تا آسمان با من فاصله دارد حرف بزنم...او کجا و من کجا؟!
تا ظهر پشت میزم نشستهام و همانطور که کارهایم را انجام میدهم، زیرچشمی منشی را میپایم.
نمایندههای طرفهای قراردادهایمان مراجعه میکنند. با لحنی مودبانه تا میتوانند لیچار بار کارخانه آسفالت و هیات مدیره و صاحب کارخانه میکنند. همگی میخواهند من را ببینند و وقتی شخصا میبینمشان، مودبانه از من میخواهند پولهایشان را پس بدهم! انگار دارند با یک دزد حرف میزنند!
هر کلامی که از دهانهایشان در میآید، انگار کاردی ته قلب من بیچاره میکشند!
ظهر که میشود، آهی میکشم که معلوم نیست از خوشحالی است یا از ناراحتی! شاید هم هردو! از ناراحتی برای قراردادهای به هم خورده و از خوشحالی این که بالاخره موقتا از شر یک مشت احمق خلاص شدهام!
وای! دوباره موقع ناهار شده و ماتم گرفتهام! خیلی وقت است از روی ناچاری هر روز غذای آماده میخورم و حالا دیگر حالم از هرچی پیتزا و همبرگر است به هم میخورد! با حسودی، منشیام را نگاه میکنم که ظرف غذایش را از کیفش درمیآورد.
خورشت قیمه دارد. دهانم بدجوری آب افتاده و خیره شدهام به منشیام!
یکهوی متوجه من میشود که دارم خیره خیره نگاهش میکنم! دستپاچه میشود. شاید برای این که حرفی زده باشد و این سکوت یخ زده را بشکند میگوید:
بفرمایید ، چند لقمه بخورید...
اهل تعارف نیستم! از خدایم هست! برای همین هم قبول میکنم. یک بشقاب برای خودم برمیدارم و کمی از خورشت قیمه برای خودم میکشم. مزهاش که زیر دندانم میرود، بدجوری کیف میکنم. به جرات میگویم چندماه است که اینطور کیف نکرده بودم: «به! چه خوشمزه است! کی اینجور درست کرده؟»
منشیام با لپ های پر میگوید: «دستپخت مامانمه! تازه کجاشو دیدین؟ قورمه سبزیش حرف نداره!»
اسم قورمه سبزی که میآید، حال و هوای دیگری پیدا میکنم. انگار بوی قورمه سبزی ریههایم را پر کرده است! وای! قورمه سبزی!
یادم به بچهگیام میافتم! یادش بخیر، آن وقتها که بچه بودیم! شش تا خواهر و برادر بودیم، مامان که قورمه سبزی درست میکرد، چه کیفی داشت وقتی همهمان دور سفره مینشستیم! هنوز هم قورمه سبزیهای مامان خوب یادم مانده!
با حسرت میگویم:«میشه یه روز من هم مزه قورمه سبزی مامان شما رو بچشم؟»
سرخ میشود:«شما رو سر ما جا دارین، اگه بیاین، خونه، خونه خودتونه...»
خندهام میگیرد! تصور روزی را میکنم که من رئیس کارخانه، پای سفره قورمه سبزی مادر منشی کارخانهام بشینم!

***
در را که باز میکنم، میبینم پسرم مثل همیشه پای ماهواره نشسته، خدا میداند چه آشغالهایی نگاه میکند. تا من میرسم، زود کانال را عوض میکند...
خیال میکند من اینقدر احمقام که ندانم چکار میکند!
سلام میکنم. لبهای پسرم کمی میجنبند و کلمه ای را زمزمه میکنند. خدا میداند، شاید آن کلمه «سلام» باشد.
«مامان کجاست؟»
«با یکی از دوستاش بیرونه. هنوز نیومده.»
خیلی برایم غیرعادی نیست. اصلا منتظرهمین جواب بودم...
لباسهایم را از تنم میکنم و پرت میکنم توی کمدم! معمولا این ساعتها، خوشترین ساعتهای شبانه روز من هستند. وقتی میخوابم، انگار بار همه دنیا از روی شانههایم برداشته میشود...
این موقع معمولا میزنم به در بیخیالی! هیچچیز شیرینتر از خواب نیست! دنیا حالا برایم نرم شده است، نرم نرم نرم... دیگر نه از هیات مدیره احمق خبری هست، نه از طلبکارها و نه از این کارخانه لعنتی!
توی خواب قورمه سبزی میبینم!
***
توی اتاق کارم نشستهام ، پشت میز پت و پهنم که نصف اتاق جا میگیرد...
فنجان قهوه را آرام به لبهایم نزدیک میکنم. گرمای مطبوعی دارد. تلفن زنگ میزند. منشی بر میدارد:«بله، بفرمایید...»
منشی چند دقیقهای با یاروی پشت تلفن حرف میزند:«بله، چشم، حتما به ایشون میگم...»
بعد از چند دقیقه، منشی وارد اتاقم میشود:«آقای .... زنگ زدن، گفتن منتظر هستن چک پنجاه میلیونیشون وصول بشه...»
تمام تنم میلرزد:« گفتن اگه تا فردا صبح ساعت 8 ، مبلغ به حسابشون واریز نشه، شکایت قانونی میکنن...»
شکایت قانونی! خودم را پشت میلههای زندان مجسم میکنم! وای ! پس آبرویم چی میشود؟ آبرو، آبرو، آبرو...
دنیا دور سرم گیج میرود، پیش چشمهایم سیاه میشود، کم کم دیگر هیچ چیز از این دنیای لعنتی نمیفهمم...
چشمهایم را که باز میکنم، چشمهای منشی را میبینم که با نگرانی خاصی به من خیره شده است... برایم آب قند هم میزند. آب قند را مزه مزه میکنم. خدایا! چه چشمهای مهربانی دارد! از نگرانی این چشمها لذت میبرم، چقدر وقت بود ندیده بودم کسی برای من نگران باشد...
این چشمها، من را یاد قورمه سبزی میاندازند! چقدر وقت است قورمه سبزی نخوردهام! از اول ازدواجم تا امروز یک بار شده مزه قورمه سبزی را بچشم؟

***
این بار واقعا بوی قورمه سبزی را زیر دماغم حس میکنم!
اینجا خانه خانم منشی است، قرارشده من امروز دستپخت مادرش را بچشم! خانهشان هرچند کوچک است، اما خب، خوبیاش به این است که فضای خالی توی این خانه حس نمیشود!
بر عکس خانه ما، آنقدر بزرگ بود که هر کاریش میکردی، باز انگار یک چیزی کم داشت! آخرین مراحل واگذاری کارخانهام این روزها در حال انجام است! دلم برای مدیر جدید کارخانه میسوزد! حالا او باید زندگی سابق من را با همه مصیبتهایش تحمل کند!
کارخانه را فروختم و با پولش از شر همه قرض و قولهها راحت شدم.
زن و بچهام هم که تحمل این وضع را نداشتند ول کردند رفتند! من هم مانعشان نشدم. گفتم: به درک! هرجا خواستین برین.
حس عجیبی دارم، انگار دیگر قرار نیست به جایی برسم... یعنی هیچوقت قرار نبود برسم...
عادت کرده بودم به جای این که فشنگیهای مسیر را ببینم، به مقصد لعنتی فکر کنم! مقصدی که اصلا وجود نداشت!
حالا من پای سفره نشستهام، چقدر کیف میدهد وقتی آدم اینقدر سبک باشد! قورمه سبزی که وسط سفره پهن میشود، عشق دنیا را میکنم!
زندگی یعنی همین: یک بشقاب قورمه سبزی!