«هاله» همراه چند تن ديگر از دوستانش از سرويس دانشگاه پياده شد. هنوز چند قدمي به طرف خوابگاه نرفته بود كه «اسماعيل» عصباني به طرف «هاله» و دوستانش رفت. دختر دانشجو با بيمحلي از كنارش گذشت اما پسر انتقامجو با صداي بلند فرياد زد: «ميخواهم خانوادهام را براي خواستگاري بفرستم. تو هم بايد اجازه بدهي.»
ایران: «اسماعيل» حس ميكرد در آغاز يك تلاش دوباره است و سرفصل جديدي در زندگياش گشوده شده است. شوق تحصيل در دانشگاه و ساختن آيندهاي روشن، خستگي كنكور را از تنش بيرون كرد. از اين كه فرصتي ديگر براي تلاشي نفسگير و آيندهساز يافته بود، به خود ميباليد و فكر ميكرد اين پيروزي، پايان همه سختيهايش خواهد بود و پا به جاده بيانتهاي خوشبختي گذاشته است اما...
«اسماعيل» كتاب ادبيات را كه بست، براي چندمين بار به فكر فرو رفت. احساس ميكرد در آستانه 20 سالگي ازدرون تهی است و دلش ميخواهد قلبش براي يكي تا آخر عمر بيقرار و شوريده بتپد.
پائيز سال 85 اراك فرا رسيده بود كه احساس كرد باد برايش بوي عاشقي آورده است. «اسماعيل» در نخستين ترم تحصيلی در رشته مهندسي برق با دختر دانشجويي به نام «هاله» آشنا شد. آنها بعضي از درسها را با هم در يك كلاس ميگذراندند و از همان جا بود كه پاي پسر جوان به ماجراي پر دردسر باز شد. «اسماعيل» با تمام وجود در عشق «هاله» ميسوخت و لحظهاي از ياد دختر مورد علاقهاش غافل نبود. او آرزويي جز وصال و زندگي در كنار دختر آرزوهايش نداشت و سرانجام در يك روز باراني پس از تعطيلي كلاس، دلش را به دريا زد و همه رازها و ناگفتههايش را به زبان آورد.
«اسماعيل» با شرم و دستپاچگي از علاقه و عشقش براي ازدواج با «هاله» گفت و از او خواستگاري كرد اما برخلاف انتظارش، با پاسخ سرد و منفي همكلاسياش روبهرو شد. «هاله» ميگفت ميخواهد ادامه تحصيل دهد و قصد ازدواج ندارد. او نه تنها گفتههاي پسر عاشق را جدي نميگرفت، بلكه مسخرهاش هم ميكرد. بارها نيز با تندي از او خواسته بود تا اين قضيه را براي هميشه فراموش كند اما «اسماعيل» باز هم به تلاش خود ادامه ميداد. او چندي بعد يكي از دوستانش را واسطه قرار داد.
با آن كه «هاله» هنوز ابراز علاقهاي نكرده بود اما پسر دانشجو حس ميكرد دوستانش ميتوانند او را راضي به اين وصلت كنند. زمان ميگذشت و «اسماعيل» همچنان به آرزوهايش فكر ميكرد. حال آن كه نوع برخوردهاي «هاله» موجب افت تحصيلي شديد «اسماعيل» شده و پسر جوان در فصل پر اضطراب امتحانات تنها به دختر جوان و كاخ آرزوهايش ميانديشيد. «اسماعيل» آن روز صبح امتحان نفسگيري در پيش داشت اما همين كه از خوابگاه پسران خارج شد و به طرف دانشكده فني به راه افتاد، وسوسهاي شوم به جانش افتاد. نكند «هاله» قصد ازدواج با ديگري را دارد و...
پسر دانشجو از شدت بيقراري و اضطراب ميلرزيد. ناگهان به ياد حرفهاي «هاله» افتاد كه چند بار از او خواسته بود براي هميشه فراموشش كند و... با اين حال به خودش دلداري داد و كمي آرام شد اما پس از اعلام نتايج امتحانات وقتي پي برد در ترم اول مشروط شده، براي آخرين بار در مسير همكلاسياش قرار گرفت تا او را راضي به ازدواج كند اما دختر دانشجو با عصبانيت فرياد كشيد: «از تو متنفرم، مزاحم بيسر و پا!»
«اسماعيل» كه با شنيدن اين جمله احساس كرد همه غرورش له شده، از همان لحظه تصميم شومي گرفت: «بايد هاله را از ميان بردارم.» اما توانايي اين كار را در خودش نميديد. در آن شرايط روحي به هم ريخته يك هفته به دانشگاه نرفت اما ديگر طاقت نداشت. ميدانست كه «هاله» ساعت 4 بعد از ظهر كلاس دارد و ساعت 17 و 30 دقيقه به خوابگاه برميگردد. بنابراين سر كوچه خوابگاه به كمين نشست.
«هاله» همراه چند تن ديگر از دوستانش از سرويس دانشگاه پياده شد. هنوز چند قدمي به طرف خوابگاه نرفته بود كه «اسماعيل» عصباني به طرف «هاله» و دوستانش رفت. دختر دانشجو با بيمحلي از كنارش گذشت اما پسر انتقامجو با صداي بلند فرياد زد: «ميخواهم خانوادهام را براي خواستگاري بفرستم. تو هم بايد اجازه بدهي.»
«هاله» كه از اين برخورد شوكه شده بود، با عصبانيت از پسر مزاحم خواست دست از رفتارهاي كودكانهاش بردارد اما هنوز چند قدم دور نشده بود كه ناگهان «اسماعيل» با كارد بلندي كه در دست داشت، به طرف او حمله كرد و ضربهاي به او زد و گريخت. دختر جوان در ميان بهت همكلاسيهايش، بي آن كه فريادي بزند، دست به پهلويش گذاشت و آرام روي زمين نشست و لحظاتي بعد هم جان باخت. ساعتي بعد مأموران پليس، پسر جنايتكار را دستگير كردند.
«اسماعيل» نيز در حالي كه از مرگ دختر مورد علاقهاش شوكه به نظر ميرسيد، با اعتراف به قتل دختر مورد علاقهاش، با چشماني اشكبار صحنه جنايت را بازسازي كرد. قضات نيز پس از برگزاري جلسه محاكمه و با توجه به درخواست اولياي دم، عامل قتل را به قصاص نفس- اعدام- محكوم كردند.