توانی شکارم کنی بی کمند
منت صید بی دست و پا و سرم.
توانی شکارم کنی بی کمند
منت صید بی دست و پا و سرم.
مرغ زیرک نزند در چمن پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
درفلق بود که پرسید سوار، آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
دلی چون آبی دریا
اگر سودای دیدن هست
تو را همراه باید شد.
دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصال است مجو آزارش
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
شبي دست برآريم و دعايي بكنيم
غم هجران تو را چاره زه جايي بكنيم
مژده بده مژده بده یار پسندیدمرا
سایه او گشتم واو برد به خورشید مرا.
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش نکن وقت دعای سحرم
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
مرا چشميست خون افشان زدست آن كمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو