تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هرکسی کند ادراك
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هرکسی کند ادراك
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم اي دوست
عشوه اي زان لب شيرين شكربار بيار
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
رود به خواب، دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور ،دل اندر فراق تو، حاشاك
كي توان ترك تو اي قبله دلها كردن
كه محال است هرگز مثل تو پيدا كردن
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آیينه سازد سکندری داند
ديروز به آرزوي امروز گذشت
امروز به آرزوي فردا مانديم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
من آن شقایقم که با خیال روی ناز تو
میان دشت خاطره به روی باز می روم
مخور فريب محبت كه دوستداران را
به روزگار سيه بختي آزمودم من
به باغباني بي حاصلم بخند اي برق
كه لاله كاشتم و خار و خس درودم من
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
نزدیک منی مرا مبین چون دوران
تو شهد نگر، به صورت زنبوران
ابلیس نهای به، جان آدم بنگر
اندر تن او نظر مکن ،چون کوران
نباشم گر در اين محفل چه غم،ديوانه اي كمتر
خوش آن روزي ز خاطر ها روم،افسانه اي كمتر
بگو برق بلا خيزي بسوزد خرمن عمرم
به گرد شمع هستي،بي خبر پروانه اي كمتر
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست