من هيچ ندانم كه مرا ،انكه سرشت
از اهل بهشت كرد ،يا دوزخ زشت
من هيچ ندانم كه مرا ،انكه سرشت
از اهل بهشت كرد ،يا دوزخ زشت
تن بيشه پر از مهتابه امشب
پلنگ كوه ها در خوابه امشب
به هر شاخي دلي سامان گرفته
دل من در تنم بي تابه امشب
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم وطرحي نو داندازيم
ماه گردم در شب تار سيه روزان بتابم
شعله آهي شوم خود را ز سر تا پا بسوزم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
گفت مستي، زين سبب افتان و خيزان ميروي
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نكرد
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
ده روز مهر گردون ،افسانه است وافسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا
ای که در نسیه بری همچو گل خندانی
پس سبب چیست که در دادن آن گریانی!![]()
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
ديريست كه عمرم همه در كار دعا رفت
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست