لببام امدي چادر طلايي
سر گردون به عاشق مينمايي
لببام امدي چادر طلايي
سر گردون به عاشق مينمايي
يكي گفتا ز دوران نا اميدم
كه ميرويد به سر موي سپيدم
از اين موي سپيد انديشه دارم
كه بر پاي جواني تيشه دارم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
مزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور
رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
يك روز زبند عالم ازاد، نيم
يك دم زدن از وجود خود شاد، نيم
شاگردي روزگار كردم، بسيار
در كار جهان هنوز استاد، نيم
من يكي،دنيام يكي،همسفر رويام يكي
ميدونم عاشق تو هزار هزاره نازنين
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه
ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را
خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید جانهای خطابی را
الهي در تب فقرم بسوزان
ولي محتاج نامردان مگردان
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
نه هر کو نقش نظمی زد، کلامش دلپذیر افتد
تذروطرفه من گیرم، که چالاک است شاهینم
من ديگه اون گل پژمرده افتاده به خاكم
صورتم خاكي شده،اما خدا ميدونه پاكم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست