تهوع
زوزه ی باد،
خمیازه زمین،
سکون بی اختیار درختان غار
نوای کشدار عاشقانه ی قدیمی
که گم در هوا رهاست.
پیش از این به من عطش دلخواسته ای می داد
و نشئه ای آتشین.
که یکی شوم با لختی زمین
و کوک شوم با کمانچه ای در غبار یاد.
حال آن که کنون در بیداری خواب گونه ای
آن ساز، نوای سر خورده ی درماندهای را می ماند
که در ضرب آهنگی افسار گسیخته چیزی را در آغوش می کشد که نیست
کاش همچون آن زنگی خراب و مست نیمه شب,
هر چند تلو تلو خوران
تمامی آن معانی مهمل را بالا بیاورم در تهوعی عظیم .
افسانه امیری