-
خدا خواهش ميكنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روي بالهاي فرشتگان ببر
خواهش ميكنم:
جائي كه عشق با مرگ در جدال نيست،
تا اين عشقِ پاك، تسليم نشود؛
جائي كه هميشه گُلهاي سرخ شكفته ميشود،
مانند ياقوتهايي كه آنها را پوشانيده باشد؛
جايي كه ماه جرقه زند و بگريد
براي پيوستن به عاشقان.
ميخواهم به آن
سرزمينِ دور بروم، جائي كه پسرانِ نوجوان
در حال دويدن، براي عشق رنج ميكشند؛
جايي كه دخترانِ نوجوان
در عصرهايي كه جشن است
ميان پنجرههاي پُر از گُل نشستهاند
و پنهاني ميگريند، با اندوهي آسماني
آنا ماریا اترتزه
-
فصلها گذشتند
فصلها تقريباً
رقصان گذشتند، صد بار.
گلبرگهاي سرخ پژمرده،
و چند برگِ سردِ نقرهاي دارم:
شايد فصلها باز نخواهند گشت.
من چقدر گريه كردم، بعد چقدر خنديدم
در آن رقصِ شادي؛ اما بعد،
خسته، گفتم: رهايم كنيد. و اينك
آنها ديگر نيستند.
زمستان نيست نه حتي تابستان،
نه پائيز و نه بهار
(بدرود، دانههاي برف،
بدرود، نوازشهاي آپريل،
درياهاي آبي، جنگلهاي طلائي)
و نه صبح است و نه عصر
اما اگر من با انگشت سنگي را لمس كنم
باز هم آفتابِ ولرم را روي آن
سنگِ بيچاره حس ميكنم،
و فكر ميكنم كه زندگي من
خواهر آن است. يك ستاره
ميآيد، و به من سلام نميكند.
ديگر هيچ كس مرا نميشناسد.
آنا ماریا ارتزه
-
خانه اسم من است
بودند پير زناني
كه كهربا ميخوردند
با دستهاي سبزهاشان
كاسههاي لاكپشتها را به يكديگر
ميبستند، درونشان سنگ ميگذاشتند
و ميرقصيدند
با خلاخيل بزرگ پاهايشان.
يك رودخانه خشك هست
بين آنها و ما.
كرانههايش زمين ما را جدا ميكند.
كف رودخانه جادهِ
بازگشتم بود.
مخلوقي هستيم كه با خستگي پيش ميرود
مانند لاكپشت كه
از يك خلق پير تولد يافته است
تقريباً صخره هستيم
كه آهسته ميچرخد مانند زمين.
كوههاي ما زيرزمين هستند
اينطور قديمياند.
اين زمين خانه است
هميشه در آن زيستهايم.
زنان،
استخوانشان زمين را بالا نگاه ميدارد.
دُم قرمز عقابي
آسمان را باز ميكند
و خورشيد
سيماي زنان را به ذهنها ميآورد
هنگامي كه علف ميرويد.
بوي گياه
در هوا پيچيده است،
خورشيد زرد است،
حشرات دوباره وِز وِز ميكنند.
بازگشتم براي وداع گفتن
با لاكپشت
با استخوانها
با كاسههايي كه از كمر بهم
بسته شده بودند
و با ذراتِ طلائي رقصانِ زيرِ زمين.
لیندا هوگان
-
شادی و امید
به ياد می آورم
اميد به آينده
اندوهِ آدمی را می شويَد.
همه چيز
در حالِ تکامل است،
قاعده قصه همين است
حلاوت حيات وُ
ترانه هستی
همين است.
به ياد می آورم
انگار همين ديروز بود
آسمانِ هاوانا آبی بود
برای کارگران
از رهاييِ دربندماندگان سخن می گفتم.
حالا
اينجا
باران از سفر بازمانده
زمين، شُسته
شوق، کامل
دامنه ها، سرسبز
و شادمانی
مشغولِ زری بافيِ لحظه به لحظه زندگی ست.
و اين همه
زيرِ نورِ وِلَرمِ آفتاب وُ
آواز پرنده می گذرد.
شُکوهِ آدمی
حلاوتِ حيات
ترانه هستی... !
هستی همين است وُ
قاعده قصه همين!
ارنستو چه گوارا
-
کلمه نجات
می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوينس آيرس
مَحفِل نشينِ خواب و زن و امضاء وُ
اعتياد.
نوحه سرايِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گيج.
اما تا کی... ؟
از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهيم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوييم
و غفلتی عظيم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتيارگانی
که بر ستمديدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نويسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترين گلوله ها را می سازند،
چاره چريکی چون من چيست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نيز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهيم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از اين دست می طلبند.
ارنستو چه گوارا
-
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم
ساده است
که چگونه می زیم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم
مارگوت بیگل
-
می باید خود را از دام اوهام برهانیم
گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم
می باید ایمان داشت
که به هنگام
تنها از نیروی فرزانگی خویش
مدد باید جست
مارگوت بیگل
-
عشق، عشق می آفریند
عشق، زندگی می بخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره می آفریند
دلشوره، جرأت می بخشد
جرأت، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می آفریند
امید، زندگی می بخشد
زندگی ،عشق می آفریند
عشق ،عشق می آفریند
ا ز لورکا برای ماه می گفتم ،هر شب، همراه خوابگردی ها در نوای آرام توکاتا فوگ
شعری از فدریکو گارسیا لورکا
با ترجمه احمد شاملو
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
مارگوت بیگل
-
در زمستان
به سرزمینی می نگری
که از آن تو نیست
جادویی از تو می تراود
که از آن تو نیست
برف پیرامون را می نگری
از پشت بسیار شیشه ها .
در شکوه عاریتی ات
به دخترکی فقیر می مانی
رها ، کنار خیابان شهری بزرگ درندشت
که لبخندی برلبانش نقش نمی بندد ،
نه آنقدرها که آرزو دارد ، زیباست
نه با زیورهای بدلی اش ، چندان دارا
ونه بانقاب رنگین اش ، چندان شاد.
تو ، به او شباهت می بری :
اندکی تمسخر وهم دردی
این است پاسخ همگان به تو !
غریبانه ، به برف می نگری
از پشت سیار شیشه ها !
هرمان هسه
-
برادرم مرگ
روزی پیش من هم می آیی
فراموشم نکرده ای ، می دانم .
رنج پایان می گیرد
وزنجیرها ازهم می گسلد .
هنوز اما بیگانه ودور می نمایی
برادر عزیزم مرگ !
وبر فراز درماندگی ام
چون ستاره ای سرد برجایی .
روزی اما نزدیک خواهی شد و
پراز شعله های آتش خواهی بود
بیا ، محبوبم ، این جایم
مرا ببر ، از آن توام من !
هرمان هسه
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن