از کتاب عصیان
عصيان (بندگي)
بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !
سينهء سرد زمين و لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يک زمان با من نشيني ، با من خاکي
از لب شعرم بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شکيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم
کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبي ، خود از براي خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟
من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم
روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت
ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي
مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو
کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال
رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهماني بي خبر انگشت بر در زد
مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز
مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست
مي شکستم شاخه هاي راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشت ها مي رفت
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
از کدامين آسمان راز مي تابم
از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور
يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟
باز آيا مي توانستم که ره يابم
در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندي بر آن پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ
سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خويش را آينه اي ديدم تهي از خويش
هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت
گاه نقش ديدگان خودپرست تو
گوسپندي در ميان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازي
مي زده در گوشه اي آرام آسوده
مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد
هر که شيطان را به جايم برگزيند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»
آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش کردي او را سوي ما راندي
اين تو بودي، اين تو بودي کز يکي شعله
ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي
مهلتش دادي که تا دنيا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتي وحشي شود در بستري خاموش
بوسه گردد بر لباني کز عطش سوزد
هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش
شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد
عطر گل ها شد به روي دشت ها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مي خواران خروش افکند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد
عکس ساقي شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در اين شب هاي ظلماني
هادي گم کرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها کردي
آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا کردي
چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني
ما به پاي افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو
خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه
چون گياهي خشک کرديشان ز طوفاني
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختيشان، سوختي با برق سوزاني
واي از اين بازي، از اين بازي درد آلود
از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي ؟
رشتهء تسبيح و در دست تو مي چرخيم
گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي....
چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد
با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم
گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود ؟
هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصي
زو نشاني بود يا آواي پايي بود ؟
تو من و ما را پياپي مي کشي در گود
تا بگويي مي تواني اين چنين باشي
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم
بر سر ما پتک سرد آهنين باشي
چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟
در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيکر سوزنده اش دستي
عطر لذت هاي دنيا را بيافشانده
چيست او، جز آن چه تو مي خواستي باشد ؟
تيره روحي، تيره جاني، تيره بينايي
تيره لبخندي بر آن لب هاي بي لبخند
تيره آغازي، خدايا، تيره پاياني
ميل او کي مايهء اين هستي تلخست ؟
رأي او را کي از او در کار پرسيدي ؟
گر رهايش کرده بودي تا بخود باشد
هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي
اي بسا شب ها که در خواب من آمد او
چشمهايش چشمه هاي اشک و خون بودند
سخت مي ناليدند و مي ديدم که بر لبهاش
ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند
شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا
گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيکرش رنگ پليدي بود و او گريان
قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد
اي بسا شب ها که با من گفتگو مي کرد
گوش من گويي هنوز از ناله لبريز است :
شيطان : تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود
تف بر اين هستي که اينسان نفرت انگيزست
خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم ؟
من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟
او نمي خواهد که من چيزي جز اين باشم
دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
دام صيادي به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمي را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
منتظر، برپا، ملک هاي عذاب او
نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود
تشنه قربانيان بي حساب او
ميوه تلخ درخت وحشي زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه اي در دل
دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود
دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد
او به من رسم فريب خلق را آموخت
من چه هستم؟ خود سيه روزي که بر پايش
بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
راه ما را او گزيده، نيک سنجيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
راه، راهي نيست تا راهي به او جوييم
تا به کي در جستجوي راه مي کوشيد ؟
راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم
اي مريدان من، اي نفرين او بر ما
اي مريدان من، اي فرياد ما از او
اي همه بيداد او، بيداد او بر ما
اي سراپا خنده هاي شاد ما از او
ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم
ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم
ما که از چشمان او بيهوده افتاديم
از چه مي کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟
ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم
ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم
ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم
دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما
«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »
اي بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باريدم، پياپي اشک باريدم
اي بسا شبها که من لب هاي شيطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم
اي بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
اي بسا شب ها که تا آواي او برخاست
زانوانم بي تأمل در سجود آمد
اي بسا شب ها که او از آن رداي سرخ
آرزو مي کرد تا يک دم برون باشد
آرزو مي کرد تا روح صفا گردد
ني خداي نيمي از دنياي دون باشد
بارالها حاصل اين خود پرستي چيست ؟
«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستي ، نقش جادويي نمي بينيم
ساختي دنياي خاکي را و ميداني
پاي تا سر جز سرابي ، جز فريبي نيست
ما عروسکها، و دستان تو دربازي
کفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست
شکر گفتي گفتنت، شکر ترا گفتيم
ليک ديگر تا به کي شکر ترا گوييم ؟
راه مي بندي و مي خندي به ره پويان
در کجا هستي ، کجا، تا در تو ره جوييم؟
ما که چون مومي به دستت شکل ميگيريم
پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت مي سوزيم ؟
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا ناله هاي درد
پس غل و زنجيرهاي تفته بر پا ها
از غبار جسمها، خيزنده دودي سرد
خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
مي فروش بيدل و ميخواره سرمست
ساقي روشنگر و پير سماواتي
اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
باز آنجا دوزخي در انتظار ماست
بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !
ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي
آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود
آن که در کار تو و عدل تو حيران بود
هر چه او مي گفت، دانستم، نه جز آن بود
اين منم آن بندهء عاصي که نامم را
دست تو با زيور اين گفته ها آراست
واي بر من، واي بر عصيان و طغيانم
گر بگويم، يا نگويم، جاي من آنجاست
باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده مي گيري که روزي کفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را
تا بگويي سرکش و تاريک خو بودم
کفه اي لبريز از بار گناه من
کفهء ديگر چه ؟ مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
ميل دل يا سنگ هاي تيرهء صحرا؟
خود چه آسانست در آن روز هول انگيز
روي در روي تو از خود گفتگو کردن
آبرويي را که هر دم مي بري از خلق
در ترازوي تو نا گه جستجو کردن !
در کتابي، يا که خوابي، خود نمي دانم
نقشي از آن بارگاه کبريا ديدم
تو به کار داوري مشغول و صد افسوس
در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم
خشم کن، اما ز فردايم مپرهيزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزي
خوب مي دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزي
تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهاي زهرآگين، تک درختانش
از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
آب چرکيني شراب تلخ و سوزانش
در پس ديوارهايي سخت پا برجا
«هاويه» آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسم هاي خاکي و بي حاصل ما را
کاش هستي را به ما هرگز نمي دادي
يا چو دادي ‚ هستي ما هستي ما بود
مي چشيديم اين شراب ارغواني را
نيستي ‚ آن گه ‚ خمار مستي ما بود
سال ها ما آدمک ها بندگان تو
با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم
عاقبت هم ز آتش خشم تو مي سوزيم
معني عدل تو را هم خوب فهميديم
تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز
نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي
گرم از هستي ‚ ز هستي ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم رويا
جامي از مي چهره اي ز آن حوريان ديدند
هم شکستي ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدي
گور خود گشتند و اي باران رحمتها
قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدي
از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون؟
در بهشت جوي ها از مي روان باشد
هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا
حوري يي از حوريان آسمان باشد
مي فريبي هر نفس ما را به افسوني
مي کشاني هر زمان ما را به دريايي
در سياهي هاي اين زندان مي افروزي
گاه از باغ بهشتت شمع رويايي
ما اگر در اين جهان بي در و پيکر
خويش را در ساغري سوزان رها کرديم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه مي گويي که کاري ناروا کرديم؟
در کنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را
حافظ، آن پيري که دريا بود و دنيا بود
بر «جوي» بفروخت اين باغ بهشتي را
من که باشم تا به جامي نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را
چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟
چيست اين روياي جادوبار سحر آميز؟
کيستند اين حوريان، اين خوشه هاي نور ؟
جامه هاشان از حرير نازک پرهيز
کوزه ها در دست و بر آن ساق هاي نرم
لرزش موج خيال انگيز دامان ها
مي خرامند از دري بر درگهي آرام
سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آب ها پاکيزه تر از قطره هاي اشک
نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
ميوه ها چون دانه هاي روشن ياقوت
گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده
سبز خطاني سرا پا لطف و زيبايي
ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها
گاه بر آنان گهي بر حوريان مايل
قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس
پرده ها چون بالهايي از حرير سبز
از فضاها مي ترواد عطر تند ياس
ما در اينجا خاک پاي باده و معشوق
ناممان ميخوارگان راندهء رسوا
تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي
مؤمنان بي گناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزاني که در راهش
جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت، بارالها، خود ثوابي بود
هر چه داريم از تو داريم، اي که خود گفتي:
« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تيره دل سازم
هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»
پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش
تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
يا براني يا بخواني ، ميل ميل تست
ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم
تو چه هستي اي همه هستي ما از تو ؟
تو چه هستي ، جز دو دست گرم در بازي؟
ديگران در کار گل مشغول و تو در گل
مي دمي - تا بندهء سر گشته اي سازي
تو چه هستي، اي همه هستي ما از تو
جز يکي سدي به راه جستجوي ما
گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
گاه مي آيي و مي خندي به روي ما
تو چه هستي ؟ بندهء نام و جلال خويش
ديده در آينهء دنيا جمال خويش
هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه هاي بي زوال خويش
برق چشمان سرابي، رنگ نيرنگي
شيرهء شب هاي شومي، ظلمت گوري
شايد آن خفاش پير خفته اي کز خشم
تشنه سرخي خوني، دشمن نوري
خود پرستي تو، خدايا، خود پرستي تو
کفر مي گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودي مرا اما
گر خدايي -در دلم بنشين و پاکم کن
لحظه اي بگذر ز ما بگذار خود باشيم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم
بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد
فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم