بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 7 از 13 اولیناولین ... 56789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 از مجموع 122

موضوع: ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

  1. #61
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شكست نياز

    آتشي بود و فسرد
    رشته اي بود و گسست
    دل چو از بند تو رست
    جام جادوئي اندوه شكست

    آمدم تا بتو آويزم
    ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي
    ليك ديدم كه تو به چهره اميدم
    خنده مرگي

    وه چه شيرينست
    بر سر گور تو اي عشق نيازآلود
    پاي كوبيدن
    وه چه شيرينست
    از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور
    چشم پوشيدن

    وه چه شيرينست
    از تو بگسستن و با غير تو پيوستن
    در بروي غم دل بستن
    كه بهشت اينجاست
    بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست

    تو همان به كه نينديشي
    بمن و درد روانسوزم
    كه من از درد نياسايم
    كه من از شعله نيفروزم

  2. #62
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شكوفه اندوه

    شادم كه در شرار تو مي سوزم
    شادم كه در خيال تو مي گريم
    شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
    در عشق بي زوال تو مي گريم

    پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
    ديگر مرا خيال تو در سر نيست
    اما چه گويمت كه جز اين آتش
    بر جان من شراره ديگر نيست

    شب ها چو در كناره نخلستان
    كارون ز رنج خود به خروش آيد
    فريادهاي حسرت من گوئي
    از موج هاي خسته به گوش آيد

    شب لحظه اي بساحل او بنشين
    تا رنج آشكار مرا بيني
    شب لحظه اي به سايه خود بنگر
    تا روح بي قرار مرا بيني

    من با لبان سرد نسيم صبح
    سر مي كنم ترانه براي تو
    من آن ستاره ام كه درخشانم
    هر شب در آسمان سراي تو

    غم نيست گر كشيده حصاري سخت
    بين من و تو پيكر صحراها
    من آن كبوترم كه به تنهائي
    پر مي كشم به پهنه درياها

    شادم كه همچو شاخه خشكي باز
    در شعله هاي قهر تو مي سوزم
    گوئي هنوز آن تن تبدارم
    كز آفتاب شهر تو مي سوزم

    در دل چگونه ياد تو مي ميرد
    ياد تو ياد عشق نخستين است
    ياد تو آن خزان دل انگيزيست
    كاو را هزار جلوه رنگين است

    بگذار زاهدان سيه دامن
    رسوا ز كوي و انجمنم خوانند
    نام مرا به ننگ بيالايند
    اينان كه آفريده شيطانند

    اما من آن شكوفه اندوهم
    كز شاخه هاي ياد تو مي رويم
    شب ها ترا بگوشه تنهائي
    در ياد آشناي تو مي جويم

  3. #63
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پاسخ

    بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند.
    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
    زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
    پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

    پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود
    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
    نام خدا نبردن از آن به كه زير لب
    بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

    ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع
    بر رويمان ببست به شادي در بهشت
    او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش
    گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

    توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
    كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم
    چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست
    زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

    مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم
    مائيم ... ما كه جامه تقوي دريده ايم
    زيرا درون جامه بجز پيكر فريب
    زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!

    آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد
    گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود
    ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق
    نام گناهكاره رسوا! نداده بود

    بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
    در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
    «هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق
    ثبت است در جريده عالم دوام ما»

  4. #64
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ديوار

    در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
    چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش
    گرد من ديوار مي سازد
    مي گريزم از تو در بيراه هاي راه


    تا ببينم دشت ها را در غبار ماه
    تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور
    در مه رنگين صبح گرم تابستان
    پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرائي
    بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان


    مي گريزم از تو تا در دامن صحرا
    سخت بفشارم بروي سبزه ها پا را
    يا بنوشم شبنم سرد علف ها را


    مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك
    از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي
    بنگرم رقص دوار انگيز توفان هاي دريا را


    در غروبي دور
    چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم
    دشت ها را، كوه ها را، آسمان ها را
    بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك
    نغمه هاي شادي مرغان صحرا را


    مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم
    راه شهر آرزوها را
    و درون شهر ...
    قفل سنگين طلائي قصر رؤيا را

    ليك چشمان تو با فرياد خاموشش
    راه ها را در نگاهم تار مي سازد
    همچنان در ظلمت رازش
    گرد من ديوار مي سازد

    عاقبت يكروز ...
    مي گريزم از فسون ديده ترديد
    مي تراوم همچو عطري از گل رنگين رؤياها
    مي خزم در موج گيسوي نسيم شب
    مي روم تا ساحل خورشيد
    در جهاني خفته در آرامشي جاويد

    نرم مي لغزم درون بستر ابري طلائي رنگ
    پنجه هاي نور مي ريزد بروي آسمان شاد
    طرح بس آهنگ

    من از آنجا سر خوش و آزاد
    ديده مي دوزم به دنيائي كه چشم پر فسون تو
    راه هايش را به چشمم تار مي سازد
    ديده مي دوزم بدنيائي كه چشم پر فسون تو
    همچنان در ظلمت رازش
    گرد آن ديوار مي سازد

  5. #65
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ستيزه

    شب چو ماه آسمان پر راز
    گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز
    او چو مرغي خسته از پرواز
    مي نشيند بر درخت خشك پندارم
    شاخه ها از شوق مي لرزند

    در رگ خاموششان آهسته مي جوشد
    خون يادي دور
    زندگي سر مي شكد چون لاله اي وحشي
    از شكاف گور
    از زمين دست نسيمي سرد
    برگ هاي خشك را با خشم مي روبد

    آه ... بر ديوار سخت سينه ام گوئي
    ناشناسي مشت مي كوبد
    «باز كن در ... اوست
    باز كن در ... اوست»

    من به خود آهسته مي گويم:
    باز هم رؤيا
    آنهم اينسان تيره و درهم
    بايد از داروي تلخ خواب
    عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
    مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم
    ليك بر ديوار سخت سينه ام با خشم
    ناشناسي مشت مي كوبد
    «باز كن در ... اوست
    باز كن در ... اوست»
    دامن از آن سرزمين دور برچيده
    ناشكيبا دشت ها را نورديده
    روزها در آتش خورشيد رقصيده
    نيمه شب ها چون گلي خاموش
    در سكوت ساحل مهتاب روئيده
    «باز كن در ... اوست»
    آسمان ها را به دنبال تو گرديده
    در ره خود خسته و بي تاب
    ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده
    بال هاي خسته اش را در تلاشي گرم
    هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده
    «باز كن در ... اوست
    باز كن در ... اوست»
    اشك حسرت مي نشيند بر نگاه من
    رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من

    ليك من با خشم مي گويم:
    باز هم رؤيا
    آنهم اينسان تيره و درهم
    بايد از داروي تلخ خواب
    عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
    مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم

  6. #66
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    قهر

    نگه دگر بسوي من چه مي كني؟
    چو در بر رقيب من نشسته اي
    به حيرتم كه بعد از آن فريب ها
    تو هم پي فريب من نشسته اي

    به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
    كه جام خود به جام ديگري زدي
    چو فال حافظ آن ميانه باز شد
    تو فال خود به نام ديگري زدي

    برو ... برو ... بسوي او، مرا چه غم
    تو آفتابي ... او زمين ... من آسمان
    بر او بتاب زآنكه من نشسته ام
    به ناز روي شانه ستارگان

    بر او بتاب زآنكه گريه مي كند
    در اين ميانه قلب من به حال او
    كمال عشق باشد اين گذشت ها
    دل تو مال من، تن تو مال او

    تو كه مرا به پرده ها كشيده اي
    چگونه ره نبرده اي به راز من؟
    گذشتم از تن تو زانكه در جهان
    تني نبود مقصد نياز من

    اگر بسويت اين چنين دويده ام
    به عشق عاشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بي فروغ من
    خيال عشق خوشتر از خيال تو

    كنون كه در كنار او نشسته اي
    تو و شراب و دولت وصال او!
    گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد
    تن تو ماند و عشق بي زوال او!

  7. #67
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    تشنه

    من گلي بودم
    در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون
    در شبي تاريك روئيدم
    تشنه لب بر ساحل كارون

    بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد مي لغزيد
    يا لب سوزنده مردي كه با چشمان خاموشش
    سرزنش مي كرد دستي را كه از هر شاخه سرسبز
    غنچه نشكفته اي مي چيد

    پيكرم، فرياد زيبائي
    در سكوتم نغمه خوان لب هاي تنهائي
    ديدگانم خيره در رؤياي شوم سرزميني دور و رؤيائي
    كه نسيم رهگذر در گوش من مي گفت:
    «آفتابش رنگ شاد ديگري دارد»
    عاقبت من بي خبر از ساحل كارون
    رخت برچيدم
    در ره خود بس گل پژمرده را ديدم
    چشم هاشان چشمه خشك كوير غم
    تشنه يك قطره شبنم
    من به آن ها سخت خنديدم

    تا شبي پيدا شد از پشت مه ترديد
    تكچراغ شهر رؤياها
    من در آنجا گرم و خواهشبار
    از زميني سخت روئيدم
    نيمه شب جوشيد خون شعر در رگ هاي سرد من
    محو شد در رنگ هر گلبرگ
    رنگ درد من
    منتظر بودم كه بگشايد برويم آسمان تار
    ديدگان صبح سيمين را
    تا بنوشم از لب خورشيد نورافشان
    شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شيرين را

    ليكن اي افسوس
    من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها
    نور خورشيدي
    زير پايم بوته هاي خشك با اندوه مي نالند
    «چهره خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك است!»
    خوب مي دانم كه ديگر نيست اميدي
    نيست اميدي

    محو شد در جنگل انبوه تاريكي
    چون رگ نوري طنين آشناي من
    قطره اشگي هم نيفشاند آسمان تار
    از نگاه خسته ابري به پاي من

    من گل پژمرده اي هستم
    چشم هايم چشمه خشك كوير غم
    تشنه يك بوسه خورشيد
    تشنه يك قطره شبنم

  8. #68
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ترس

    شب تيره و ره دراز و من حيران
    فانوس گرفته او به راه من
    بر شعله بي شكيب فانوسش
    وحشت زده مي دود نگاه من

    بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند
    در بستر سبزه هاي تر دامان
    گوئي كه لبش به گردنم آويخت
    الماس هزار بوسه سوزان

    بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند
    من او شدم ... او خروش درياها
    من بوته وحشي نيازي گرم
    او زمزمه نسيم صحراها

    من تشنه ميان بازوان او
    همچون علفي ز شوق روئيدم
    تا عطر شكوفه هاي لرزان را
    در جام شب شكفته نوشيدم

    باران ستاره ريخت بر مويم
    از شاخه تكدرخت خاموشي
    در بستر سبزه هاي تر دامان
    من ماندم و شعله هاي آغوشي

    مي ترسم از اين نسيم بي پروا
    گر با تنم اينچنين درآويزد
    ترسم كه ز پيكرم ميان جمع
    عطر علف فشرده برخيزد!

  9. #69
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دنياي سايه ها

    شب به روي جاده نمناك
    سايه هاي ما ز ما گوئي گريزانند
    دور از ما در نشيب راه
    در غبار شوم مهتابي كه مي لغزد
    سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاك
    سوي يگديگر بنرمي پيش مي رانند

    شب به روي جاده نمناك
    در سكوت خاك عطرآگين
    ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند
    سايه هاي ما ...

    همچو گل هائي كه مستند از شراب شبنم دوشين
    گوئي آنها در گريز تلخشان از ما
    نغمه هائي را كه ما هرگز نمي خوانيم
    نغمه هائي را كه ما با خشم
    در سكوت سينه مي رانيم
    زير لب با شوق مي خوانند

    ليك دور از سايه ها
    بي خبر از قصه دلبستگي هاشان
    از جدائي ها و از پيوستگي هاشان
    جسم هاي خسته ما در ركود خويش
    زندگي را شكل مي بخشند

    شب به روي جاده نمناك
    اي بسا پرسيده ام از خود
    «زندگي آيا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد؟»
    «يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»

    از هزاران روح سرگردان،
    گرد من لغزيده در امواج تاريكي،
    سايه من كو؟
    «نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»
    سايه من كو؟
    سايه من كو؟

    من نمي خواهم
    سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم
    من نمي خواهم
    او بلغزد دور از من روي معبرها
    يا بيفتد خسته و سنگين
    زير پاي رهگذرها
    او چرا بايد به راه جستجوي خويش
    روبرو گردد
    با لبان بسته درها؟
    او چرا بايد بسايد تن
    بر در و ديوار هر خانه؟
    او چرا بايد ز نوميدي
    پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!
    آه ... اي خورشيد
    سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

    از تو مي پرسم:
    تيرگي درد است يا شادي؟
    جسم زندانست يا صحراي آزادي؟
    ظلمت شب چيست؟
    شب،
    سايه روح سياه كيست؟

    او چه مي گويد؟
    او چه مي گويد؟
    خسته و سرگشته و حيران
    مي دوم در راه پرسش هاي بي پايان

  10. #70
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض کتاب عصیان


    از کتاب عصیان


    عصيان (بندگي)

    بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
    در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
    راز سرگرداني اين روح عاصي را
    با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز

    گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما
    تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
    سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
    کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي

    نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
    بي خبر از کوچ دردآلود انسانها
    دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
    مي کشد پاروزنان در کام طوفانها

    چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
    خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
    وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
    داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !

    سينهء سرد زمين و لکه هاي گور
    هر سلامي سايهء تاريک بدرودي
    دستهايي خالي و در آسماني دور
    زردي خورشيد بيمار تب آلودي

    جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
    جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
    نه نشان آتشي بر قله هاي طور
    نه جوابي از وراي اين در بسته

    آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
    تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
    يک زمان با من نشيني ، با من خاکي
    از لب شعرم بنوشي درد هستي را

    سالها در خويش افسردم ولي امروز
    شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم
    يا خمش سازي خروش بي شکيبم را
    يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم

    دانم از درگاه خود مي رانيم، اما
    تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
    سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
    کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي

    چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
    ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
    روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
    من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم

    کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز
    برگزينم قالبي ، خود از براي خويش
    تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
    خود به آزادي نهم در راه پاي خويش

    من به دنيا آمدم تا در جهان تو
    حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
    پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟
    من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم

    روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت
    ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو
    روزها رفتند و آن آواي لالايي
    مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو

    کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال
    رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد
    نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
    ميهماني بي خبر انگشت بر در زد

    مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز
    مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست
    مي شکستم شاخه هاي راز را اما
    از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست

    راه من تا دور دست دشت ها مي رفت
    من شناور در شط انديشه هاي خويش
    مي خزيدم در دل امواج سرگردان
    مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش

    عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
    چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟
    گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
    از کدامين آسمان راز مي تابم

    از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
    دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
    چنگ در دست من و من چنگي مغرور
    يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟

    گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
    باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟
    باز آيا مي توانستم که ره يابم
    در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟

    ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
    سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
    سايه افکندي بر آن پايان و دانستم
    پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ

    سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت
    ريسماني بود و آن سويش به گردنها
    مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر
    چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا


    مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
    آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
    هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

    خويش را ‌آينه اي ديدم تهي از خويش
    هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
    گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت
    گاه نقش ديدگان خودپرست تو

    گوسپندي در ميان گله سرگردان
    آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
    آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازي
    مي زده در گوشه اي آرام آسوده

    مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
    «آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد
    هر که شيطان را به جايم برگزيند، او
    آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»

    آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
    عاصيش کردي او را سوي ما راندي
    اين تو بودي، اين تو بودي کز يکي شعله
    ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي


    مهلتش دادي که تا دنيا به جا باشد
    با سرانگشتان شومش آتش افروزد
    لذتي وحشي شود در بستري خاموش
    بوسه گردد بر لباني کز عطش سوزد

    هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش
    شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد
    عطر گل ها شد به روي دشت ها پاشيد
    رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد

    موج شد بر دامن مواج رقاصان
    آتش مي شد درون خم به جوش آمد
    آن چنان در جان مي خواران خروش افکند
    تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد

    نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
    لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
    خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد
    عکس ساقي شد به جام واژگون افتاد

    سحر آوازش در اين شب هاي ظلماني
    هادي گم کرده راهان در بيابان شد
    بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد
    برق چشمانش چراغ رهنورردان شد

    هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش
    در ره زيبا پرستانش رها کردي
    آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
    گنبد ميناي ما را پر صدا کردي

    چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني
    ما به پاي افتاده در راه سجود تو
    رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
    سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو

    خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه
    چون گياهي خشک کرديشان ز طوفاني
    تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
    سوختيشان، سوختي با برق سوزاني

    واي از اين بازي، از اين بازي درد آلود
    از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي ؟
    رشتهء تسبيح و در دست تو مي چرخيم
    گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي....

    چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد
    با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم
    تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد
    تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم

    گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود
    هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود ؟
    هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصي
    زو نشاني بود يا آواي پايي بود ؟

    تو من و ما را پياپي مي کشي در گود
    تا بگويي مي تواني اين چنين باشي
    تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم
    بر سر ما پتک سرد آهنين باشي

    چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟
    در سراي خامش ما ميهمان مانده
    بر اثير پيکر سوزنده اش دستي
    عطر لذت هاي دنيا را بيافشانده

    چيست او، جز آن چه تو مي خواستي باشد ؟
    تيره روحي، تيره جاني، تيره بينايي
    تيره لبخندي بر آن لب هاي بي لبخند
    تيره آغازي، خدايا، تيره پاياني

    ميل او کي مايهء اين هستي تلخست ؟
    رأي او را کي از او در کار پرسيدي ؟
    گر رهايش کرده بودي تا بخود باشد
    هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي

    اي بسا شب ها که در خواب من آمد او
    چشمهايش چشمه هاي اشک و خون بودند
    سخت مي ناليدند و مي ديدم که بر لبهاش
    ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند

    شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا
    گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد
    پيکرش رنگ پليدي بود و او گريان
    قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد

    اي بسا شب ها که با من گفتگو مي کرد
    گوش من گويي هنوز از ناله لبريز است :
    شيطان : تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود
    تف بر اين هستي که اينسان نفرت انگيزست

    خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
    از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم ؟
    من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟
    او نمي خواهد که من چيزي جز اين باشم

    دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
    دام صيادي به دستم داد و رامم کرد
    تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
    عالمي را پرخروش از بانگ نامم کرد

    دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
    منتظر، برپا، ملک هاي عذاب او
    نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود
    تشنه قربانيان بي حساب او

    ميوه تلخ درخت وحشي زقوم
    همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
    آن شراب از حميم دوزخ آغشته
    ناز ده کس را شرار تازه اي در دل

    دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود
    دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
    تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد
    او به من رسم فريب خلق را آموخت

    من چه هستم؟ خود سيه روزي که بر پايش
    بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
    اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
    راه ما را او گزيده، نيک سنجيده

    اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
    راه، راهي نيست تا راهي به او جوييم
    تا به کي در جستجوي راه مي کوشيد ؟
    راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم

    اي مريدان من، اي نفرين او بر ما
    اي مريدان من، اي فرياد ما از او
    اي همه بيداد او، بيداد او بر ما
    اي سراپا خنده هاي شاد ما از او

    ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم
    ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم
    ما که از چشمان او بيهوده افتاديم
    از چه مي کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟

    ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم
    ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
    ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد
    ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم

    ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم
    دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
    او براي دوزخ تبدار سوزانش
    طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد

    اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
    من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
    گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما
    «من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »

    اي بسا شبها که من با او در آن ظلمت
    اشک باريدم، پياپي اشک باريدم
    اي بسا شبها که من لب هاي شيطان را
    چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم

    اي بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين
    دست هايم با نوازش ها فرود آمد
    اي بسا شب ها که تا آواي او برخاست
    زانوانم بي تأمل در سجود آمد

    اي بسا شب ها که او از آن رداي سرخ
    آرزو مي کرد تا يک دم برون باشد
    آرزو مي کرد تا روح صفا گردد
    ني خداي نيمي از دنياي دون باشد

    بارالها حاصل اين خود پرستي چيست ؟
    «ما که خود افتادگان زار مسکينيم»
    ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
    نقش دستي ، نقش جادويي نمي بينيم

    ساختي دنياي خاکي را و ميداني
    پاي تا سر جز سرابي ، جز فريبي نيست
    ما عروسکها، و دستان تو دربازي
    کفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست

    شکر گفتي گفتنت، شکر ترا گفتيم
    ليک ديگر تا به کي شکر ترا گوييم ؟
    راه مي بندي و مي خندي به ره پويان
    در کجا هستي ، کجا، تا در تو ره جوييم؟

    ما که چون مومي به دستت شکل ميگيريم
    پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟
    پس چرا در کام دوزخ سخت مي سوزيم ؟
    اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟

    اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
    سر به سر آتش، سراپا ناله هاي درد
    پس غل و زنجيرهاي تفته بر پا ها
    از غبار جسمها، خيزنده دودي سرد

    خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز
    خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
    مي فروش بيدل و ميخواره سرمست
    ساقي روشنگر و پير سماواتي

    اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
    باز آنجا دوزخي در انتظار ماست
    بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
    هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !

    ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي
    آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود
    آن که در کار تو و عدل تو حيران بود
    هر چه او مي گفت، دانستم، نه جز آن بود

    اين منم آن بندهء عاصي که نامم را
    دست تو با زيور اين گفته ها آراست
    واي بر من، واي بر عصيان و طغيانم
    گر بگويم، يا نگويم، جاي من آنجاست

    باز در روز قيامت بر من ناچيز
    خرده مي گيري که روزي کفر گو بودم
    در ترازو مي نهي بار گناهم را
    تا بگويي سرکش و تاريک خو بودم

    کفه اي لبريز از بار گناه من
    کفهء ديگر چه ؟ مي پرسم خداوندا
    چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
    ميل دل يا سنگ هاي تيرهء صحرا؟

    خود چه آسانست در آن روز هول انگيز
    روي در روي تو از خود گفتگو کردن
    آبرويي را که هر دم مي بري از خلق
    در ترازوي تو نا گه جستجو کردن !

    در کتابي، يا که خوابي، خود نمي دانم
    نقشي از آن بارگاه کبريا ديدم
    تو به کار داوري مشغول و صد افسوس
    در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم

    خشم کن، اما ز فردايم مپرهيزان
    من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزي
    خوب مي دانم سر انجامم چه خواهد بود
    تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزي

    تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
    مارهاي زهرآگين، تک درختانش
    از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
    آب چرکيني شراب تلخ و سوزانش

    در پس ديوارهايي سخت پا برجا
    «هاويه» آن آخرين گودال آتشها
    خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
    جسم هاي خاکي و بي حاصل ما را

    کاش هستي را به ما هرگز نمي دادي
    يا چو دادي ‚ هستي ما هستي ما بود
    مي چشيديم اين شراب ارغواني را
    نيستي ‚ آن گه ‚ خمار مستي ما بود

    سال ها ما آدمک ها بندگان تو
    با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم
    عاقبت هم ز آتش خشم تو مي سوزيم
    معني عدل تو را هم خوب فهميديم

    تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
    چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
    از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز
    نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي

    گرم از هستي ‚ ز هستي ها حذر کردند
    سالها رخساره بر سجاده ساييدند
    از تو نامي بر لب و در عالم رويا
    جامي از مي چهره اي ز آن حوريان ديدند

    هم شکستي ساغر «امروزهاشان» را
    هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدي
    گور خود گشتند و اي باران رحمتها
    قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدي

    از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون؟
    در بهشت جوي ها از مي روان باشد
    هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا
    حوري يي از حوريان آسمان باشد

    مي فريبي هر نفس ما را به افسوني
    مي کشاني هر زمان ما را به دريايي
    در سياهي هاي اين زندان مي افروزي
    گاه از باغ بهشتت شمع رويايي

    ما اگر در اين جهان بي در و پيکر
    خويش را در ساغري سوزان رها کرديم
    بارالها، باز هم دست تو در کارست
    از چه مي گويي که کاري ناروا کرديم؟

    در کنار چشمه هاي سلسبيل تو
    ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
    سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
    بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را

    حافظ، آن پيري که دريا بود و دنيا بود
    بر «جوي» بفروخت اين باغ بهشتي را
    من که باشم تا به جامي نگذرم از آن ؟
    تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را

    چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟
    چيست اين روياي جادوبار سحر آميز؟
    کيستند اين حوريان، اين خوشه هاي نور ؟
    جامه هاشان از حرير نازک پرهيز

    کوزه ها در دست و بر آن ساق هاي نرم
    لرزش موج خيال انگيز دامان ها
    مي خرامند از دري بر درگهي آرام
    سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها

    آب ها پاکيزه تر از قطره هاي اشک
    نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
    ميوه ها چون دانه هاي روشن ياقوت
    گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده

    سبز خطاني سرا پا لطف و زيبايي
    ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
    حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها
    گاه بر آنان گهي بر حوريان مايل

    قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
    تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس
    پرده ها چون بالهايي از حرير سبز
    از فضاها مي ترواد عطر تند ياس

    ما در اينجا خاک پاي باده و معشوق
    ناممان ميخوارگان راندهء رسوا
    تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي
    مؤمنان بي گناه پارسا خو را

    آن گناه تلخ وسوزاني که در راهش
    جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
    در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
    در بهشت، بارالها، خود ثوابي بود

    هر چه داريم از تو داريم، اي که خود گفتي:
    « مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
    هر که را من خواهم او را تيره دل سازم
    هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»

    پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش
    تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
    يا براني يا بخواني ، ميل ميل تست
    ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم

    تو چه هستي اي همه هستي ما از تو ؟
    تو چه هستي ، جز دو دست گرم در بازي؟
    ديگران در کار گل مشغول و تو در گل
    مي دمي - تا بندهء سر گشته اي سازي

    تو چه هستي، اي همه هستي ما از تو
    جز يکي سدي به راه جستجوي ما
    گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
    گاه مي آيي و مي خندي به روي ما

    تو چه هستي ؟ بندهء نام و جلال خويش
    ديده در آينهء دنيا جمال خويش
    هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
    بنگرد در جلوه هاي بي زوال خويش

    برق چشمان سرابي، رنگ نيرنگي
    شيرهء شب هاي شومي، ظلمت گوري
    شايد آن خفاش پير خفته اي کز خشم
    تشنه سرخي خوني، دشمن نوري


    خود پرستي تو، خدايا، خود پرستي تو
    کفر مي گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن
    با هزاران ننگ آلودي مرا اما
    گر خدايي -در دلم بنشين و پاکم کن

    لحظه اي بگذر ز ما بگذار خود باشيم
    بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم
    بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد
    فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم

صفحه 7 از 13 اولیناولین ... 56789 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •