شك و حيرت؛ محصول تنگ نظري مغان
در برابر اين بدعتها، كه آن روزگاران، هر روز نمونهي تازهاي از آنها، در كناري سربرميكرد، موبدان خشونتي سخت نشان ميدادند. هر چه با رأي و انديشهي آنان سازگار نبود، نزد آنها نادرست و مردود شمرده ميشد. كساني كه خدا را، هم مبدأ خير و هم منشأ شر ميشمردند، در دينكرت به بدي ياد ميشدند و دين آنان بدآموزي تلقّي ميگرديد. با اين بدآموزان و بد دينان، موبدان چنان كه عادت روحانيان همهي اقوام و امم جهان است، رفتار ناهنجاري داشتهاند. اين خشونت روحانيان، ناچار در اذهان كساني كه به آزادانديشي علاقه داشتهاند، واكنشهاي سخت پديد ميآورد، از آن جمله شكّ و حيرت بود. برزويهي طبيب از جملهي كساني است كه ظاهراً در دورهي نوشروان گرفتار اين شكّ و حيرت شده است. اگر نيز اين باب كليله و دمنه كه به نام اوست، آنگونه كه ابوريحان بيروني پنداشته است از جانب ابنمقفّع بر اصل كليله الحاق شده باشد، باز شك نيست كه احوال اينگونه مردم را درست و روشن بيان ميكند. احوال كساني كه از سختگريهاي موبدان در كار دين به حيرت و ترديد افتادهاند، در شرح حالي كه بروزيهي طبيب از خود بيان ميكند منعكس است. ميگويد: «همّت و نَهمَت بر طلب علم دين مصروف ميگردانيدم و الحق راه آن را دراز و بيپايان يافتم، سراسر مخاوف و مضاين، و آن گاه نه راهبري معين ونه شاهراهي پيدا... و خلاف ميان اصحاب ملّتها هر چه ظاهرتر؛ بعضي به طريق ارث دست در شاخي ضعيف زده، و طايفهاي از جهت متابعت پادشاهان و بيم جان پاي به ركني لرزان نهادند، و جماعتي از بهر حُطام دنيا و رفعت منزلت ميان مردمان، دل در پشتوان پوسيدهاي بسته و تكيه بر استخوان پودهاي كرده و اختلاف ميان ايشان در معرفت خالق و ابتداي خلق و انتهاي كار بينهايت، و رأي هر يك بر آن مقرّر كه من مُصيبم و خصم من مبطل و مُخطي، با اين فكرت در بيابان تردّد و حيرت يك چندي بگشتم و در فراز و نشيب آن لختي بپوييدم... لبتّه نه راه به سوي مقصد بيرون توانستم برد و نه بر سمت راه حق دليلي نشان يافتم. به ضرورت عزيمت مصمّم گشت بر آنكه علماي هر صنف را ببينم و از به اصول و فروغ معتقد ايشان استكشافي كنم و بكوشم تا بينتّي صادق و دلپذير دست آيد. اين اجتهاد به جاي آوردم و شرايط بحث اندر آن به رعايت رسانيدم و هر طايفهاي كه ديدم در ترجيح دين و تفضيل مذهب خويش سخني ميگفتند و گرد تقبيح ملّت و نفي و حجّت مخالفان ميگشتند به هيچ تأويل بر پي ايشان نتوانستم رفتن و درد خويش را درمان نيافتم و روشن شد كه بناي سخن ايشان برهوي بود و هيچ چيز نگشاد كه ضمير اهل خرد آن را قبول كردي.» اين فكر حيرت و تردّد بعدها در عهد مسلمانان نيز باقي ماند و كساني پديد آمدند كه به سبب حيرت و تردّد به زندقه متّهم شدند.
امّا آنچه موبدان زرتشتي را نگران ميداشت تنها بدعتهاي شگفت نبود. آيينهاي ديگر نيز در كار دعوت مردم گرم بودند، از يك سوي دين عيسي و از سوي ديگر آيين بودا، دين زرتشت را در ميان گرفته بود.
آيين عيسي در سرزمين ايراني
آيين عيسي از دورهي اشكانيان باز در بين مردم ايران پراكنده ميگشت. در دورهي ساساني، تيسفون اسقفي داشت و بسي از خاندانهاي نامآور، به آيين ترسايي گرويده بودند. پادشاهان ساساني از وقتي كه روم آيين عيسي را پذيرفت ترسايان را بس پرخطر ميشمردند و به آزار و تعقيب آنها ميپرداختند. مغان و موبدان نيز همواره آنان را بدين كار تشويق ميكردند. بعضي مانند يزدگرد اوّل و خسروپرويز با اين پرستندگان صليب، با لطف و نرمي رفتار كردند. امّا هر روز جسارت و توقّع ترسايان، افزوده ميشد و كار را سخت ميكرد. در دورهي يزدگرد يك بار كشيشي، نامش هاشو، در شهر هرمزد ارشير خوزستان، آتشكدهاي را كه در مجاورت كليسا بود منهدم كرد. پيداست كه اين گستاخي تا چه حّد سبب خشم موبدان و بزرگان ميگشت. بار ديگر در ري نرسي نام ترسايي، در آتشكدهاي رفت و آتش را خاموش كرد. آنجا را نمازخانهي ترسايان نمود و به عبادت ايستاد. اين كار نيز از اسبابي بود كه يزدگرد را از مهر و علاقهاي كه نسبت به ترسايان ميورزيد پشيمان ميكرد. در مآخذ سرياني و رومي داستانهايي هست كه از فشار و آزار نسبت به ترسايان ايران حكايت ميكند. معهذا از همان مآخذ، اين نكته نيز برميآيد كه آيين ترسا در آن روزگاران در ايران، انتشاري داشته است. حتّي سختگيريهاي موبدان، مانع از انتشار سريع آن در بين طبقات مختلف مردم نبوده است.
آيين بودا در سرزمين ايرانيان
از جانب مشرق نيز آيين بودا هر روز انتشار مييافت. در بلخ و سغد و بلاد مجاور چين و هند، هموراه زاهدان و سيّاحان بودايي به نشر و بسط تعاليم بودا اشتغال داشتند. در آخر دورهي ساسانيان سرگذشت عبرت انگيزي از بودا تحت عنوان بوذاسف و بلوهر در بعضي از بلاد ايران انتشار داشت. گذشته از آن، چنان كه از مآخذ برميآيد بودا، يا يكي از شاگردان او كتابي نيز به فارسي داشته است. آيين شمني كه در تركستان و سغد رايج بوده است نيز صورتي از آيين بودايي به شمار ميآيد. محقّقان معتقدند آيين بودا، بدانگونه كه در سغد رواج داشته در حقيقت تابع مراكز بودايي بوده است. بيشتر متون سغدي، كه تاكنون به چاپ رسيده و منشر شده است يا از روي كتب ديني چيني ترجمه شده است و يا اصل آنها از هندي به چيني
با اين همه مأمون دربارهي زنادقه كمتر اغماض داشت. نوشتهاند كه در تعقيب اين طايفه شيوهي خلفاي پيشين را داشت. وقتي به او خبر آوردند كه ده تن از زنادقه پديد آمدهاند و مردم را به آيين ماني ميخوانند بفرمود تا آنان را فرو گيرند و به حضرت وي فرستند طفيلاي شكمخواره چون اين ده تن را بديد كه به جايي ميروند پنداشت كه آنان را به سوري ميبرند. در ميان آنها در آمد و چون آنها را به كشتياي بردند او نيز بدانها پيوست. موكلان در رسيدند و او را با آن ده تن زنجير كردند و بند نهادند. طفيلي سخت بترسيد و از قوم پرسيد كه شما كيانيد و اين بند و زنجير چرا بر شما نهادند؟ قوم حال خويش بگفتند و از وي پرسيدند كه تو در ميان ما چگونه افتادي؟ گفت من مردي طفيلي بودم چون شما را با هم ديدم پنداشتم كه به دعوتي ميرويد خويشتن در ميان شما افكندم و گرفتار شدم. چون كشتي به بغداد رسيد قوم را نزد مأمون بردند، يكيك را بخواند و از آنها خواست كه ماني را لعن كنند و از دين او بازآيند چون نپذيرفتند همه را بكشت. پس روي به طفيلي كرد و نام و نشان او باز پرسيد. مرد حال و كار خويش بازگفت مأمون بخنديد و از او در گذشت.
![]()
نقل شده است. به هر حال در بلخ و سغد و تركستان، آيين بودا به وسيلهي سيّاحان و زاهدان چيني و هندي منتشر ميشده است و كتابهايي نيز در باب آيين بودا و سرگذشت او به فارسي و زبانهاي ديگري كه در ايران زمين متداول بوده است وجود داشته است.
مشاجرات فلسفي
باري آيين زرتشت، در پايان دورهي ساساني، بر اثر بدعتهاي ديني و در نتيجهي فساد و انحطاط موبدان قوي، ضعيف گشته بود. نفوذ آيين عيسي و آيين بودا، نيز از دو جانب: شرق و غرب، آن را در ميان گرفته بود و هر روزش ضعيفتر ميكرد. شايد اگر اسلام از راه جزيرةالعرب نميرسيد، آيين زرتشت در برابر نفوذ اين دو دين خود را يك سره باخته بود. امّا اسلام با روح تازه و با تيغ آخته، از راه در رسيد و كارها از لوني ديگر گشت. قدرت و شكوه اسلام، اديان ديگر را خاضع كرد و طومار همه را در نورديد. از دينهايي كه در ايران رايج بود آنها كه اهل كتابي بودند يا مسلماني پذيرفتند و يا جزيه برگردن گرفتند. آنها نيز كه اهل كتاب نبودند كشته يا پراكنده شدند و يا مسلماني را گردن نهادند. با قدرت و استيلاي اسلام، ذميها را كه جزيه پذيرفته بودند، البتّه يارا و حق آن نبود كه به نشر و اشاعهي دين خويش بپردازند. مدّتها هر گونه، تخلّف از حدود را عربان، با شمشير و تازيانه جزا ميدادند.
آيين زرتشت را مسلمانان، به نام مجوس شناختند و پيروان آن را به دستور پيغمبر در شمار اهل كتاب پذيرفتند از اينرو، از آنها جزيه قبول كردند و معاملهاي را كه با كفّار و مشركان روا ميداشتند با آنان نميكردند. با اين همه، البتّه اجازهي بحث و گفتگو نيز به آنها داده نميشد و هيچگونه حق نشر و تبليغ آيين خويش را نداشتند. در مقابل بانگ اذان كه از منارههاي مسجد برميخاست، سرود مغ نميتوانست اوج بگيرد و در برابر آنچه قرآن ميگفت، گاثهي زرتشت را جاي خودنمايي نبود. مدّتها كشيد، كه در برابر فقها و متكلّمان مسلمان بنشينند و سخن بگويند. اين آزاد انديشي در دورهي خلفاي نخستين عبّاسي، خاصّه در دورهي مأمون پديد آمد. با اين همه قبل از آن نيز پارهاي عقايد و آراي ديني كه مخصوص مجوس بود، در بين مسلمانان بيش و كم رواج يافته بود. در حقيقت، حتّي آن عده از ايرانيان كه به طيب خاطر، آيين مسلماني را پذيرفته بودند هرگز نتوانسته بودند ذهن خود را از مواريث و سنن ديني گذشتهي هويش به كلّي خالي سازند. از اينرو عجب نيست كه بعضي عقايد و آراي ديرين اجدادي را نيز، با آيين جديد آشتي داده و به هم آميخته باشند.
فلسفهي ثنويّت
از جمله به نظر ميآيد كه بحث در باب قَدَر تا اندازهي زيادي از افكار مجوس ناشي شده باشد. اينكه از قول پيغمبر دربارهي قَدَريّه گفتهاند كه قَدَريّه مجوس اين امّت بشمارند نيز حكايت از اين دارد كه علماي اسلام از آغاز امر متوجّه ارتباط عقايد قَدَريّه با مذهب مجوس بودهاند. اساس عقيدهي قَدَريّه، بر اين نكته بود كه انسان فاعل كارهاي خويش است و نبايد كردههاي خويش را به خواست خدا حواله كند.
اين نكته در حقيقت يك نوع ثنويّت بود كه با وحدت و توحيد اسلام چندان سازش نداشت و اساس آن تجربهي بين مبدأ خير و مبدأ شر محسوب ميشد. اين فكر را در آخر عهد بنياميّه، معبد جهني منتشر كرد و چنانكه در كتابها نقل كردند وي نيز اين را از يك ايراني، نامش سنبويه، پذيرفته بود. البتّه بعدها، كساني كه اين فكر را قبول كردند كوشيدند تا آن را با قرآن و حديث نيز سازگار كنند. امّا تأثير و نفوذ آيين مجوس را در ايجاد اين فكر، به آساني انكار نميتوان كرد. بعضي از محقّقان، معتقدند كه مسئلهي اختصاص امامت براي علي و اولاد او، كه اساس مذهب شيعه است نيز، ناشي از عقايد و افكار عهد ساساني كه فرّهي خدايي و حق سلطنت را تنها از آن ساسانيان ميدانستهاند. شايد بيان اين مطلب، به اين صورت خالي از مبالغتي نباشد ليكن اين قدر هست كه فكر نصّ امانت، از جانب خدا براي ايرانياني كه به فرّهي خدايي معتقد بودهاند از فكر اجماع و انتخاب خليفه قطعاً معقولتر بوده است. با اين همه، اگر نيز اين دعوي درست نباشد و عقايد شيعه و قَدَريّه تا اندازهاي از عقايد و آراي مجوس مايه نگرفته باشد، اين قدر هست كه در آيين مسلماني بسياري از آداب و عقايد وجود داشت كه با عقايد كهنهي مجوس سازگار بود. درست است كه يزدان و اهريمن از تخت جبروت قديم خويش فرود آمده بودند و ملكوت آسمانها ديگرگونه گشته بود، امّا باز در وراي اين دگرگونيهاي ظاهري، نقشهاي ثابتي مانده بود كه همچنان به چشم مردم، مأنوس و آشنا مينمود. اللّ'ه و ابليس هر چند با هرمزد و اهرمن يكي نبودند، امّا باز نام آن دو، مبدأ خير و شر را به خاطر ميآورد. قصّهي ابراهيم و داستان آتش نمرود نيز يادآور زرتشت و آتش پاك بود. جهنّم و بهشت و قيامت و صراط ميتوانست عقايد و آراي كهن را كه دوزخ و چينوت از آن نمونهاي بود، به ياد آورد. نمازهاي پنج گانه نيز تنها از آن مسلمانان نبود، در آيين زرتشت نير توصيه شده بود. در اين صورت مردم، يعني عامهي خلق، كه مانند موبدان و هيربدان نگهبانان آتش مغان نبودند، به آساني ميتوانستند كيش تازه را كه از ديار عرب فراز آمده بود بپذيرند. تفرت و بيزاري از موبدان و كثرت حيرت در كار اهل بدعت، نيز آنان را به قبول مسلماني ترغيب ميكرد. با اين همه آن عدّه كه از قبول آيين جديدي روي برميگاشتند در ذمّهي اسلام بودند. آتشكدههاي آنها در امان بود امّا براي نشر دعوت مجالي نداشتند. مسلمانان، آنها را در اداي مناسك دين خويش آزاد ميگذاشتند امّا ديگر به آنها اجازه نميدادند كه با نشر عقايد و مذاهب خويش با قرآن و اسلام به جنگ برخيزند. خلفاي اموي، در اين كار بيشتر سختگيري ميكردند هر گونه رأي تازهاي را كه تا اندازهاي بوي بدعت ميداد به شدّت محكوم ميكردند. سبب آن البتّه پرهيزكاري و پارسايي نبود؛ زيرا اكثر امويها به دين علاقهاي نداشتند. ليكن با هر انديشهي تازه و هر فكر آزادي بدان جهت مبارزه ميكردند كه اين افكار و انديشهها از خاطر موالي ميتراويد و نزد آنها موالي براي سيادت عرب خطري بزرگ به شمار ميآمدند. معبد جهني، رايي را كه در باب قَدَر داشت از سنبويهي ايراني گرفته بود و حجّاج بنيوسف، ظاهراً به همين سبب او را كشت. دربارهي غيلان دمشقي كه نيز همين رأي را داشت بنياميّه هم رفتاري سخت خشونتآميز كردند. جهم بنصفوان هم كه عقيدهي جبر را آورده بود از مردم ترمذ خراسان بود و بدعت او نيز به سختي كيفر يافت. بدينگونه بنياميّه با همهي بيقيدي كه در كار دين داشتند، با شدّتي و خشونتي تمام، از نشر هر گونه فكري كه منسوب به موالي بود جلوگيري ميكردند.